استقامت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 112 سوره‌ی هود خطاب به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌فرماید: «(ای پیامبر) تو چنان که مأموری استقامت کن و کسی که با همراهی تو به خدا رجوع کرد (نیز پایدار باشد).»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر مؤمنی به بلایی مبتلا شود و بر آن صبر کند، برایش مثل اجر هزار شهید خواهد بود.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 3، ص 404′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

استقامت به معنای ثبات داشتن و طلب قیام از هر چیز است. استقامت آدمی در یک کار این است که درباره‌ی آن امر قیام نموده و آن را اصلاح کند به‌طوری‌که فساد و نقص در آن راه نیابد و به حد کمال و تمامیت خود برسد.
استقامت در دین، تمام مسائلی را که مربوط به استوار ماندن و پایداری است، شامل می‌شود چه آن‌که امتحانات و ابتلائات در یک چیز و یک جنس نیست، تفاوت بسیار در کمیت و کیفیت وجود دارد؛ مثلاً در جنگ، نوعی استقامت لازم است و در مصیبت اولاد و یا سختی نداری و در مقابل گناه نوعی دیگر مصداق پیدا می‌کند.
نفس اگر استقامت داشته باشد، شک و وسوسه او را مضطرب نمی‌کند و به‌سوی باطل نمی‌کشاند. استقامت، نعمت است و حفظ و استمرار آن سبب ترقّیات معنوی، سعادتمندی و عافیت و عاقبت‌به‌خیری می‌شود.

1- آل یاسر

در آغاز اسلام، خانواده‌ای کوچک و مستضعف که از چهار نفر تشکیل می‌شدند به اسلام گرویدند؛ و به‌طور عجیبی در برابر شکنجه‌های بی‌رحمانه مشرکان، استقامت نمودند.
این چهار نفر عبارت بودند از: «یاسر و سمیّه (زن و شوهر) و دو فرزندشان به نام عمّار و عبدالله.» یاسر زیر رگبار شلاق دشمن، همچنان ایستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد. همسرش «سمیّه» بااینکه پیرزن بود تا حدی که او را عجوزه خوانده‌اند، با فریادهای خود در برابر شکنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجام ابوجهل آخرین ضربت را به ناحیه‌ی شکم او زد و او نیز به شهادت رسید.
ابوجهل علاوه بر آزار بدنی، او را آزار روحی نیز می‌داد و به او که پیر زن قد خمیده بود، می‌گفت: «تو به خاطر خدا به محمّد ایمان نیاورده‌ای، بلکه شیفته‌ی جمال محمّد و عاشق رنگ او شده‌ای.»
فرزندش «عبدالله» نیز تحت شکنجه‌ی شدید قرار گرفت، ولی استوار ماند. فرزند دیگرش عمّار را به بیابان سوزان می‌بردند و در برابر تابش آفتاب عریان می‌کردند و زره آهنین بر تن نیم‌سوخته‌اش می‌نمودند و او را روی ریگ‌های سوزان بیابان مکّه که همچون پاره‌های آهن گداخته کوره‌ی آهنگران بود، می‌خواباندند و حلقه‌های زره در بدنش فرومی‌رفت و به او می‌گفتند: به محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم کافر شو و دو بت لات و عزّی را پرستش کن و او تسلیم شکنجه گران نمی‌شد.
آثار پاره‌های آتش آن‌چنان در بدن عمّار اثر کرده بود که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم او را آن‌گونه دید که گویی بیماری بَرَص گرفته و آثار پوستی این بیماری در صورت و بازوان و بدن وجود دارد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم به این خاندان می‌فرمود: «استقامت کنید ای خاندان یاسر، صبر نمایید که قطعاً وعده‌گاه شما بهشت است.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 25 -تفسیر المنار، ج 2، ص 367′](2)[/simple_tooltip]

