آموزگار (معلّم)
قرآن:
خدای متعال در آیهی 55 سوری یوسف میفرماید: «یوسف فرمود: مرا بر خزائن این سرزمین بگمارید که من حفظ کننده و دانای (به اقتصاد و حساب داری) هستم.»
حدیث:
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم فرمود: «همانا من آموزگار برانگیخته شدم.»[simple_tooltip content=’سنن الدارمی، ج 1، ص 105 –حکمت نامهی پیامبر صلیالله علیه و آله، ج 1، ص 448′](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
خداوند که خالق مخلوق خود است، پس معلم است. چراکه همه در نظام هستی از عدم به وجود آمدهاند و هیچچیز نمیدانستند. پس در درجهی اول بهوسیلهی وحی و سپس فرشتگان و انبیاء، تعلیم علم و حکمت و تزکیه کردهاند.
چون تدبیر از اوست و ادراک بشر، بدون ارادهی مدبّر بهجایی نمیرسیده، لذا در مقام ظهور و بروز علم و دانش از عالم امر به عالم خلق و ممکنات کرده است؛ بنابراین خداوند با همهی اسبابی که از ظهور اسماء خودش داشته، همهچیز را در هر زمان و مکان خاص تعلیم داده است. مثلاً غرایزی در نهاد انسان یا حیوانی گذاشته که خودبهخود به حرکت آن غریزه، مییابد و میداند که چهکار کند.
در انسانها معلم باید اول خودش به دانستههایش عمل کند. اگر عملش برخلاف الفاظش باشد، دوگانگی میباشد و تأثیر کلامش بسیار ناچیز میشود و گفتههایش نوعی مجاز و درآوردن متاع دنیوی و نوعی فریب دادن میشود.
متأسفانه عرب جاهلی، پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم را معلم میگفتند اما معلم مجنون میخواندند (سورهی دخان، آیهی 40) چون فهم و ادراک آنان بیش از این نبود.
1- رهبر و تأدیب سیرت
امیرالمؤمنین علیهالسلام دربارهی رهبر و معلم مردم میفرماید: «هر کس خود را رهبر مردم قرار داد، باید پیش از تعلیم دیگران، به تعلیم خود بپردازد؛ قبل از اینکه با زبان این کار را کند، سیرت و باطن را مؤدّب کند.» (نهجالبلاغه، کلمات قصار، شمارهی 73) درباره خودش میفرماید:
«ای مردم! به خدا قسم بر هیچ طاعتی شما را نمیخوانم مگر آنکه قبلاً به آن عمل کردهام و هیچ معصیتی را نهی نمیکنم، مگر آنکه از آن پرهیز کردهام.»[simple_tooltip content=’نهجالبلاغه، بخشی از خطبهی 176′](2)[/simple_tooltip]
2- ایثار یا شکر
چون شقیق بلخی (م 174) به مکه رفت و ابراهیم ادهم (م 166) او را دید، شقیق گفت: «ای ابراهیم چه میکنی در کار معاش؟» گفت: «اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد، صبر کنم.»
شقیق فرمود: «سگان بلخ هم این کنند که چون یابند، مراعات کنند و دم جنبانند و اگر نیابند صبر کنند.» ابراهیم گفت: «پس شما چگونه میکنی؟» فرمود: «اگر ما را چیزی رسد، ایثار کنیم و اگر نرسد، شکر کنیم.» ابراهیم برخاست و سر شقیق را بوسید و گفت: «ولله تو استادی»[simple_tooltip content=’مقدمهای بر مبانی عرفان، ص 54 -تذکره الاولیاء، ص 226′](3)[/simple_tooltip]
3- عوارض سلوک بدون استاد
زبدهی فضلا، مرحوم ملّا فتحالله شوشتری گوید:
«این راه را بدون اذن و دستورالعمل مرشد کامل، رفتن و برگشتن به سلامت محال است. اشخاص مبتدی و اهل ریاضت اگر بدون استاد بروند، گاه باشد که رفتن معایبی برای ایشان حاصل شود، اما برگشتن را نتوانند و در منتهای سیر خواهند ماند و بهکلی فاسد و ضایع خواهند شد.
گاه باشد که محترق گردند و بسوزند و اگر صدمه به ارکان وجودی ایشان فرضاً نرسد، فتنههای عظیم از ایشان به ظهور خواهد رسید که موجب هلاکت خود و نفوس کثیره خواهند بود.
سید علیمحمد باب شیرازی (مدعی امام زمان بودن مذهب بهائیت) را خودم دیدم که رفته بود اما بهخودیخود رفته بود و نتوانست برگردد و بهکلی فاسد و ضایع شد و وجود او مایهی فساد در عالم گردید.
