اخلاص

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی زُمر می‌فرماید: «خدای را پرستش کن و دین را برای او خالص گردان.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «عمل را با اخلاص بجا بیاور که اندک آن تو را کفایت می‌کند.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 404′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اخلاص در مقام عبودیت لزوم دارد؛ یعنی انسان نیت و عملش را باید برای حق تعالی صافی کند. معنی عبادت، حضور و اخلاص بوده پس عمل برای غیر حق ممنوع است. عمل هرقدر به اخلاص نزدیک‌تر باشد به فضیلت نیز نزدیک‌تر است لذا خداوند صدقه سرّی را بر صدقه علنی ترجیح داده است (بقره:271). شخص عابد وقتی با حبّ قلبی و علاقه درونی، معبودش خدا باشد و هیچ نوع شرک نورزد و هدف دنیوی نداشته باشد، خداوند هم عمل او را دوست می‌دارد.
اخلاص برای خدای سبحان، زیربنایش حب است و نزدیک‌ترین راه رسیدن به حق، اخلاص ورزیدن و راه ندادن شیطان و نفس امّاره است.

1- سه نفر در غار

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «سه نفر از بنی‌اسرائیل با یکدیگر هم‌سفر و به مقصدی روان شدند. در بین راه ابری ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غاری نمودند.
ناگهان سنگی درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب، ظلمانی ساخت. راهی جز آن‌که به‌سوی خدا روند، نداشتند. یکی از آنان گفت: «خوب است کردار خالص و پاک خود را وسیله قرار دهیم، باشد که نجات یابیم؛ و هر سه این طرح را قبول کردند.
یکی از آنان گفت: «پروردگارا تو خود می‌دانی که من دخترعمویی داشتم که در کمال زیبایی بود، شیفته و شیدای او بودم تا آن‌که در موضعی تنها او را یافتم، به او درآویختم و خواستم کام دل برگیرم که آن دخترعمو سخن آغاز کرد و گفت: ای پسرعمو از خدا بترس و پرده‌ی عفت مرا مدر. من به این سخن پای به هوای نفس گذاردم و از آن کار دست کشیدم، خدایا اگر این کار از روی اخلاص نموده‌ام و جز رضای تو منظوری نداشتم، این جمع را از غم و هلاکت نجات ده.» ناگاه دیدند آن سنگ مقداری دور شد و فضای غار کمی روشن گردید.
دومی گفت: «خدایا تو می‌دانی که من پدر و مادری سال‌خورده داشتم که از پیری قامتشان خمیده بود و درهرحال به خدمت آنان مشغول بودم. شبی نزدشان آمدم که خوراک نزدشان بگذارم و برگردم، دیدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراک بر دست گرفته، نزد آنان بودم و آنان را از خواب بیدار نکردم که آزرده شوند.
پروردگارا اگر این کار محض رضای تو انجام دادم، درِ بسته به روی ما بگشا و ما را رهایی ده.»
در این هنگام مقداری دیگر، سنگ به کنار رفت.
سومی عرض کرد: «ای دانای هر نهان و آشکار، تو خود می‌دانی که من کارگری داشتم؛ چون مدتش تمام شد مزد وی را دادم و او راضی نشد و بیش از آن اندازه طلب مزد می‌کرد و از نزدم برفت. من آن وجه را گوسفندی خریداری کردم و جداگانه محافظت می‌نمودم که در اندک زمان بسیار شد. بعد از مدتی آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان کردم. او گمان کرد که او را مسخره می‌کنم؛ بعد همه‌ی گوسفندان را گرفت و رفت. (در نسخه‌ی محاسن دارد که مزدش نیم درهم بود وقتی برگشت، هیجده هزار برابر به او داد!)
پروردگارا اگر این کار را برای رضای تو انجام داده‌ام و از روی اخلاص بوده، ما را از این گرفتاری نجات بده.»
در این وقت تمام سنگ به کناری رفت و هر سه با دلی مملو از شادی از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند.»[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 53 -فرج بعد الشده، ص 23 -محاسن برقی، ج 2، ص 253′](2)[/simple_tooltip]