2- تو از موری کمتر نیستی

«امیر تیمورگان» در هر پیشامدی آن‌قدر ثبات قدم داشت که هیچ مشکلی سد راه وی نمی‌شد. علت را از او خواهان شدند، گفت:
وقتی از دشمن فرار کرده بودم و به ویرانه‌ای پناه بردم، در عاقبت کار خویش فکر می‌کردم؛ ناگاه نظرم بر موری ضعیف افتاد که دانه غلّه‌ای از خود بزرگ‌تر را برداشته و از دیوار بالا می‌برد.
چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم دیدم، آن دانه شصت‌وهفت مرتبه بر زمین افتاد و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدن این کردار مورچه چنان قدرتی در من پدیدار گشت که هیچ‌گاه آن را فراموش نمی‌کنم.
با خود گفتم: ای تیمور! تو از موری کمتر نیستی، برخیز و در پی کار خود باش، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 174 -اخلاق اجتماعی، ص 41′](3)[/simple_tooltip]

3- حضرت نوح علیه‌السلام

با توجه به عمر طولانی حضرت نوح علیه‌السلام و بودن در میان مردم و علاقه زیادی که قوم او به بت‌پرستی داشتند می‌توان گفت، او چه اندازه اذیت و آزار دید و در مقابل آن‌ها استقامت ورزید.
گاهی مردم او را آن‌قدر کتک می‌زدند که سه روز تمام به حال بیهوشی و اغماء می‌افتاد و از گوش وی خون می‌آمد. او را برمی‌داشتند و در خانه‌ای می‌انداختند؛ وقتی به هوش می‌آمد، می‌گفت: خدایا قوم مرا هدایت کن که نمی‌دانند.
قریب نه‌صد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت کرد ولی آن مردم جز بر طغیان و سرکشی خود نیفزودند؛ تا جایی که مردم دست کودکان خود را می‌گرفتند و آن‌ها را بالای سر نوح می‌آوردند و می‌گفتند: «فرزندان! اگر پس از ما زنده ماندید، مبادا از این دیوانه پیروی کنید!» و می‌گفتند: ای نوح اگر دست از گفتارت برنداری سنگسار خواهی شد… و اینان که از تو پیروی می‌کنند، جز فرومایگانی نیستند که بدون تأمل، سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذیرفته‌اند؛ و وقتی نوح سخن می‌گفت، انگشت‌ها در گوش می‌گذاشتند و لباس بر سر می‌کشیدند تا صدای او را نشنوند و صورت او را نبینند. کار نوح علیه‌السلام را به‌جایی رساندند که به خدا استغاثه کرد و گفت: خدایا! من مغلوبم، یاریم ده، میان من و ایشان گشایشی فرما.[simple_tooltip content=’تاریخ انبیاء، ص 52-48′](4)[/simple_tooltip]

4- سکّاکی

«سراج‌الدین سکاکی» از علمای اسلام بوده که در عصر خوارزمشاهیان می‌زیسته و از مردم خوارزم بوده است.
سکاکی، نخست، مردی آهنگر بود. روزی صندوقچه‌ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید. آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت برد. سلطان و اطرافیان، به‌دقت صندوقچه را تماشا کردند و او را تحسین نمودند.
در آن ‌وقت که منتظر نتیجه بود مرد دانشمندی وارد شد و همه او را تعظیم کردند و دو زانو پیش روی وی نشستند. سکاکی تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: او کیست؟ گفتند: او یکی از علماء است.
از کار خود متأسف شد و پی تحصیل علم شتافت. سی سال از عمرش گذشته بود که به مدرسه رفت و به مدّرس گفت: می‌خواهم تحصیل علم کنم. مدرس گفت: با این سن و سال فکر نمی‌کنم به جائی برسی، بیهوده عمرت را تلف مکن.
ولی او با اصرار مشغول تحصیل شد. امّا به‌قدری حافظه و استعدادش ضعیف بود که استاد به او گفت: این مسئله‌ی فقهی را حفظ کن «پوست سگ با دباغی پاک می‌شود.» بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنین گفت: «سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاک می‌شود!» استاد و شاگردان همه خندیدند و او را به باد مسخره گرفتند.
تا ده سال تحصیل علم نتیجه‌ای برایش نداشت. دل‌تنگ شد و رو به کوه و صحرا نهاد. به جائی رسید که قطره‌های آب از بلندی به روی تخته‌سنگی می‌چکید و بر اثر ریزش مداوم خود سوراخی در دلِ‌ سنگ پدید آورده بود.
مدتی با دقت نگاه کرد، سپس با خود گفت: دل تو از این سنگ، سخت‌تر نیست. اگر استقامت داشته باشی سرانجام موفق خواهی شد. این بگفت و به مدرسه بازگشت و از چهل‌سالگی با جدیت و حوصله و صبر مشغول تحصیل شد تا به جائی رسید که دانشمندان عصر وی، در علوم عربی و فنون ادبی با دیده اعجاب به او می‌نگریستند.
کتابی به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربی نوشت که از شاهکارهای بزرگ علمی و ادبی به شمار می‌رود.[simple_tooltip content=’داستان‌های ما، ج 3، ص 45′](5)[/simple_tooltip]

