انصاف

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 8 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «ای اهل ایمان در راه خدا قیام‌کنندگان (و پایدار) بوده و گواه بر عدالت و انصاف باشید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «هر کس از خود به دیگران انصاف دهد، خداوند بر عزّتش می‌افزاید.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 1، ص 368′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

داد، دادن و عدل و میانه کردن را گویند. انسان مُنصف به حدود دیگران تجاوز نمی‌کند و در کلام و عمل، صفت حمیده‌ی انصاف را روا می‌دارد و در مسائل خانوادگی و اجتماعی منصف است و آنچه برای خود روا می‌دارد، همان را برای دیگران روا می‌دارد و آنچه برای خودش ناپسند می‌دارد، برای دیگران هم ناپسند می‌داند.
انسان در مسائل، به‌اندازه‌ی توانش نسبت به برادران و خواهران، فرزندان، همسایگان، همکاران و هم‌کیشان خودش، به داد روا بدارد و بداند خداوند در روز قیامت کسی را با عدلش به حساب نمی‌کشد مگر با فضلش و این فضل نوعی ترحّم و زیادی لطف است تا طاقت کشش برای دیگران باشد.
آنچه پیامبر با امّت کرد همه‌اش لطف و رحمت و مهربانی بود ولی آنچه امّت بعد از او با خاندانش کردند، نه‌تنها انصاف نداند بلکه سرکشی کردند و وصایای او را فراموش کردند. بااینکه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و علی علیه‌السلام پدر امّت بودند، امّا چه رفتاری با آن‌ها کردند؛ نفرین و لعنت را شامل حال خود کردند.

1- پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و عرب

عربی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و حضرتش به‌سوی جنگ می‌رفتند. عرب رکاب شتر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را گرفت و عرض کرد: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله و سلّم به من عملی آموز که سبب رفتن به بهشت شود.»
فرمود: (از روی انصاف) هرگونه دوست داری که مردم با تو رفتار کنند، تو با آنان رفتار کن؛ و هر چه را ناخوش داری مردم با تو کنند، با آنان انجام مده. بعد فرمود: جلو شتر را رها کن (که قصد رفتن به جهاد دارم.)[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 2، باب الانصاف، ح 10′](2)[/simple_tooltip]

2- انصاف علی علیه‌السلام

«شعبی» می‌گوید: من همانند دیگر جوانان به میدان بزرگ کوفه وارد شدم. امیرالمؤمنین علیه‌السلام را بر بالای دو ظرف طلا و نقره ایستاده دیدم که در دستش تازیانه‌ای کوچک بود و مردم سخت جمع شده بودند و آن‌ها را به‌وسیله‌ی تازیانه به عقب می‌راند که ازدحام مانع از تقسیم نشود.
پس امام به‌سوی اموال برگشت و بین مردم تقسیم کرد به نوعی که برای خودش هیچ چیز باقی نماند و دست‌خالی به منزلش بازگشت.
من به منزل آمدم و به پدرم گفتم: امروز چیز عجیبی دیدم نمی‌دانم عمل این شخص خوب بود یا بد؛ که چیزی برای خود برنداشت!
پدرم گفت: او چه کسی بود؟ گفتم: امیرالمؤمنین علیه‌السلام و آنچه را دیدم برایش نقل کردم. پدرم از شنیدن انصاف و تقسیم علی علیه‌السلام به گریه افتاد و گفت: پسرم، تو بهترین کس از مردم را دیده‌ای.[simple_tooltip content=’الغارات، ج 1، ص 55 -داستان‌هایی از زندگی علی علیه‌السلام، ص 7′](3)[/simple_tooltip]