جایی که صنایع صوریه بدون استاد کامل حاصل نشود، چگونه میشود که صنعتهای معنویه بدون استاد حاصل گردد؟ خصوصاً چنین صنعتی که اعلی و اجلّ صنایع نفسانیه است.»[simple_tooltip content=’شهاب ثاقب، ص 18′](4)[/simple_tooltip]
4- مطالب مرهون استاد
حمزه نامی، نامهای به شیخ ابوسعید ابوالخیر نوشت و بر سر نامه نوشته بود:
«بو حمزه التراب» (حمزهای که خاک است.)
شیخ هم بر پشت نامه این بیت نوشت:
چون خاک شدی، خاک تو را خاک شدم **** چون خاک تو را خاک شدم، پاک شدم
پس شیخ در میان جمع فرمود: «ما هرگز شعر نگفتهایم، آنچه بر زبان ما رود، گفتهی عزیزان بود و پیشتر از آن پیر ابوالقاسم بشر بود.»[simple_tooltip content=’حالات ابوسعید ابوالخیر، ص 79′](5)[/simple_tooltip]
5- معلم جبرئیل کیست؟
روزی جبرئیل در خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم مشغول صحبت بود که حضرت علی علیهالسلام وارد شد. جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرایط تعظیم بهجای آورد.
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم فرمودند: «ای جبرئیل از چه جهت به این جوان تعظیم میکنی؟» عرض کرد: «چگونه تعظیم نکنم که او را بر من حق تعلیم است.»
پیامبر فرمودند: «چه تعلیمی؟» جبرئیل عرض کرد: «در وقتیکه حقتعالی مرا خلق کرد از من پرسید: «تو کیستی و من کیستم؟» من در جواب متحیّر ماندم و مدتی در مقام جواب ساکت بودم که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید و اینطور به من تعلیم داد که بگو: «تو پروردگار جلیل و جمیل و من بندهی ذلیل، جبرئیلم.» ازاینجهت او را که دیدم تعظیمش کردم.»
پیامبر پرسیدند: «مدت عمرت چند سال است؟» عرض کرد: «یا رسولالله صلیالله علیه و آله و سلم در آسمان ستارهای هست که هر سی هزار سال یکبار طلوع میکند و من او را سی هزار بار دیدهام.»[simple_tooltip content=’تحفه المجالس، ص 8′](6)[/simple_tooltip]
6- یا ماست یا چغندر
از کسانی که حضرت استاد، عالم عارف آیتالله کشمیری از او استفادهی عرفانی مینمود، حاج مستور آقای شیرازی بود. ایشان میفرمود: «در سلاسل طریقت، قویتر از او ندیدم. در تشخیص افراد، بسیار حاذق بود. هر کس را که میدید، با دید باطنی میشناخت. روزی یک نفر نزد ایشان آمد و تقاضای ذکری کرد؛ چون حاذق بود فهمید که طرف لیاقت این راه را ندارد، لذا به آن شخص فرمود: «روزی هزار بار بگو: یا ماست یا چغندر» کنایه از اینکه تو استعداد ذکر گفتن و طی طریق کردن را نداری!»[simple_tooltip content=’روح و ریحان، ص 36′](7)[/simple_tooltip]
7- علت نخوردن قهوه
آخوند ملّا علی همدانی فرمودند: «مرحوم عارف بالله ملّا حسینقلی همدانی (م 1311) عادتش این بود که بعد از درس یک فنجان قهوه میل میکردند. یک روز برای تدریس تشریف آورده بودند، فرمودند: امروز بعد از مباحثه، مجلس ترحیمی هست که باید بریم. قهوه در آنجا صرف میشود، آقایان برای درست کردن قهوه زحمت نکشند. درس تمام شد، استاد با بعضی شاگردان به مجلس ترحیم رفتند. در آنجا برای ایشان قهوه آوردند ولی ایشان اشاره کردند که قهوه را ببرند. شاگردان تعجب کردند که استاد فرموده بود در مجلس ترحیم قهوه صرف میشود، ولی میل نکردند. شاگردان درصدد برمیآیند تا موضوع را بررسی نمایند. اول از صاحبمجلس سؤال میکنند پولی را که برای خرج این مجلس صرف کرده است، خمسش را داده یا نه؟ معلوم میشود از طرف پول، ایرادی نبوده است. بعداً روشن میشود کسی که متصدی درست کردن قهوه بود، در هنگام درست کردن قهوه، یک قطره خون دماغش در میان آن افتاده و قهوهچی برای اینکه مبادا صاحبمجلس بگوید به ما ضرر زدی، هیچ اطلاعی نداده بود.[simple_tooltip content=’چلچراغ سالکان، ص 90 -صدوبیست حدیث، ص 37′](8)[/simple_tooltip]
8- تربیت نفس قابل
اولین استاد عرفان و سلوک شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی، حاج محمدصادق تخته فولادی (م 1292) بود او در اوایل جوانی به کار رنگرزی اشتغال و چند شاگرد داشت و در بعضی عصرها با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج میشدند.