2- علی علیه السّلام بر سینه‌ی عمرو

عمربن عبدود شجاعی بود که با هزار سوار و مرد جنگی برابری می‌کرد. در جنگ احزاب مبارز طلبید، هیچ‌کس از مسلمین جرأت مبارزه با او را نداشت. تا اینکه حضرت علی علیه‌السلام خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و اجازه‌ی مبارزه با او را پیشنهاد کرد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: «این عمرو بن عبدود است.»
حضرت عرض کرد: «من هم علی بن ابی‌طالبم.» و به‌طرف میدان حرکت کرد و مقابل عمرو ایستاد. بعد از مبارزه‌ی حسّاس، عاقبت علی علیه‌السلام عمرو را به زمین انداخت. برو روی سینه‌ی او نشست.
صدای فریاد مسلمین بلند شد و پیوسته به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم می‌گفتند: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم بفرمایید علی علیه‌السلام در کشتن عمرو تعجیل نماید.»
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم می‌فرمود: «او را به خود واگذارید، او در کارش داناتر از دیگران است.»
هنگامی که سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آورد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «یا علی علیه‌السلام چه شد که در جدا کردن سر عمرو توقف نمودی؟»
عرض کرد: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم موقعی که او را بر زمین انداختم، مرا ناسزا گفت. من غضبناک شدم، ترسیدم اگر در حال خشم او را بکشم، این عمل از من به‌واسطه‌ی تسلّی خاطر و تشفّی نفس صادر شود؛ ایستادم تا خشمم فرونشست، آنگاه از برای رضای خدا و در راه فرمان‌برداری او سرش را از تن جدا کردم.»
آری برای این اخلاص و مبارزه‌ی با ارزش، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «شمشیر علی علیه‌السلام در روز جنگ خندق، با ارزش‌تر از عبادت جن و انس است.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 5، ص 199 -انوار النعمانیه، عین الحیوه’](3)[/simple_tooltip]

3- شیطان و عابد

در بنی‌اسرائیل عابدی بود، به او گفتند: «در فلان مکان درختی است که قومی آن را می‌پرستند.» خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن را قطع کند. ابلیس به‌صورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: «کجا می‌روی؟»
عابد گفت: «می‌روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم تا مردم خدای را، نه درخت را بپرستند.»
ابلیس گفت: «دست بردار تا سخنی بازگویم.» گفت: بگو، گفت: «خدای را رسولانی است اگر قطع این درخت لازم بود، خدای آن‌ها را می‌فرستاد.» عابد گفت: «ناچار باید این کار را انجام دهم.» ابلیس گفت: نگذارم و با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: «مرا رها کن تا سخنی دیگر با تو گویم و آن این است که تو مردی مستند هستی اگر تو را مالی باشد که به‌کارگیری و بر عابدان انفاق کنی، بهتر از قطع آن درخت است. دست از این درخت بردار تا هر روز دو دیار در زیر بالش تو گذارم.»
عابد گفت: «راست می‌گویی، یک دینار صدقه دهم و یک دینار به کار برم، بهتر از این است که قطع درخت کنم؛ مرا به این کار امر نکرده‌اند و من پیامبر نیستم که غم بیهوده خورم» و دست از شیطان برداشت.
دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج نمود، ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که قطع درخت کند.
شیطان در راهش آمد و گفت: «به کجا می‌روی؟» گفت: «می‌روم قطع درخت کنم.» گفت: هرگز نتوانی و با عابد گلاویز شد و عابد را روی زمین انداخت و گفت: «بازگرد وگرنه سرت را از تن جدا کنم.»
گفت: «مرا رها کن تا بروم؛ لیکن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟»
ابلیس گفت: «بار اول تو برای خدا و با اخلاص، قصد قطع درخت را داشتی لذا خدا مرا مسخّر تو کرد و این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلّط شدم.»[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 54 -احیاءالعلوم، ج 4، ص 380 -ریاض الحکایات، ص 140′](4)[/simple_tooltip]

