انفاق

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 92 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «هرگز به (حقیقت) نیکوکاری نمی‌رسید مگر اینکه ازآنچه دوست می‌دارید (در راه خدا) انفاق کنید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دست‌ها بر سه دسته‌اند: درخواست کننده، دهنده، مُمسک (بخیل)؛ و بهترین دست‌ها، دست دهنده می‌باشد.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 4، ص 43′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

انفاق به دیگران، از فقیر، مسکین، یتیم و درمانده، از صفات بسیار ممدوحی است که قرآن کراراً آن را امر کرده است.
وقتی پولی، جنسی، طعامی یا زمینی و یا … به کسی داده می‌شود، خوب است از جنس پست یا فاسد نباشد، منّت و ملامت نکند، برای خشنودی حق‌تعالی باشد، طمع عوض گرفتن نداشته باشد و ترس این را نداشته باشد که جای مال و متاع او پر نمی‌شود!
انفاق در سرّ، درجه‌اش بالاتر از انفاق در ظاهر است. مُنفق بداند، متاعی که می‌دهد به دست خدا می‌رسد؛ پس برای بخشش پاکیزه‌تر باشد. مخصوصاً اگر شخص مستحق، آبرودار، مؤمن و قلبش پاک باشد.
انفاق، مسئله عبادی نیست ولیکن برای کامل بودن و قبولی‌اش، نیّتِ راست و خشنودی خدا را در نظر داشته باشد که درباره‌ی آثار آن در دنیا و آخرت جای هیچ شک و تردیدی نیست.

1- ابن فهد حلّی

ملّا صالح برغانی، برادر شهید ثالث گفت: شبی پدرم را در خواب دیدم که پیغمبر خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم در جای نشسته و علماء در خدمت آن جناب نشسته‌اند و بر همه مقدم‌تر، ابن فهد حلّی، نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نشسته است.
تعجّب کردم با اینکه علمای مشهور و مراجع بزرگ‌تر از او وجود داشتند، حال چطور در رتبه، از او پایین‌تر می‌باشند؟
پس از رسول خدا، از علّت تقدّم او سؤال کردم پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود:
وقتی فقرا به نزد علماء مراجعه می‌کردند، از مالی که سهم فقرا نزدشان بود می‌دادند و اگر از مال فقرا نزدشان نبود، جواب می‌کردند؛ اما ابن فهد کسی بود که هرگز فقرا را از انفاق محروم نمی‌کرد، اگر از مال فقرا نزدش نبود، از مال شخصی خودش به آن‌ها انفاق می‌کرد، برای همین، این رتبه و مقام او از دیگر علماء برتر است.[simple_tooltip content=’قصص العلماء، ص 19′](2)[/simple_tooltip]

2- امام افسرده شد

ابو بصیر گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: یکی از شیعیان شما به نام عمر که مردی پرهیزگار است، بااینکه دست‌تنگ بود، پیش عیسی بن اعین آمد و تقاضای کمک کرد.
عیسی گفت: «نزد من زکات هست، ولی به تو نمی‌دهم؛ زیرا دیدم که گوشت و خرما خریدی و این مقدار خرج اسراف است.»
عمر گفت: «در معامله‌ای یک‌درهم بهره‌ی من گردید، با یک‌سوم آن مقداری گوشت و با قسمتی از آن خرما و بقیه‌اش را برای تأمین سایر احتیاجات خانواده‌ام به مصرف رساندم.»
امام صادق علیه‌السلام از شنیدن این جریان، دست خود را بر پیشانی گذاشت و افسرده شد. پس‌ازآن فرمود:
«خداوند برای تنگ‌دستان سهمیه‌ای در مال ثروتمندان قرار داده است، به مقداری که بتوانند زندگی کنند؛ و اگر آن سهمیه کفایت نمی‌کرد، بیشتر قرار می‌داد. ازاین‌جهت ثروتمندان به مستمندان انفاق کنند به مقداری که تأمین خوراک و پوشاک و ازدواج و صدقه و حج ایشان را بنمایند؛ و نباید سخت‌گیری کنند، به‌ویژه مثل عمر که از افراد نیکوکار است.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 136 شرح من لایحضره الفقیه، کتاب زکوه، ص 36′](3)[/simple_tooltip]

3- سرباز مُنفق

معن بن زائده شیبانی کسی بود که در انفاق و جود، در زمانش بسیار معروف بود. او در زمان بنی امیّه با آن‌ها رابطه داشت تا این‌که حکومت بنی امیّه منقرض شد و خلافت به بنی‌عباس رسید، او از ترس، خود را پنهان کرد. بالاخره اندیشید و صورت خود را مدتی در آفتاب نگه داشت تا رنگش سیاه شود، پس لباسی از پشم پوشید و هیأت خود را تغییر داد و سوار شتری شد و به قصد یکی از دهستان‌ها از بغداد بیرون آمد.
همین‌که از دروازه‌ی حرب خارج شد؛ مردی سیاه چهره از سربازان این باب، دنبالش آمد و جلوی شترش را گرفته و گفت: «تو معن بن زائده هستی که خلیفه منصور دوانیقی در جستجوی توست، کجا فرار می‌کنی؟»
معن گفت: ای مرد! من آن کس نیستم. سرباز گفت: خوب تو را می‌شناسم. معن هر چه کرد خود را معرفی نکند، نشد. پس گردن بند قیمتی که با خود داشت، به سرباز داد و گفت: «اگر مرا پیش خلیفه ببری، بیش از این جایزه به تو نخواهد داد، گردن بند را بگیر و مرا ندیده حساب کن.»
سرباز سیاه چهره، گردن بند را گرفت و نگاهی کرد و گفت:
راست گفتی، قیمت این رشته چند هزار دینار است؛ بدان حقوق من در هر ماهی بیست درهم می‌باشد؛ ولی این جواهر را به تو می‌بخشم و تو را نیز رها می‌کنم تا بدانی که با انفاق تر و سخاوتمندتر از تو هم پیدا می‌شود؛ تنها از بخشش‌های خودت خوشت نیاید.
گردن بند را در دست معن گذاشت و در کناری ایستاد و گفت: اکنون هر کجا مایلی برو! معن گفت: مرا شرمنده کردی، ریختن خونم بهتر از این کار بود؛ هر چه اصرار کرد که او جواهر را بگیرد، نپذیرفت معن از او جدا شد و به راه خود ادامه داد.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 4، ص 45 -تاریخ بحیره’](4)[/simple_tooltip]

