امتحان
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 2 سورهی مُلک میفرماید: «(خدایی) که مرگ و زندگی را آفرید تا شما را بیازماید که کدامین در عمل نکوترید.»
حدیث:
امام سجّاد علیهالسلام فرمود: «خدا دنیا و اهلش را آفرید تا آنها را بیازماید.»[simple_tooltip content=’فروع کافی، ج 8، ص 75 چاپ جدید’](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
اثر امتحان این است که صفات باطنی از قبیل اطاعت، سخاوت، عفّت، حسادت یا حرص و … در وقت آزمون بروز میکند
چطور گفتار، ممکن است راست باشد ممکن هم است دروغ باشد و خلاف واقع صورت پذیرد. پس امتحان هم جز با برنامههای عملی صورت نمیگیرد.
این سنّت، همیشگی است چه آنکه انسان به غایتی بسیار مهم که باید به آن مقام برسد در بوته آزمایشها قرار میگیرد.
طبق نص صریح قرآن، امتهای گذشته به امتحانات بسیار، حقیقت خود را نشان دادند. لذا میبینیم کیفر مردودین، عذابهای مختلف و گوناگونی مطابق با معدل مردودیشان بوده است و آنان که نمرهشان مقبول افتاد کسانی بودند که در اعتقاد به خدا و پیامبر و کتابشان، عملاً با اختیار، سعادتمندی خود را نشان دادند و جزء اصحاب یمین شدند و مُهر ابرار بر آنان زده شد؛ اما آخرت، دارِ جزاء و پاداش و کیفر است نه امتحان. هنگام آزمایش است که انسان یا روسفید میشود یا خوار میگردد.
1- هاورن مکّی
سهل خراسانی به حضور امام صادق علیهالسلام آمد و از روی اعتراض گفت: «چرا بااینکه حق با توست، نشستهای و قیام نمیکنی؟ حال صد هزار نفر از شیعیان تو هستند که به فرمان تو شمشیر را از نیام برمیکشند و با دشمن تو خواهند جنگید.»
امام برای اینکه عملاً جواب او را داده باشد، دستور داد تنوری را آتش کنند، سپس به سهل فرمود: «برخیز و در میان شعلههای آتش تنور بنشین.»
سهل گفت: ای آقای من! مرا در آتش مسوزان، حرفم را پس گرفتم، شما نیز از سخنتان بگذرید، خداوند به شما لطف و مرحمت کند.
در همین میان یکی از یاران راستین امام صادق علیهالسلام بنام هارون مکی به حضور امام رسید. امام به او فرمود: «کفشت را به کنار بینداز و در میان آتش تنور بنشین.»
او همین کار را بیدرنگ انجام داد و در میان آتش تنور نشست. امام متوجه سهل شد و از اخبار خراسان برای او مطالبی فرمود، گویی خودش از نزدیک در خراسان ناظر اوضاع آن سامان بوده است.
سپس به سهل فرمود: برخیز به تنور بنگر، چون سهل به تنور نگاه کرد، دید هارون مکی چهار زانو در میان آتش نشسته است.
امام فرمود: «در خراسان چند نفر مثل این شخص وجود دارد؟» عرض کرد: «سوگند به خدا حتّی یک نفر در خراسان، مثل این شخص وجود نداد.»
فرمود: «من خروج و قیام نمیکنم در زمانی که (حتّی) پنج نفر یار راستین برای ما پیدا نشود. ما به وقت قیام آگاهتر هستیم.»[simple_tooltip content=’حکایتهای شنیدنی، ج 4، ص 65 -سفینه البحار، ج 2، ص 714′](2)[/simple_tooltip]
2- بهلول قبول شد
«هارونالرشید» خلیفهی عباسی خواست کسی را برای قضاوت بغداد تعیین نماید، با اطرافیان خود مشورت کرد، همگی گفتند: برای این کار جز بهلول صلاحیت ندارد. بهلول را خواست و قضاوت را به وی پیشنهاد کرد. بهلول گفت: «من صلاحیت و شایستگی برای این سمت ندارم.»
هارون گفت: «تمام بغداد میگویند جز تو کسی سزاوار نیست، حال تو قبول نمیکنی!»
بهلول گفت: «من به وضع و شخصیت خود از شما بیشتر اطلاع دارم و این سخن من یا راست است یا دروغ. اگر راست باشد شایسته نیست کسی که صلاحیت منصب قضاوت را ندارد متصدی شود. اگر دروغ است شخص دروغگو نیز صلاحیت این مقام را ندارد.»
هارون اصرار کرد که باید بپذیرد و بهلول یک شب مهلت خواست تا فکر کند. فردا صبح خود را به دیوانگی زد و سوار بر چوبی شده و در میان بازارهای بغداد میدوید و صدا میزد دور شوید، راه بدهید اسبم شما را لگد نزند.
مردم گفتند: بهلول دیوانه شده است! خبر به هارونالرشید رساندند و گفتند: بهلول دیوانه شده است.