روزی هنگام بازگشت به شهر در قبرستان تخته فولاد، چشمش به پیرمردی میافتد که در تفکر بود. حاجی به شاگردانش میگوید: «تا غروب وقت زیادی است، برویم با این پیر شوخی کنیم.» به پیرمرد نزدیک میشود و سلام میکند. پیر سر برداشته و جواب سلام میدهد و سر به زانو میگذارد؛ حاجی میگوید: «اسم شما چیست و از کجا آمدهاید و چهکاره هستید؟» پیر جوابی نمیدهد. حاجی با ته عصایی که در دست داشتند، به شانه پیرمرد میزند و میگوید: «انسانی یا دیوار، چرا جواب نمیدهی؟»
به شاگردان میگوید: «برگردیم به شهر، ایستادن در اینجا نتیجهای ندارد.» چند قدمی که برمیدارد، پیر سر برمیدارد و میفرماید: «عجب جوانی هستی! حیف از جوانی تو!» و دیگر حرف نمیزند.
حاجی منقلب میشود و کلید دکان را به شاگردان میدهد که بروند و خودش در خدمت پیر میماند. تا سه شبانهروز پیر سخنی نمیگوید، جز اینکه هرچند ساعت یکبار میفرماید: «اینجا چهکار داری برخیز به دنبال کار خود برو.»
بعد از سه شبانهروز میفرماید: «شغل شما چیست؟» حاجی میگوید: «رنگرزی.» میفرماید: «پس روزها به کسب خود مشغول باش و شبها اینجا بیا.» حاجی هم به گفته این پیر فرزانه بنام بابا رستم بختیاری عمل میکند. پس از یک سال بابا رستم میفرماید: «دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست؛ همینجا بمانید.» و حاجی در تکیه مادر شازده قبرستان تخته فولاد در خدمت استاد میماند.
پس از یک سال استاد برای امتحان نفس حاجی، در روز عید قربان میفرماید: «امروز در شهر به منزل فلان شخص (که حاجی میانه خوبی با او نداشت) مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کردهاند بگیرید. بعد در میان عام مردم، هیزم جمع کنید و با جگر گوسفند اینجا بیایید.»
حاجی چون با آن شخص خوب نبود، جگر گوسفندی از بازار میخرد و هیزم را از جای خلوت جمعآوری میکند و با خود به نزد استاد میآورد. چون خدمت استاد میرسد، بابا رستم با تشدّد میفرماید: «هنوز اسیر هوا و هوس خود هستی، جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی!»
سال دیگر، حاجی وقتی برای کاری به شهری میرود، در راه مقداری کشمش میخرد و میخورد. پس از مراجعت، مرحوم بابا با آن دید باطنی با تغیّر میفرماید: «هنوز هم گرفتار هوای نفس هستی!»
حاجی ناراحت میشود و تصمیم میگیرد چند ساعتی از استاد دور شود تا ناراحتی او فرو نشیند.
بهمحض راه افتادن میبیند که از اطراف بر او سنگ، باریدن گرفت که ناگاه بابا رستم با صدای بلند میفرماید: «دو سال زحمت تو را کشیدم، کجا میروی؟» حاجی میگوید: «برگشتم و دیدم بهظاهر خشم بود ولی در باطن رحمت و محبت بود.»
خلاصه چند سال حاجی نزد بابا رستم به سلوک و ریاضت میپردازد و بعد از بابا رستم در مقام او مینشیند.[simple_tooltip content=’نشان از بینشانها، ج 1، ص 35′](9)[/simple_tooltip]
9- دستورالعمل اساتید
محیالدین عربی نزد استادی رفت و از کثرت ظلم و عصیان شکایت نمود. استاد فرمود: «به خدای خود توجه کن.»
چندی بعد نزد استادی دگر رفت و هم چنان از شیوع معاصی و ظلم سخن گفت. استاد فرمود: «به نفس خود توجه کن.»
در این موقع ابن عربی گریه آغاز کرد و وجه اختلاف پاسخها را جویا شد. استاد فرمود: «ای نور دیده! جوابها یکی است. او تو را به رفیق دعوت کرد و من تو را به طریق دعوت میکنم.»[simple_tooltip content=’رسالهی لب الالباب، ص 133′](10)[/simple_tooltip]