4- مخلص دعایش مستجاب شود

«سعید بن مسیّب» گوید: سالی قحطی آمد و مردم به طلب باران شدند. من نظر افکندم و دیدم غلامی سیاه بالای تپه‌ای برآمد و از مردم جدا شد. به دنبالش رفتم و دیدم لب‌های خود را حرکت می‌دهد. هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری در آسمان ظاهر شد.
غلام سیاه چون نگاهش به من افتاد، حمد خدا را کرد و ازآنجا حرکت نمود و باران ما را فروگرفت به حدی که گمان کردیم که ما را از بین خواهد برد.
من به دنبال آن غلام شدم، دیدم خانه‌ی امام سجاد علیه السّلام رفت. خدمت امام رسیدم و عرض کردم: «در خانه‌ی شما غلام سیاهی است، منت بگذارید ای مولای من و به من بفروشید.»
فرمود: «ای سعید! چرا به تو نبخشم؟» پس امر فرمود بزرگ غلامان خود را که هر غلامی که را خانه است به من عرضه کند. پس ایشان را جمع کرد ولی آن غلام را در بین ایشان ندیدم.
گفتم: «آن را که من می‌خواهم، در بین ایشان نیست.» فرمود: «دیگر باقی نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود او را حاضر نمودند. چون حاضر شد، دیدم او همان مقصود من است. گفتم: «مطلوب من همین است.»
امام فرمود: «ای غلام، سعید مالک توست همراهش برو. غلام رو به من کرد و گفت: چه چیز تو را سبب شد که مرا از مولایم جدا ساختی؟»
گفتم: «به سبب آن چیز که از استجابت دعای باران تو دیدم.» غلام تا این را شنید، دست ابتهال به درگاه حق بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت: «ای پروردگار من، رازی بود مابین تو و من، الآن که آن را فاش کردی، پس مرا بمیران و به‌سوی خود ببر.»
پس امام علیه السّلام و آن کسانی که حاضر بودند، از حال غلام گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم.
چون به منزل خویش رفتم، رسول امام آمد و گفت: «اگر می‌خواهی به جنازه‌ی غلامت حاضر شوی، بیا!»
با آن پیام‌آور برگشتم و دیدم آن غلام وفات کرد.[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 2، ص 38 -اثبات الوصیه مسعودی، ص 318′](5)[/simple_tooltip]

5- درخواست حضرت موسی علیه السّلام

حضرت موسی علیه السّلام عرض کرد: «خداوندا می‌خواهم آن مخلوق را که خود را خالص برای یاد تو کرده باشد و در طاعتت بی‌آلایش باشد، ببینم.»
خطاب رسید: «ای موسی برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آن‌که را خواهی. حضرت رفت تا رسید به کنار دریا؛ دید درختی در کنار دریاست و مرغی بر شاخه‌ای از درخت که کج شده به‌طرف دریا نشسته است و مشغول به ذکر خداست. موسی از حال آن مرغ سؤال کرد. در جواب گفت: «از وقتی‌که خدا مرا خلق کرده است، بر این شاخه‌ی درخت مشغول عبادت و ذکر او هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب می‌شود.
غذای من لذت خداست. موسی سؤال نمود: «آیا ازآنچه در دنیا یافت می‌شود، آرزو داری؟» عرض کرد: «آری آرزویم این است که یک قطره از آب این دریا را بیاشامم. حضرت موسی تعجب کرد و گفت: «ای مرغ! میان منقار تو و آب این دریا چندان فاصله‌ای نیست، چرا منقار را به آب دریا نمی‌رسانی؟ عرض کرد: «می‌ترسم لذت آن آب مرا از لذّت یاد خدا بازدارد.» پس موسی علیه السّلام از روی تعجب دو دست خود را بر سر زد.[simple_tooltip content=’خزینه الجواهر، ص 318′](6)[/simple_tooltip]