3- عدی بن حاتم

«عدی، پسر حاتم» طایی معروف، از محبّین و مخلصین امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود. او از اول سال دهم هجری که مسلمان شد همیشه در خدمت امام علیه‌السلام بود و در جنگ جمل و صفین و نهروان ملازم رکاب حضرت بوده است و در جنگ جمل یک چشم او مجروح شد و نابینا گشت.
به خاطر کاری وقتی به معاویه وارد شد، معاویه گفت: «چرا پسران خود را نیاوردی؟»
گفت: در رکاب امیرالمؤمنین علیه‌السلام کشته شدند، معاویه زبان‌درازی کرد و گفت: «علی در حق تو انصاف نداد که فرزندان تو را به کشتن داد و فرزندان خود را باقی گذاشت!»
عدی در جواب فرمود: «من با علی علیه‌السلام انصاف ندادم که او کشته شد و من زنده ماندم… ای معاویه هنوز خشم از تو، در سینه‌های ما وجود دارد. دانسته باش که قطع حلقوم و سکرات مرگ بر ما آسان‌تر است از این‌که سخنی ناهموار در حق علی علیه‌السلام بشنویم.»[simple_tooltip content=’الغارات، ج 1، ص 55 -داستان‌هایی از زندگی علی علیه‌السلام، ص 7′](4)[/simple_tooltip]

4- متوکّل و امام هادی علیه‌السلام

روزی امام هادی علیه‌السلام به مجلس «متوکّل، خلیفه‌ی عباسی» وارد شد و پهلوی او نشست. متوکّل در عمامه امام دقت کرد و دید پارچه‌ی آن بسیار نفیس است. از روی اعتراض گفت: «این عمّامه بر سر شما را چند خریده‌ای؟»
امام علیه‌السلام فرمود: «کسی که برای من آورده، پانصد درهم نقره خریده است.» متوکل گفت: «اسراف کرده‌ای که پارچه‌ای به قیمت پانصد درهم نقره بر سر بسته‌ای.»
امام فرمود: شنیده‌ام در این روزها کنیز زیبایی به هزار دینار زر سرخ خریداری کرده‌ای؛ گفت: صحیح است.
امام فرمود: «من عمّامه ای به پانصد درهم برای شریف‌ترین عضو بدن خریداری کرده‌ام و تو هزار زر سرخ برای پست‌ترین اعضایت خریده‌ای، انصاف بده کدام اسراف است؟»
متوکّل بسیار شرمنده شد و گفت: انصاف آن است که ما را حق اعتراض نسبت به بنی‌هاشم نبود و صد هزار درهم بایت صله‌ی این جواب، برای حضرت فرستاد.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 1، ص 270′](5)[/simple_tooltip]

5- انصاف اباذر

در راه رفتن به جنگ تبوک (واقع در صد فرسخی شمال مدینه)، ابوذر سواری‌اش کند بود و عقب افتاد، به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم عرض کردند: ابوذر عقب ماند؛ فرمود: اگر در او خیری باشد خداوند او را به شما ملحق می‌سازد.
ابوذر چون از شترش مأیوس شد، آن را رها نمود و به راه افتاد. در یکی از منازل، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرود آمدند و یکی از مسلمین گفت: یک نفر از راه دور دارد پیاده می‌آید. فرمود: خدا کند ابوذر باشد. چون خوب دقت کردند، گفتند: یا رسول‌الله اباذر است، سپس فرمود: «خدا بیامرزد اباذر را؛ تنها راه می‌رود، تنها می‌میرد، تنها برانگیخته می‌شود.»
چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم اباذر را دید فرمود: «او را آب دهید که تشنه است.» هنگامی‌که اباذر شرفیاب حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شد، دیدند ظرف آبی همراه دارد.
فرمود: اباذر آب داشتی و تشنگی کشیدی؟
عرض کرد: آری یا رسول‌الله پدر و مادرم به قربانت، در راه تشنه شدم، به آبی رسیدم وقتی چشیدم، آب سرد و گوارایی بود با خود گفتم:
(انصاف نباشد) از این آب بیاشامم مگر آن‌که اول پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بیاشامد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اباذر خدا تو را بیامرزد، به‌تنهایی زندگی می‌کنی و غریبانه می‌میری و تنها داخل بهشت می‌شوی.»[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 49 -الاصابه، ج 4، ص 65′](6)[/simple_tooltip]