اسراف
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 31 سورهی اعراف میفرماید: «(از نعمتهای الهی) بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید که خداوند مُسرفان را دوست نمیدارد.»
حدیث:
امام عسگری علیهالسلام فرمود: «از اسراف کردن دوری کنید که اسراف از کار شیطان میباشد.»[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 50، ص 292′](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
کلمهی اسراف به معنای تعدّی و تجاوز از حدّ اعتدال در عمل است. پس با ریختوپاش در مال و طعام و مانند اینها، اسراف محقّق میشود. توانگران که زیادهروی مینمایند، به اسراف گرایش پیدا میکنند.
اسراف، گرچه نوعاً در پول استعمال میشود، اما مورد استعمال آن، فقط در نوع حرام نیست بلکه در حلال هم اسراف مصداق پیدا میکند که خداوند بالصّراحه فرمود: «وَلا تُسرِفُوا انَّهُ لا یُحبُ المُسرِفین: اسراف نکنید که خداوند، افراد مُسرف را دوست ندارد.»[simple_tooltip content=’سورهی انعام، آیهی 141′]*[/simple_tooltip]
مثلاً استفاده از میوهها و غلّات به حدّ اعتدال، بسیار ممدوح است اما زیادهروی در خوردن، یا در غیر مصرفی که خدا معیّن نموده، یا در راه معصیت باشد، اسراف است.
در ذیل آیهی فوق، در روایتی از امام صادق علیهالسلام آمده که: شخصی از انصار، وقتی زراعتش میرسید، همه را صدقه میداد و برای خود و عیالش چیزی باقی نمیگذاشت. خدای تعالی این عمل را اسراف نامید.[simple_tooltip content=’تفسیر المیزان، ج 7، ص 507′](2)[/simple_tooltip]
تجاوز از حد، نهتنها برای خود شخص مُصرف مضر بوده بلکه گاهی ضررش به خانواده و جامعه هم میرسد. چون انسان از اعتدال خارج شد و از مرز خود بیرون رفت، کمتر میتواند خود را کنترل کند. چیزی که خریدنش بهاندازهی خودش، کافی است اگر بیشتر بخرد مصداق اسراف پیدا میکند.
پس چیزی که مال را ضایع کند و به بدن ضرر برساند مصداق اسراف گردد.
1- مسلمه بن عبدالملک
مسلمه بن عبدالملک از فرماندهان ارتش بود و در جنگ روم سِمت فرماندهی داشت. موقعی که عمرو بن عبدالعزیز به خلافت رسید، او را به شام احضار نمود و اجازه داد همهروزه، به حضورش بیاید.
در آن ایام گزارشی به خلیفه رسید که مسلمه، در زندگی خود به زیادهروی و اسراف گراییده و برای تهیه غذاهای گوناگون، روزی هزار درهم خرج سفره دارد.
عمر بن عبدالعزیز از این خبر سخت ناراحت شد. تصمیم گرفت از مسلمه انتقاد کند و او را از این روش نادرست بازدارد.
شبی او را دعوت نمود تا شام خصوصی را با او بخورد. ابتدا دستور داد انواع طعام را تهیه کند؛ بهعلاوه آشی از عدس و پیاز آماده نمایند. موقعی که دستور سفره داده میشود، اوّل آش را بیاورند و سپس با مقداری فاصله سایر غذاها را بیاورند.
شب موعود فرارسید. مجلس، خصوصی بود و خلیفه پیرامون اوضاع جنگ با روم از او پرسشهایی میکرد و مسلمه پاسخ میداد. مجلس به درازا کشید و از وقت شام دو ساعت گذشت، آنگاه خلیفه دستور داد غذا را بیاورند.
اوّل آش را حاضر کردند. چون مسلمه گرسنه شده بود، خود را به آش سیر کرد. بعد غذاهای رنگارنگ را آوردند. امّا او دیگر نمیتوانست بخورد.
خلیفه گفت: چرا نمیخوری؟ جواب داد: سیر شدم. خلیفه گفت: «سبحانالله تو از این آشِ یک درهم خرج شده سیر میشوی، ولی برای رنگین کردن سفرهی خود روزی هزار درهم خرج میکنی! از خدا بترس. اسراف مکن و این پول گزافی را که برای تجمل صرف مینمایی، به مستمندان بده که رضای خدا در آن است.»[simple_tooltip content=’حکایتهای پندآموز، ص 83′](3)[/simple_tooltip]
2- کدام اسراف است؟
روزی امام هادی علیهالسلام به مجلس متوکّل خلیفه عباسی آمد و پهلوی او نشست. متوکّل دستار (عمّامه) امام را نگریست، دید که بهغایت، قماش آن نفیس است. از روی تعرّض گفت: «این دستار که بر سر داری، به چه قیمتی خریدهای؟» امام فرمود: «آنکس که برای من آورده، پانصد درهم نقره خریده است.»
متوکّل گفت: «اسراف کردهای که عمامه پانصد درهمی بر سر نهادهای.» امام فرمود: «من شنیدهام که در این ایام کنیزی زیبا به هزار دینار طلای سرخ خریدهای!»