4- پدر و دختر

پسر حاتم طائی یعنی عدی، اوّل با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دشمنی می‌کرد. وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم امام علی علیه‌السلام را به‌به قبیله طی فرستاد، عدی فرار کرد و خواهرش سفانه باقی ماند و اسیر شد. علی علیه‌السلام او را نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آورد. پس سفانه نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از پدرش چنین تعریف کرد:
او آقای قوم بود، اسیر را آزاد می‌کرد، جنایتکار را می‌کشت، همسایه‌ها را نگهداری می‌کرد، اطعامِ طعام می‌نمود و هیچ صاحب حاجتی را رد نمی‌کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای دختر! این صفات مؤمنین است. اگر پدرت اسلام می‌آورد، بر وی رحمت می‌آوردیم.»
پس فرمود: «او را رها کنید که پدرش مکارم اخلاق را دوست می‌داشت؛ بر عزیزی که ذلیل شد و ثروتمندی که بینوا گشته، ترحّم کنید!»
پس به قبیله خود بازگشت و به برادرش عدی گفت: «با جود تر و کریم‌تر از او ندیدم، صلاح آن است تا نزدش بروی تا ذلیل نشوی.»
عدی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و اسلام آورد.
دختر حاتم آن‌قدر همانند پدرش صاحب انفاق و بخشش بود که روزی حاتم به او گفت: «هرگاه دو کریم در مالی با هم جمع شوند، مال را تلف می‌کنند. یا من کریم باشم یا تو!» گفت: «ای پدر! من جود را از تو یاد گرفتم.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 4، ص 20 -مستطرف، ج 1، ص 169′](5)[/simple_tooltip]

5- آثار انفاق در اولاد

از ابوحمزه ثمالی روایت شده است که مردی از فرزندان یکی از انبیاء، ثروت زیادی داشت و همه را در راه خدا انفاق می‌کرد.
به مادر گفت: «پدرم چه کرده که همه می‌گویند خدا رحمتش کند؟»
فرمود: «آدم صالحی بود و بر همه فقرا انفاق می‌کرد.» پسر گفت: پس مال پدرم چه شد؟ گفت: بیشترش را انفاق کردم. پسر گفت: تو مال غیر را انفاق کردی، ولی من تو را به خاطر این کارت بخشیدم. حال چقدر ثروت داریم؟ گفت: صد درهم. پس آن را گرفت و گفت: خداوند این صد درهم را برکت می‌دهد.
از خانه حرکت کرد و در راه جنازه‌ای دید که افتاده است. پس هشتاد درهم خرج کفن و دفن جنازه کرد و گفت: «اگر خدا بخواهد به این بیست درهم باقی‌مانده برکت می‌دهد.»
در راه مردی نزد او آمد و گفت: «می‌خواهی تو را به فضل و کرم الهی دعوت کنم تا هر چه نصیب تو شود، سود آن را با من نصف کنی؟» گفت: بلی.
گفت: «در راه به خانه‌ای عبور می‌کنی، تو را مهمان می‌کنند، (در آنجا) گربه‌ی سیاهی است، آن را به بیست درهم از خادم خریداری کن. بعد گربه را ذبح کن و مغز سرش را بیرون بیاور و به فلان شهر که سلطانش کور شده است، ببر و بگو من چشم سلطان را علاج می‌کنم.
چون هر کس مدّعی علاج شد و نتوانست، دستور دادند آن مدّعی را به دار بزنند. تو هیچ نترس و تا سه روز، هرروز یک میل از مغز گربه به چشم سلطان بکش. (در این صورت) او خوب می‌شود.»
پسر، آنچه او گفت انجام داد و سلطان بینا شد؛ و دختر خود را به ازدواج او درآورد و او مدّتی در آنجا بماند.
سپس عیالش را با اموالی زیاد رهسپار منزل مادر کرد. در راه همان مرد را دید و به او گفت: بنا شد، سود را نصف کنی و الآن به وعده‌ات عمل کن.
پسر گفت: «مال عیبی ندارد، زوجه را چکار کنم؟» آن مرد گفت: «تو وفا کردی؛ من مَلَکی هستم، خدا مرا فرستاده بود تا جزای احسان و خرج کردنت را به آن جنازه‌ای که روی زمین بود، بدهم و جزای تو را خداوند به تو داد.»[simple_tooltip content=’منتخب التواریخ، ص 817 -بحارالانوار، ج 15، چاپ قدیم’](6)[/simple_tooltip]