5- وفات فرزند

«ام سلیم ابوطلحه انصاری» از زنان جلیله ی هاشمیه بود. هنگامی‌که ابوطلحه از او خواستگاری کرد گفت: تو مرد شایسته‌ای، امّا چه کنم که کافری و من زنی مسلمانم، اگر اسلام بیاوری، مهریه، همان اسلام آوردنت باشد.
«ابوطلحه» بعد از قبول اسلام از اصحاب بزرگ پیامبر صلی‌الله علیه و آله به شمار می‌رفت. در جنگ اُحد پیش روی پیامبر صلی‌الله علیه و آله تیراندازی می‌کرد؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله بر روی پنجه پا بلند می‌شد تا هدف تیر او را مشاهده کند.
در این جنگ سینه خود را جلوی سینه پیامبر صلی‌الله علیه و آله نگه داشته، عرض می‌کرد: «سینه من سپر جان مقدس شما باشد پیش از آن‌که تیر به شما رسد، مایلم سینه مرا بشکافد.» ابوطلحه پسری داشت که بسیار موردعلاقه او بود، اتفاقاً مریض شد. مادر پسر، ام سلیم از زنان با جلالت اسلام بود. همین‌که احساس کرد نزدیک است فرزند فوت شود، ابوطلحه را خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرستاد. پس از رفتنش بچه از دنیا رفت. ام سلیم او را در جامه‌ای پیچیده، کنار اتاق گذاشت.
فوراً غذای مطبوعی تهیه نمود و خویش را برای پذیرایی شوهر آراست. وقتی ابوطلحه آمد، حال فرزند خود را پرسید، در جواب گفت: خوابیده است. پرسید: غذائی آماده است؟ گفت: آری، غذا را آورد و باهم صرف کردند و پس از غذا از نظر غریزه‌ی جنسی نیز او را بی‌نیاز کرده، در آن بین که شوهر بهترین دقائق لذت جنسی را داشت، ام سلیم به ابوطلحه گفت: «چندی پیش امانتی از شخص نزد من بود، آن را امروز به صاحبش رد کردم، از این موضوع که نگران نیستی؟»
گفت: «چرا نگران باشم وظیفه تو همین بود.» ام سلیم گفت: «پس در این صورت به تو می‌گویم فرزندت امانتی بود از خدا در دست تو، امروز امانت را خدا گرفت.»
«ابوطلحه» بدون هیچ تغییر حال گفت: «من به شکیبایی از تو که مادر او بودی سزاوارترم.»
از جا حرکت کرده و غسل نمود و دو رکعت نماز خواند، پس‌ازآن خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسید، فوت فرزند و عمل ام سلیم را به عرض آن جناب رسانید.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: خداوند در آمیزش شما برکت دهد، آنگاه فرمود: «شکر می‌کنم خدای را که در میان امت من نیز زنی همانند زن صابره بنی‌اسرائیل قرار داد.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 2، ص 184 -وقایع الایام، ج 3، ص 190′](6)[/simple_tooltip]