آمال

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 3 سوره‌ی حجر می‌فرماید: «(ای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم) این کافران را به خوردن و لذّات حیوانی واگذار تا آمال دنیوی، آن‌ها را غافل گرداند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرماید: «آرزوها پایانی ندارد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ص 629′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

امید و آرزو و آرمان در وجود همه‌ی بشر می‌باشد، چه جنبه‌ی خدایی داشته باشد و چه شیطانی.
امیدهای توخالی نفس امّاره، جز فریب، چیزی نیست که با مشتبه سازی و تسویف شخص را به حرکت وا‌می‌دارد.
آرزوها بیشمار است و انسان خواستار هر چیزی است که به نفع او باشد، راحت به دست آید و آسیبی نبیند؛ بااینکه می‌داند زندگی بسیار بالا و پایین دارد و انسان در معرض امواج حوادث است. آنکه به مقام یقین رسیده آرزوهایش آسیبی به او نمی‌رساند.
آرزوهای کاذب، تخم شهوات را می‌کارد و دست به هر حربه‌ای می‌زند تا بدان برسد. در آرزوهای پدر و مادر، مثلاً این به ذهن آن‌ها می‌رسد که فرزندشان را تربیت کنند و این کار را می‌کنند امّا متأسفانه به هر علتی، نتیجه کار که از اول بر اساس آرمانی خاص بود، برعکس شده، فرزند منحرف می‌شود، آبروی آن‌ها را می‌برد و …
پس بسیاری از آمال جنبه‌ی سراب داشته و کم بار بوده و ناقص نتیجه می‌دهد، پس نمی‌شود به این آمال تکیه کرد. ولی اگر کسی اهل یقین و مقصر پیش حق‌تعالی باشد و اساس فکری و عملی آن آرزو مستقیم و استوار باشد، نتیجه‌بخش خواهد بود.

1- عیسی و زارع

گویند حضرت عیسی بن مریم علیه‌السلام نشسته بود و نگاه می‌کرد به مرد زارعی که بیل در دست داشت و مشغول کندن زمین بود.
حضرت عرض کرد: خدایا آرزو و امید را از زارع دور گردان. ناگهان زارع بیل را به یک‌سو انداخت و در گوشه‌ای نشست. عیسی عرض کرد: خدایا آرزو را به او بازگردان، زارع حرکت کرد و مشغول زراعت شد. عیسی از زارع سؤال نمود: «چرا چنین کردی؟» گفت: با خود گفتم تو مردی هستی که عمرت به پایان رسیده تا به کی به کار کردن مشغولی؟ بیل را به یک‌طرف انداخته و در گوشه‌ای نشستم.
پس از لحظاتی با خود گفتم چرا کار نمی‌کنی و حال‌آنکه هنوز جان داری و به معاش نیازمندی، پس به کار مشغول شدم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 298 -مجموعه ورّام’](2)[/simple_tooltip]

2- شیرفروش و حجّاج

روزی «حجاج بن یوسف ثقفی» خون‌خوار (وزیر عبدالملک بن مروان خلیفه‌ی عباسی) در بازار گردشی می‌کرد. شیرفروشی را مشاهده کرد که با خود صحبت می‌کند. به گوشه‌ای ایستاد و به گفته‌هایش گوش داد که می‌گفت: این شیر را می‌فروشم، درآمدش فلان مقدار خواهد بود. استفاده آن را با درآمدهای آینده روی هم می‌گذارم تا به قیمت گوسفندی برسد، یک میش تهیه می‌کنم، هم از شیرش بهره می‌برم و بقیه‌ی درآمد آن، سرمایه‌ی تازه‌ای می‌شود. بعد از چند سال سرمایه داری خواهم شد و گاو و گوسفند و مِلک خواهم داشت.
آنگاه «دختر حجّاج بن یوسف» را خواستگاری کنم، پس از ازدواج با او، شخص بااهمیتی می‌شوم. اگر روزی دختر حجّاج از اطاعتم سرپیچی کند، با همین لگد چنان می‌زنم که دنده‌هایش خرد شود؛ همین‌که پایش را بلند کرد، به ظرف شیر خورد و همه‌ی آن به زمین ریخت.
حجّاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه بر بدنش بزنند.
شیرفروش پرسید: «برای چه مرا بی تفصیر می‌زنید؟!» حجاج گفت: «مگر نگفتی اگر دختر مرا گرفتی، چنان لگد می‌زدی که پهلویش بشکند؟ اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخوری.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 3، ص 150′](3)[/simple_tooltip]

3- آرزوی شهادت

«عمرو بن جموح» از قبیله‌ی خزرج و اهل مدینه و مردی دارای جود و بخشش بود. وقتی‌که اقوامش برای بار اوّل به حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمدند، حضرت از رئیس قبیله سؤال کردند، آن‌ها شخصی که بخیل بود به نام «جد بن قیس» را معرّفی کردند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: رئیس شما عمرو بن جموح همان مرد سفید اندام که دارای موهای فرفری بود، باشد. او پایش لنگ بود و به حکم قانون اسلامی، از جهاد معاف بود. وقتی جنگ اُحد پیش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهایش سلاح پوشیدند. گفت: من هم باید بیایم شهید بشوم. پسرها مانع شدند و گفتند: پدر! ما می‌رویم، تو در خانه بمان، تو وظیفه نداری.
پیرمرد قبول نکرد. پسران رفتند فامیل را جمع کردند که مانع او بشوند. هر چه گفتند، او گوش نکرد. او نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و گفت: من آرزوی شهادت دارم چرا بچه‌هایم نمی‌گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهید بشوم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: این مرد آرزوی شهادت دارد، جهاد بر او واجب نیست ولی حرام هم نیست.
خوشحال شد و مسلّح به طرف جهاد رفت. پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولی او بی‌پروا خودش را به قلب لشکر می‌زد تا بالاخره شهید شد.
و چون موقع رفتن به جهاد شد دعا کرد: خدایا مرا به خانه‌ام بازنگردان و شهادت نصیبم فرما، پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: دعایش مستجاب شد و او را در قبرستان شهدای اُحد دفن کردند.[simple_tooltip content=’داستان‌های استاد، ج 1، ص 48′](4)[/simple_tooltip]

