اخبار و غیب گویی
قرآن:
خداوند متعال در آیات 27-26 سورهی جن میفرماید: «دانای غیب اوست و هیچ کس را بر اسرار غیبش آگاه نمیسازد، مگر رسولانی که آنها را برگزیده.»
حدیث:
عمار ساباطی گوید: از امام صادق علیهالسلام سؤال کردم که آیا امام غیب میداند؟ فرمود: «نه ولیکن هرگاه اراده کند که چیزی را بداند، خداوند او را آگاه میکند.»[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 1، ص 201′](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
اخبار غیبیّه و غیبگویی که از انبیاء و امامان و اولیای الهی صادر میشود، مطلبی به حق است و از قبیل کهانت و تسخیر جن و موکل نیست، بلکه گفتن مسائل از آینده و پیشبینی، از وحی و الهامات صادقه و فرشته و یا اسمی از اسماء الهی که به افرادی خاص عطا شده، میباشد؛ و نوعاً به قَدَر الهی محقق میشود، مگر بِداء حاصل گردد؛ اما آنچه هر قوم و ملتی غیبگوهایی در طول تاریخ داشتند و از راه نامشروع جادو و تسخیرات اجنانین، برای گنج یا معالجه افراد یا پیروزی، وفات، رسیدن به ریاست و … به پیشگویی میپرداختند، مانند ستاره شناسان، منجمین، معبّرین، فالگیران، فال قهوه و خواب که بشارت میدادند و …، مقداری از تجربیات و کمی از داشتن علم آن موضوع و عدهای از دارا بودن رمل و جفر و بعضی از تسخیر جن و … بوده است. منتهای درجه گفتههای آنها قطعی و حتمی در همهچیز نبوده و با مَظنّه و گمان چنددرصدی پیشبینی میشد؛ نه آنکه غیبگویی آنان مانند انبیاء و ائمه و اولیای بهحق بوده است.
1- حجاج بن یوسف ثقفی
اشعث بن قیس به منزل امیرالمؤمنین علیه السّلام آمد، در زد و قنبر در را باز کرد ولی به او اجازهی ورود نداد. اشعث با او دعوا کرد، آنگاه امیرالمؤمنین علیه السّلام بیرون آمد و فرمود: «میان من و تو هیچ چیزی حائل نیست تا دعوا کنیم، وقتی غلام ثقیف بیاید ذلیل خواهی شد.»
اشعث گفت: «او کیست؟» فرمود: «جوانی است که میآید، هیچ خانهای در عرب باقی نمیماند، مگر آنکه خوار و ذلیل خواهد شد.»
پرسید: «چند سال حکومت میکند؟» فرمود: «بیست سال حکومت خواهد کرد.»
راوندی گوید: «حجاج در سال 75 به حکومت رسید و در سال 95 بعد از 20 سال حکومت، به درک واصل شد و چنان ظلمی نمود که روی تاریخ را سیاه کرد.»[simple_tooltip content=’مدینه المعاجز، ص 351′](2)[/simple_tooltip]
2- باب الفیل
سویید بن غفله گوید: «روزی وسط سخنرانی امام علیهالسلام شخصی از کنار منبر به پا خواست و گفت: «ای امیر مؤمنان! از وادی القری میگذشتم، دیدم خالد بن عرفطه از دنیا رفته است.»
حضرت فرمود: «او نمرده است و نمیمیرد تا هنگامی که سرلشکر جمعیت گمراهی میشود که پرچمدار آن حبیب بن حمار است.»
حبیب در مجلس حاضر بود؛ برخاست و گفت: «من حبیب هستم.» امام علیهالسلام فرمود: «سوگند به خدا تو حامل پرچم هستی و آنان (دشمنان حسین علیهالسلام) را از همین در (باب الفیل مسجد کوفه) وارد خواهی کرد.»
ثابت گوید: «من زنده بودم که خالد سرپرست و حبیب پرچمدار لشکری بود که برای کشتن امام حسین علیهالسلام به کربلا رفته بودند و از باب الفیل وارد مسجد کوفه شدند.»[simple_tooltip content=’داستانها و پندها، ج 6، ص 54 -نهجالبلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 286′](3)[/simple_tooltip]
3- سکه و لباس
ریّان بن صلت گوید: «به خدمت امام رضا علیه السّلام در خراسان رفتم و در دل خود گفتم: از حضرت میخواهم سکههایی را که به نام او زده شده به من بدهد.
چون بر امام علیه السّلام وارد شدم، به غلام خود فرمود: «ریّان دینارهایی را که اسم من بر آن است میخواهد، سی عدد از آنها را بیاور و به او بده!» غلام آورد و من از او گرفتم.
باز در دلم گفتم: «کاش مرا به لباسهای تن شریفش میپوشانید.» چون این خیال در دلم گذشت، امام علیه السّلام رو به غلامش کرد و فرمود: «لباسهایم را بشویید و بیاورید، همچنان که هست.» پس پیراهن و ازار (زیر جامه، شلوار) و کفش خویش را به من داد.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 2، ص 275′](4)[/simple_tooltip]
4- صحیفه و تولد فرزندان
ابی بصیر گفت: «روزی خدمت امام صادق علیه السّلام نشسته بودم، ناگاه فرمود: «آیا امام خود را میشناسی؟» گفتم: «بلی! شمایید و میخواهم چیزی عطا کنید تا ایمان و یقین من زیاد شود.»
فرمود: «چون به کوفه روی، خدا فرزندی به نام عیسی به تو عطا کرده، بعد از او محمد و بعد از ایشان، دو دختر به تو خواهد داد. نام پسران تو نزد ما در صحیفهی جامعه، با نامهای شیعیان و نامهای پدران و مادران و اجداد، آنچه متولّد میشوند تا روز قیامت نوشته شده است.» بعد صحیفه را بیرون آورد که زرد رنگ بود و جمیع اسماء در آن درج بود.»[simple_tooltip content=’کشف الغمه، ج 2، ص 420′](5)[/simple_tooltip]
5- با روباه بیعت کردند
اصبغ بن نباته گوید: «امیرالمؤمنین علیهالسلام دستور دادند از کوفه به مدائن لشکرکشی کنیم. ما روز یکشنبه حرکت کردیم و عمربن حریث و هفت نفر دیگر با ما نیامدند و به شهر حریره رفتند و روز چهارشنبه حرکت کردند. چون هفت نفری ناهار میخوردند، روباهی را گرفتند و عمر بن حریث گفت: «این امیرالمؤمنین است؛ با او بیعت کنیم.»
پس آنها روز جمعه به مدائن رسیدند و امام خطبه ایراد میکرد و میفرمود: «پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هزار حدیث به من یاد داد که هر حدیث، هزار در دارد و هر در کلیدی؛ به خدا قسم روز قیامت هشت نفر با امامشان که روباه است خوانده میشوند و اگر بخواهم نام آنها را میگویم و آنها را رسوا میکنم.»
راوی گوید: «دیدم عمر بن حریث، از ترس بر زمین افتاد و بیهوش شد.[simple_tooltip content=’مدینه المعاجز، ص 351′](6)[/simple_tooltip]