گفت: «او دیوانه نشده ولکن دینش را به این واسطه حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننماید.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 181 -روضات الجنات، ص 36 -غرائب الاخبار سید نعمتالله جزایری’](3)[/simple_tooltip]
آری آزمایش هر کس، نوعی مخصوص است. نهتنها ریاست برای بهلول آماده بود بلکه غذای خلیفه را برای او میآوردند میگفت: «غذا را ببرید پیش سگها پشت حمام بیاندازید، تازه اگر سگها هم بفهمند، از غذای خلیفه نخواهند خورد!»
3- ابوهریره مردود شد
«ابوهریره» سال هشتم هجری اسلام آورد و دو سال فقط پیامبر صلیالله علیه و آله را درک کرد و در 78 سالگی در سال 59 هجری از دنیا رفت.
او از اینکه پیامبر صلیالله علیه و آله را دیده و جزء صحابه به شمار میرفت از این منزلت برای دنیایش، خود را فروخت و نتوانست با استفاده از پیامبر صلیالله علیه و آله خویش را از لغزشهای مادی و معنوی حفظ کند.
او برای جلب پول و طمّاع بودن شکم پر کردن، متهم به جعل حدیث شد و همه را نسبت به پیامبر صلیالله علیه و آله میداد.
«خلیفه دوم» اولین بار او را از نقل حدیث ممنوع کرد و در مرتبه دوم او را با تازیانه ادب نمود و بار سوم او را تبعید کرد.
در سال 21 هجری وقتی علاء استاندار بحرین وفات کرد عمر، وی را به حکومت آنجا منصوب نمود ولی پس از مدت کوتاه، پول زیادی (چهارصد هزار دینار) به جیب زد و خلیفه دوم او را عزل کرد.
معاویه عدهای از صحابه و تابعین را وادار کرد تا اخبار زشتی از امیرالمؤمنین علیهالسلام جعل کنند که یکی از سردمداران این جعل، ابوهریره بود.
وقتی «اصبغ بن نباته» به او گفت: بر خلاف گفتهی پیامبر صلیالله علیه و آله، دشمن علی علیهالسلام را دوست میداری و دوستش را دشمن گرفتهای؟ ابوهریره آه سردی کشید و گفت: انّا لله و انّا الیه راجِعُون.
و آخرین مطالب مردودی این بود که برای گرفتن پول از معاویه، همراه او به مسجد کوفه آمد در میان جمعیت چند بار به پیشانیاش زد و گفت:
مردم عراق! گمان میکنید بر پیامبر صلیالله علیه و آله خدا دروغ میبندم و خود را به آتش جهنم میسوزانم؟ به خدا سوگند، از پیامبر صلیالله علیه و آله شنیدم که فرمود: برای هر پیغمبری حرمی است و حرم من در مدینه مابین کوه «عیر» تا کوه «ثور» میباشد، هر که در حرم من امری احداث کند و بدعتی بگذارد لعنت خدا و ملائکه و همه مردم بر او باد. خدا را گواه میگیرم که علی علیهالسلام (نعوذبالله) در حرم پیامبر صلیالله علیه و آله بدعت نهاد.
معاویه از این سخن بسیار خوشش آمد و به او جایزه داد و حکومت مدینه را به وی سپرد.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلیالله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 166 – 154′](4)[/simple_tooltip]
4- ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل
خداوند ابراهیم علیهالسلام را مأمور کرد که به دست خود اسماعیل را قربانی نماید. این جریان، امتحان و آزمایشی بود برای او تا مقدار صبر و تحملش در برابر فرمان الهی معلوم گردد و عطای پروردگار نسبت به او از روی استحقاق و شایستگی باشد. حال پس از سالها تنهایی و بیفرزندی، اکنون که نور چشم او کمی بزرگ شده و به سن سیزدهسالگی رسیده، ابراهیم مأمور میشود به دست خود او را ذبح کند.
ابراهیم به اسماعیل میگوید: «پسر جان من در خواب دیدهام که تو را قربانی میکنم، بنگر تا رأی تو در این باره چیست؟»
گفت: «پدر جان به هر چه مأموری عمل کن که انشا الله مرا از صابران خواهی یافت.» بعد اسماعیل خودش پدر را ترغیب به این کار میکند و میگوید: اکنونکه تصمیم به کشتن من داری، دست و پایم را محکم ببند که در وقت سر بریدنم آن موقع که کارد بر گلویم میرسد، دست و پا نزنم و از اجر و ثوابم کاسته نشود، زیرا مرگ سخت است و ترس آن را دارم که هنگام احساس آن، مضطرب شوم. دیگر آنکه کاردت را تیز کن و به سرعت بر گلویم بکش تا زودتر آسوده شوم. هنگامیکه مرا بر زمین خوابانیدی، صورتم را به رو و بر زمین بنه و به یک طرف صورت مرا به زمین مخوابان، زیرا میترسم چون نگاهت به صورت من بیفتد، حال رقّت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهی گردد.
