اولیاء
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 72 سورهی انفال میفرماید: «… و آنان که (مهاجران را) پناه دادند و یاری نمودند، آنان دوستان و حامی یکدیگرند…»
حدیث:
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «سه خصلت از صفت اولیاء خدا است: وثوق به خدا داشتن در هر چیزی و بینیازی از هر چیزی بهوسیلهی او و احتیاج به خدا در هر چیزی.»[simple_tooltip content=’بحار الانوار، ج 100، ص 20 -آثار الصادقین، ج 27، ص 489′](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
بعد از مقام نبوّت و امامت، اولیاء الهی مؤید و منصوب شده از طرف مقام نبوی و علوی و کسانی هستند که خداوند در کرهی زمین آنان را انتخاب کرده است.
با این قید کسانی که بدون تأیید، ادعای اولیایی میکنند و به اندکی ذکر و فکر و محبّتی، داعیه اولیایی دارند، خارج میشوند. اولیاء الهی صمدانی هستند لذا داعیهای برای کرامت فروشی و نشان دادن از خود ندارند اگر هم اتفاقی، کرامتی از ایشان صادر شود از باب ضرورت و نیاز بوده نه اظهار قدرت.
همیشه حبیب در فکر مجبوب و عاشق در اندیشهی معشوق است و آنچه از پیرامون این مسائل رخ میدهد اتفاقی است. آنقدر اولیاء مخفی و ناشناخته در طول قرون متمادی آمدند و رفتند و کسی آنها را نشناخت که قابل احصاء نیست امّا آنان محب بودند و اندیشه و عملی جز خشنودی و لقای محبوب نداشتند، لذا خود محبوب شدند.
1- چوپان مطیع
ابراهیم ادهم گفت: به چوپانی گذشتم و گفتم: آیا جرعهای آب یا شیر نزد تو هست؟ گفت: آری کدام یک را بیشتر دوست داری؟ گفتم: آب
پس با عصایش به سنگ سختی که هیچ شکافی نداشت، زد؛ پس آب از آن جوشید که از برف سردتر و از عسل شیرینتر بود.
من در شگفت شدم. گفت: تعجب مکن، چون بنده از مولایش اطاعت کند، همهچیز از او اطاعت خواهند کرد.[simple_tooltip content=’بحرالمعارف، ج 2، ص 361′](2)[/simple_tooltip]
2- فطانت اولیاء
در کتاب احیاءالعلوم، ابو حامد غزّالی طوسی گوید: کسی که مجاورت مکّه را برگزیده بود گفت: مقداری پول برداشتم و به مسجدالحرام رفتم تا انفاق کنم.
فقیری در طواف، آهسته میگفت: «گرسنه و برهنه هستم مرا یاری فرما.» دیدم کسی به او توجه ندارد، پس پولهایم را به او دادم، فقط پنج درهم را برداشت و گفت: «چهار درهم برای خرید لباس و یک درهم مخارج سه روز من میباشد، مابقی مورد نیاز نیست.»
شب بعد در مسجدالحرام او را که لباس نویی تن کرده بود، دیدم. مرا دید؛ برخاسته و دستم را گرفت و طواف کعبه نمودیم. در حال طواف من میدیدم زیر پای ما مملو از طلا و نقره است و پاهای ما تا مچ داخل آنها میشود. مردم این صحنه را نمیدیدند. در این هنگام آن مرد به من گفت: که این همه اموال را خداوند به من عنایت فرموده ولی من صرفنظر کرده و زهد ورزیدم. برای خود، از مردم میگیرم زیرا برای من، نجات از سنگینیها و فتنهها؛ و برای مؤمنین رحمت و نعمت است.[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 7، ص 334 -شنیدنیهای تاریخ، ص 395′](3)[/simple_tooltip]
3- بُرخ
در اسرائیل هفت سال قحطی شد و حضرت موسی علیهالسلام با هفتاد هزار نفر برای طلب باران به صحرا رفتند. خداوند به او وحی کرد: چگونه دعای آنان را اجابت کنم که:
1. گناهانشان بر ایشان سایه افکنده.