4- جُعده به آرزویش نرسید

امام حسن علیه‌السلام بسیار زیبا و حلیم، دارای سخاوت و نسبت به خانواده رئوف و مهربان بود. چون معاویه ده سال بعد از علی علیه‌السلام با او از درِ کید و دشمنی درآمد و چند بار به امر او حضرت را ضربت زدند، ولی اثری نداشت، تصمیم گرفت، به‌وسیله‌ی زن امام حسن علیه‌السلام «جُعده، دختر اشعث بن قیس»، او را با وعده‌های کاذب، زهر بخوراند.
معاویه به او گفت: «اگر به حسن بن علی علیه‌السلام زهر بدهی، صد هزار درهم به تو می‌دهم و تو را به ازدواج پسرم یزید در می‌آورم.» او به آرزوی پول و زن یزید شدن، قبول کرد زهری را که معاویه از پادشاه روم گرفته، در غذای حضرت مخلوط کند.
روزی امام حسن علیه‌السلام روزه‌دار بودند، آن روز بسیار گرم بود و تشنگی بر آن جناب اثر کرده بود؛ در وقت افطار جُعده شربت شیری برای حضرت آورد که زهر داخل آن کرده بود. چون حضرت بیاشامید، احساس مسمومیّت کرد و گفت: انّا لله و انّا الیه راجعون، پس حمد خدای کرد که از این جهان فانی به جهان جاودانی خواهد رفت؛ سپس رو به جُعده کرد و فرمود: «ای دشمن خدا! مرا کشتی، خدا تو را بکشد، به خدا سوگند بعد از من نصیبی نخواهی داشت، آن شخص تو را فریب داده، خدا تو را و او را به عذاب خود خوار فرماید.»
از حلم امام علیه‌السلام آن‌که: وقتی امام حسین علیه‌السلام از برادرش درباره‌ی قاتلش سؤال کرد، حاضر نشد اسم جُعده را به زبان بیاورد.
به روایتی دو روز (به روایتی چهل روز) زهر در وجود مبارک امام علیه‌السلام اثر کرد و در 28 صفر سال 50 هجری در سن چهل‌وهشت‌سالگی از دنیا رحلت کرد، امّا جُعده به خاطر طمع به مال و زن یزید شدن آرزویش را به گور برد؛ معاویه گفت: وقتی به حسن بن علی علیه‌السلام وفا نکرد چطور به یزید وفا کند! و به وعده‌هایی که به او داده بود، عمل نکرد و با خواری و ذلّت به درَک واصل شد.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 1، ص 231′](5)[/simple_tooltip]

5- مُغیره به آرزویش، ریاست رسید.

«مغیره بن شعبه» از اهل طائف، در سال پنجم هجری اسلام آورد و از افراد مکّار و شیطان‌صفت و ریاست پرست بوده است. او وقتی شنید که معاویه، زیاد بن ابیه برادرخوانده‌ی خود را به کوفه فرستاد تا اقامت گزیند تا بعداً مغیره را از استانداری کوفه عزل و او را استاندار کند، کسی را در جای خود گذاشت و به شام نزد معاویه رفت و تقاضای انتقال از کوفه را نمود و گفت:
من پیر شده‌ام می‌خواهم در «قرقیسیا» چند دهکده را در اختیار من بگذاری تا استراحت کنم!
معاویه فکر کرد قیس که از مخالفین اوست در «قرقیسیا» به سر می‌برد ممکن است مغیره به آنجا برود و با او بر ضدّش متحد شود.
معاویه گفت: ما به تو احتیاج داریم باید به کوفه بروی و مغیره، آرزومندانه، انکار از رفتن می‌کرد. آن‌قدر معاویه اصرار کرد که او قبول کرد. نیمه‌شب وارد کوفه شد و اطرافیان خود را دستور داد «زیاد بن ابیه» را روانه شام کنید.
مدتی بعد، معاویه، سعید بن عاص را به جای او در کوفه منصوب کرد. مغیره نزد یزید رفت و گفت: چرا معاویه به فکر تو نیست، لازم است تو را به ولایت‌عهدی و جانشینی معرفی کند!
یزید تحریک شد و به پدر این پیشنهاد را کرد و با اصرار مغیره، یزید به جانشینی منصوب شد.
معاویه حکومت مصر را به عمروعاص و حکومت کوفه را به فرزند عمروعاص، عبدالله واگذار نمود. مغیره نزد معاویه آمد و گفت: خود را میان دو دهان شیر قرار دادی؟
معاویه دید حرف درستی است، لذا عبدالله را معزول ساخت و مغیره را دوباره با دو نقشه «ولایت‌عهدی یزید، در میان دو شیر قرار گرفتن» به حکومت کوفه منصوب کرد و هفت سال و چند ماه حکومت کرد و در سال 49 به مرض طاعون مُرد.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 5، ص 275 – 272′](6)[/simple_tooltip]