جامهات را هنگام عمل بیرون آر که از خون من چیزی بر آن نریزد و مادرم آن را نبیند.
اگر مانعی ندیدی پیراهنم را برای مادرم ببر، شاید برای تسلیت خاطرش در مرگ من وسیله مؤثّری باشد و آلام درونیاش تخفیف یابد.
پس از این سخنها بود که ابراهیم به او گفت: بهراستی تو ای فرزند! برای انجام فرمان خدا، نیکو یاور و مددکار هستی.
ابراهیم فرزند را به منی (محل قربان گاه) آورد و کارد را تیز کرده و دست و پای اسماعیل را بست و روی او را بر خاک نهاد، ولی از نگاه کردن به او خودداری میکرد و سر را بهسوی آسمان بلند میکرد، آنگاه کارد را بر گلویش نهاد و به حرکت درآورد امّا مشاهده کرد که لبه کارد برگشت و کند شد. تا چند مرتبه این مسئله تکرار شد که ندای آسمانی آمد:
ای ابراهیم حقاً که رویای خویش را انجام دادی و مأموریت را جامه عمل پوشاندی؛ جبرئیل بهعنوان فدای اسماعیل گوسفندی آورد و ابراهیم آن را قربانی کرد؛ و این سنّت بر حاجیان بهجای ماند که هرساله در منی قربانی انجام دهند.[simple_tooltip content=’تاریخ انبیاء، ج 1، ص 169 – 164′](5)[/simple_tooltip]
5- سعد و پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم
مردی از پیروان پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به نام سعد بسیار مستمند بود و جزء اصحاب صُفّه (به کسانی گفته میشد که خانه نداشتند و در ایوان و غرفههای مسجد زندگی میکردند) محسوب میشد و تمام نمازهای شبانهروزی را پشت سر پیامبر میگذارد. پیامبر از فقر سعد متأثّر بود، روزی به او وعده داد اگر مالی به دستم بیاید تو را بینیاز میکنم. مدتّی گذشت اتفاقاً چیزی به دست نیامد و افسردگی پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بر وضع مادی سعد بیشتر شد. در این هنگام جبرئیل نازل شد و دو درهم با خود آورد و عرض کرد: خداوند میفرماید: «ما از اندوه تو بهواسطهی فقر سعد آگاهیم اگر میخواهی از این حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خرید و فروش کند.»
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم دو درهم را گرفته؛ وقتی برای نماز ظهر از منزل خارج شد، سعد را مشاهده کرد که به انتظار ایشان بر در یکی از حجرات مسجد ایستاده است.
فرمود: «میتوانی تجارت کنی؟» عرض کرد سوگند به خدا که سرمایه ندارم؛ پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم دو درهم را به او داد و فرمود: «سرمایهی خود کن و به خرید و فروش مشغول شو.»
سعد پول را گرفت و برای انجام نماز به مسجد رفت و بعد از نماز ظهر و عصر به طلب روزی مشغول شد.
خداوند برکتی به او داد که هر چه را به یک درهم میخرید، دو درهم میفروخت؛ کمکم وضع مالی او رو به افزایش گذاشت، بهطوریکه بر در مسجد دکّانی گرفت و کالای خود را آنجا میفروخت.
چون کارش بالا گرفت، کارش از نظر عبادی بهجایی رسید که وقتی بلال اذان میگفت، او خود را برای نماز آماده نمیکرد؛ بااینکه قبلاً پیش از اذان مهیّای نماز میشد. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «سعد! دنیا تو را مشغول کرده و از نماز بازداشته است.» گفت: «چه کنم اموال خود را بگذارم، ضایع میشود میخواهم پول جنس فروخته را بگیرم و از دیگری متاعی خریدم، جنس را تحویل بگیرم و قیمتش را بدهم.»
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم از مشاهده اشتغال سعد به ثروت و باز ماندنش از بندگی افسرده گشت، جبرئیل نازل شد و عرض کرد: خداوند میفرماید: «از افسردگی تو اطلاع یافتیم، کدام حال را برای سعد میپسندی؟» پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم گفت: حال قبلی برایش بهتر بوده، جبرئیل هم گفت: آری علاقه به دنیا انسان را از یاد آخرت غافل میکند؛ حال دو درهمی که به او دادی از او پس بگیر.
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم نزد سعد آمده و فرمود: دو درهمی که به تو دادم، برنمیگردانی؟
عرض کرد: دویست درهم خواسته باشید میدهم، فرمود: نه همان دو درهمی که گرفتی، بده. پول را تقدیم پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم کرد. چیزی از زمان نگذشت که وضع مالی او به حال اوّل برگشت.[simple_tooltip content=’داستانها و پندها 2/78 -حیوه القلوب 1/578′](6)[/simple_tooltip]