2. درونشان ناپاک گشته.
3. مرا بی یقین میخوانند.
4. از مکر من ایمن هستند! بندهای از بندگانم که بُرخ نام دارد پیدایش کنید تا به طلب باران بیاید و باران نازل کنم.
موسی علیهالسلام بُرخ را نمیشناخت و در یکی از روزها در راه به بردهای سیاه گونه که پیشانیاش خاکی از سجده داشت و بالاپوشی پوشیده بود برخورد کرد. موسی علیهالسلام به نور پیامبری او را شناخت و سلام کرد و پرسید: نامت چیست؟ گفت: برخ. فرمود: مدّتی دنبال تو هستم، با ما به طلب باران بیا. پس بُرخ در طلب باران رفت و چنین گفت: «چه پیشآمده؟ ابرهایت گمشده؟ یا بادها از فرمان تو سرپیچی کردهاند؟ یا آنچه نزدت است کاستی گرفته؟ یا خشمت بر گناهکاران افزونشده؟ مگر قبل از آفرینش خطاکاران را بخشیده نبودی؟ رحمت را آفریدی و به مهربانی فرمان دادی اینک ما را از آنها بازمیداری؟ اگر چنین است در مجازات ما بشتاب.» پس باران بر بنیاسرائیل باریدن گرفت. چون بازگشت بُرخ به موسی علیهالسلام گفت: «دیدی چگونه با خدا صحبت کردم و خواستهام را روا داشت.»[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 530′](4)[/simple_tooltip]
4- از خلق به حق
شیخ بهایی در کتاب کشکول گوید: حکایت شده است دو تن از عارفان دو کاروانسرا برای استراحت مسافران راه ساختند و خود نیز به خدمت در ایستادند. کسی از هدف آن دو پرسید. اولی گفت: «دامی گستردهام شاید که شکاری بگیرم.» دومی گفت: «من در پی صید شکار نبودم.» شیخ بهایی گفت که اولی خواسته است از آفریدگان (خلق) به آفریدگار (حق) برسد و دومی خواسته است از آفریدگار (حق) به آفریدگان (خلق) برسد.[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 663′](5)[/simple_tooltip]
5- نظر شاهانِ نادر
مولانا جلالالدین بلخی در بیانی فرمود: عزیزی در چلّه نشسته بود برای طلب مقصودی. به وی ندا آمد که اینچنین مقصود بلند، به چلِ حاصل نشود. از چلّه برون آی که نظر بزرگی بر تو افتد تا مقصود حاصل شود. گفت: آن بزرگ را کجا یابم؟
گفتند: در مسجد جامع.
عرض کرد: میان اینهمه مردم چطور او را بشناسم؟ گفتند: برو در مسجد جامع سقّایی کن او تو را میشناسد و بر تو نظر میکند. نشانهاش این است که وقتی به تو نظر کرد ظرف آب سقایی از دست تو بیفتد و بیهوش گردی؛ آن گه بدانی او بر تو نظر کرده است.
او رفت و در جماعت مسجد سقّایی میکرد. در میان صفوف میگردید که ناگهان حالتی بر وی پدید آمد، صدایی بزد و مشک آب از دستش افتاد و بیهوش شد. مردم چون برفتند، به خود آمد و خود را تنها دید. بعد از این توجّه، به مقصود خویش برسید.