گفت: «بله درست است.» امام فرمود: «من برای شریفترین اعضای (بدن) خود، پانصد درهم نقره دادهام و تو برای خسیسترین اعضای (بدن) خود، هزار دینار طلا پول دادهای، (بهراستی) اسراف در کدام است؟»
متوکل خجل شد و گفت: «انصاف آن است که ما را روا نیست بر بنیهاشم تعرّض کنیم.» پس دستور داد صد هزار درهم صله، به خاطر این جواب، به خادمان امام تسلیم کنند.[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 57′](4)[/simple_tooltip]
3- اسراف مکن
شخصی بر امام صادق علیهالسلام وارد شد و عرض کرد: «مقداری به من (پول) قرض عنایت کنید تا وقت استطاعت، قرض شما را ادا کنم.»
امام فرمود: «آیا کشت و زراعتی داری که هنگام برداشت حاصل، قرضت را ادا کنی؟» عرض کرد: «نه به خدا قسم.»
فرمود: «آیا تجارت و بازرگانی داری که هنگام فروش، قرضت را ادا کنی؟» عرض کرد: «نه به خدا قسم.»
فرمود: «آیا مال و ملکی داری که بفروشی و قرضت را ادا کنی؟» عرض کرد: «نه به خدا قسم.» فرمود: «اینک تو از کسانی هستی که خداوند برای تو در مال و ثروت ما حقی قرار داده است.» آنگاه دستور داد کیسهای را که در آن پول بود آوردند. امام دست در آن کرد و مشتی پول بیرون آورد و به او داد.
بعد فرمود:
از خدا بترس و اسراف مکن. سختگیر مباش و میانهرو باش، زیادهروی و تبذیر هرآینه اسراف است که خداوند فرمود: «زیادهروی نکنید».[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 190؛ تفسیر عیاشی’](5)[/simple_tooltip]
4- اسراف مال به دوستان نااهل
یکی از خدمتگزاران مأمون، خلیفه عباسی، شبی برای او گفت: در همسایگی من مرد دینداری بود که به حق دیگران تجاوز نمیکرد؛ چون آخر عمرش شد، به جوانش که کمتجربه بود وصیت کرد. ازجمله گفت:
«ای پسر! خدا مرا مالی و نعمتی داده است که با رنج حاصل کردهام و آسان به تو میرسد؛ باید قدر بدانی و اسراف نکنی و از دوستان ناباب دوری کنی، ولی میدانم که نااهلان گرد تو آیند و مالت تمام شود، ولی هیچگاه خانه را نفروش. آنگاه که پولت تمام شود، دوستانت دشمن تو شوند و تصمیم میگیری که خود را با طناب آویزان و خودکشی کنی. من از الآن آن طناب را آویزان کردهام که اگر روزی کار به آنجا کشید، در خانهی خود، خویش را به آن طناب آویزان کن.»
پسر بعد از وفات پدر، مال را خرج و اسراف کرد و دوستان نااهل اموالش را خوردند و بعد از تمام شدن مالش، دشمن او گشتند؛ اما طبق وصیّت پدر، خانه را نفروخت و عاقبت تصمیم گرفت خود را حلقآویز کند. آمد و همان طناب که پدر به سقف بسته بود، به گردن انداخت تا خودکشی کند. بر اثر سنگینی، تیر سقف افتاد و ده هزار دینار از آنجا فروریخت.
چون جوان چنین دید، خوشحال شد و غرض از وصیت پدر را فهمید؛ و از اسراف و خرج بیرویه دوری کرد و زندگی معتدلی را آغاز کرد و از خواب غفلت بیدار شد.[simple_tooltip content=’جوامع الحکایات، ص 310′](6)[/simple_tooltip]
5- ارث دو عمو
پارسا زادهای بر اثر مرگ دو عمویش، دارای ارث و ثروت بسیار گردید. او آن ثروت را به فسق، اسراف و ریختوپاش زیاد و در راههای بد مصرف میکرد و به هر گناهی دست میزد.
سعدی میگوید از روی نصیحت به او گفتم:
ای فرزند! درآمد، همچون آب جاری است و زندگی همانند آسیابی است که بهوسیلهی آن آب، در گردش است. (اگر) آب کم شود یا از بین برود، سنگ آسیاب از گردش میافتد. بیهوده خرج مکن که به روز دشواری میافتی.
جوان در جوابم گفت: «آسایش زندگی حاضر را نباید به خاطر رنج آینده به هم زد. نقد را بگیر و دست از نسیه بردار.»
دیدم نصیحت مرا نمیپذیرد، همنشینی با او را ترک کردم.
مدتی گذشت. همانطور که من پیشبینی میکردم، بر اثر عیاشی و اسراف، کارش بهجایی رسید که دیدم، لباس پر وصلهی پارهپاره پوشیده و لقمهلقمه به دنبال غذا بود. وقتی او را اینچنین دیدم، خاطرم دگرگون شد. دیدم از مردانگی به دور است که اکنون نزدش بروم و با سرزنش کردن، نمک بر زخمش بپاشم.[simple_tooltip content=’حکایتهای گلستان، ص 245′](7)[/simple_tooltip]