خدای را مردانند که از غایت عظمت و غیرت حق، روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطیر برسانند و موهبت کنند؛ اینچنین شاهان عظیم، نادرند و نازنین.[simple_tooltip content=’فیه ما فیه، ص 63′](6)[/simple_tooltip]
6- پیاده یا سواره
ابراهیم ادهم به حج میرفت، ناگاه عربی شترسوار به وی رسید و گفت: ای شیخ! به کجا میروی؟ فرمود: به زیارت خدا! با تعجّب عرض کرد: پیاده این راه دور و دراز را چطور خواهی رفت؟ فرمود: مرا مرکبها هست. عرب پرسید: کجاست؟ فرمود: وقت نزول بلا بر مرکب صبر سوار میشوم و وقت نعمت بر مرکب شکر. در وقت نزول قضا بر مرکب رضا سوار میشوم؛ و هر وقت نفس من مرا بر چیزی ترغیب نماید من یقین میکنم بقیه عمرم خیلی کم مانده پس، از وی اعراض میکنم. عرب گفت: در این صورت تو سواره و من پیاده سیر میکنم.[simple_tooltip content=’رنگارنگ، ج 2، ص 152′](7)[/simple_tooltip]
7- شیبان راعی
شیبان راعی (چوپان) از زهّاد و صاحب کرامت قرن سوم هجری بود که در کوههای لبنان چوپانی میکرد. او اهل دمشق و از یاران سفیان ثوری بوده است. وی هر وقت برای نماز جمعه به مسجد میرفت، گرد گوسفندانش خطی میکشید بهگونهای که نه گوسفندان از آن خارج میشدند و نه گرگ و سایر درندگان میتوانستند داخل آن خط شوند و بر گوسفندان یورش برند.
باد حرص گرگ و حرص گوسفند **** دایرهی مرد خدا را بود بند
مولانا پس از نقل این قصّه، چنین میگوید: همانطور که شیبان راعی با کشیدن خط توانست بر غریزهی تهاجمی گرگ و حرص گوسفند برای چریدن اراضی مختلف غالب آید، اولیاء الهی نیز توانند جلوی وزش طوفان حرص آدمی را بگیرند. هر کس تحت تربیت اولیای الهی در آید، بر اوصاف بَهیمی و صفات مذموم از قبیل حرص و شهوت غالب آید.[simple_tooltip content=’مثنوی و معنوی، ج 1، ص 859′](8)[/simple_tooltip]
8- منکر اولیاء
اولیاء دلشان بوی خوش اسرار دارد و معارف الهیه از درونشان تراوش میکند، امّا این بوی دوستان الهی، منکران را مقهور میکند.
منکران همچون جُعل زان بوی گُل **** یا چو نازک مغر در بانگ دُهُل
منکران همچون جُعَل (که شبیه سوسک سیاه در جای کثیف زندگی میکند و از بوی خوش بیجان میشود و خود را به زبالهدان کثیف میاندازد تا جان بگیرد) هستند که از بوی گُل نفرت دارند و یا مانند نازک مغز (حسّاس، کم تحمّل و زودرنج) هستند که از شنیدن آوای دُهُل عصبی میشوند و پرهیز میکنند.
خویشتن مشغول میشوند و عرق **** چشم میدزدند از این لمعان و برق
منکران، در امور دنیوی خود را مشغول کرده و به اسراری که اولیاء بیان میکنند، اعتنا نمینمایند. چشمان خود را میبندند تا لمعان درخشان نور اولیاء را مشاهده نکنند. منکران، چشم ندارند تا چشم خویش را باز کنند و از نور آنان استفاده ببرند.[simple_tooltip content=’شرح زمانی، ج 1، ص 627 ابیات 2026- 2021′](9)[/simple_tooltip]
9- پیامبر جلوی جنازه
شب قبل از رحلت عارف واصل میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، طلبهها در صبح پنجشنبه به همدیگر میگفتند: ما دیشب خوابی دیدیم؛ و همه یک خواب دیده بودند و آن خواب این بود که دیده بودند جنازه میرزا جواد آقا را بر روی تابوت حرکت میدهند و پیامبر جلوی جنازه حرکت میکند. پس صبح هنگام متوجه شدند که میرزا جواد آقا وفات کردند. (م 1343)[simple_tooltip content=’شیخ مناجاتیان، ص 123′](10)[/simple_tooltip]