ایثار
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 9 سورهی حشر میفرماید: «اگرچه خود نیازمند به چیزی باشند، دیگران را بر خویش مقدم دارند و ایثار کنند.»
حدیث:
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 118′](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
برتری دادن و برگزیدن دیگران یا با جان یا با مال را ایثار گویند و به معنای دیگر اختیار و انتخاب چیزی بر غیر است.
برای نجات کسی مثلاً در دریا که در حال غرق شدن است، مؤثّر (ایثارگر) خود را در آب میاندازد تا او را نجات بدهد گر چه جانش در خطر باشد.
با داشتن احتیاج به طعام و پول، آن را به فقیر و مسکین و اسیر و یتیم میدهد. ازخودگذشتگی، چه جانی، چه مالی، ایثار است. البته در مسائل جنگ، ایثار، استقامت هم لازم دارد چون عملاً دیگری را ترجیح میدهد، خودش تشنه است، امّا میگوید اوّل به آن رزمنده آب بدهید و احتمال دارد ننوشیدن آب موجب هلاکت او شود.
انصار مدینه مهاجران را بهوسیلهی مالشان و منازلشان مقدّم میداشتند گرچه خودشان در عُسر و حَرَج به سر میبردند و نیازمند بودند و این صفت رستگاری را در دنیا و آخرت نصیب خود کردند.
1- غلام ایثارگر
«عبدالله بن جعفر» شوهر حضرت زینب علیها السّلام از سخاوتمندان بینظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور میکرد، دید غلامی در آنجا کار میکند، همان وقت غذای غلام را آوردند و خواست مشغول خوردن شود؛ سگی گرسنه به آنجا آمد و به نشانهی گرسنگی دم خود را تکان میداد.
غلام مقداری از غذا را به جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد، غلام مقدار دیگر انداخت و سگ آن را خورد؛ تا اینکه همهی غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: «جیرهی غذای روزانه تو چقدر است؟» گفت: «همینقدر که دیدی.»
فرمود: «پس چرا سگ را بر خود مقدّم داشتی؟» فرمود: «این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگی از اینجا رد کنم.»
فرمود: «پس خودت امروز گرسنگی را با چه غذایی رفع میکنی؟» گفت: «با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب میرسانم.»
عبدالله وقتی ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است؛ و برای تشویق و جبران آن، نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمامی وسایلی که داشت به او بخشید.[simple_tooltip content=’حکایتهای شنیدنی، ج 5، ص 114 -المحجه البیضاء، ج 6، ص 80′](2)[/simple_tooltip]
2- حادثهی مسجد مرو
«ابومحمّد ازدی» گوید: هنگامیکه مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند و آنها نیز منازل و خانههای مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهایی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند.
یکی از آنها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل درآمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر میرسید، از وی سؤال کرد: «چرا گریه میکنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست!» گفت: «ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی میکند و از بین میرود.»
چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تأمّل گفت: «بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو میدهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی.»
پس از عوض کردن حکمها جوان کشته شد و آن مرد بهسلامت نزد مادرش رفت.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 435 -مستطرف، ج 1، ص 157′](3)[/simple_tooltip]
3- جنگ یَرموک (تبوک)
در جنگ یرموک، هر روز عدهای از سربازان مسلمین به جنگ میرفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاههای خود برمیگشتند و بعضی کشتهها و مجروحان در میدان بهجای میماندند.
«حذیفه عدوی» گوید: در یکی از روزها پسرعمویم با دیگر سربازان به میدان رفتند، ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکردند. ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم.
پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب میخواهی؟ به اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا میشنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب میخواهد.
پسرعمویم به من اشاره کرد: برو اوّل به او آب بده. پسرعمویم را گذاردم و به بالین دوّمی رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم: آب میخواهی؟ به اشاره گفت: بلی؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت. هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد.
برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مُرده بود. آمدم نزد پسرعمویم دیدم او هم از دینا رفته است.[simple_tooltip content=’داستانها و پندها، ج 1، ص 173 -مستطرف، ج 1، ص 156′](4)[/simple_tooltip]
4- علی علیهالسلام بر جای پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم
کفار قریش چون متوجه شدند که مردم مدینه با پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم عهد بستند که از تن و جان حضرتش محافظت کنند، بر کید و کینه آنها نسبت به پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم افزوده شد و با شورایی که انجام دادند، تصمیم گرفتند که:
از هر قبیله مردی دلاور و با شمشیری برّنده، همگی شبی (اول ماه ربیعالاول) کمین کنند؛ چون پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به خواب رود، بر او وارد و سرش را از تن جدا کنند.
خداوند پیامبرش را از این قضیه آگاه کرد. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم امیرالمؤمنین را فرمود: «مشرکین امشب قصد دارند من را به قتل برسانند و خداوند امر به هجرت کرده؛ تو در جای من بخواب تا آنکه ندانند من هجرت کردهام، تو چه میگویی؟»
عرض کرد: «یا نبیالله! آیا شما به سلامت خواهی ماند؟» فرمود: بلی، امیرالمؤمنین خندان شد و سجدهی شکر به جای آورد. بعد گفت: «شما به هر سو که خدا مأمور گردانیده است، بروید. جانم فدای تو باد و هر چه خواهی امر فرما که به جان قبول کنم و از خدا توفیق میطلبم.»
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم علی علیهالسلام را در بغل گرفت و بسیار گریست و او را به خدا سپرد.
جبرئیل دست پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم را گرفت و از خانه بیرون آورد و به غار ثور تشریف بردند. امیرالمؤمنین علیهالسلام در جای پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم خوابید و رداء (روپوش، عبا) حضرتش را پوشید. کفّار خواستند شبانه هجوم بیاورند که ابو لهب یکی از آنان بود، گفت: شب اطفال و زنان خوابیدهاند، بگذارید صبح شود، چون صبح شد، ریختند در خانه پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم، یکمرتبه علی علیهالسلام از رختخواب مقابل ایشان برخاست و صدا زد.
آنها گفتند: یا علی علیهالسلام محمّد صلیالله علیه و آله و سلّم کجاست؟ فرمود: شما او را به من سپرده بودید؟
خواستید او را بیرون کنید او خود بیرون رفت. پس دست از علی علیهالسلام برداشته و به جستجوی پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم شتافتد. (پیامبر سه روز در غار ثور بود روز چهارم روانه مدینه شد و روز 12 ربیعالاول سال 13 بعثت وارد مدینه شد و مبدأ تاریخ مسلمانان از این هجرت شروع شد) و در حقیقت با این ایثار علی علیهالسلام، جان پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بهسلامت ماند و خداوند این آیه را در شأن علی علیهالسلام نازل کرد:
«از مردم کسانی هستند نفس خویش را در راه خشنودی خدا میفروشند و خداوند به بندگانش مهربان است.»[simple_tooltip content=’سورهی بقره، آیهی 207′](5)[/simple_tooltip]
5- ایثار حاتم طائی
سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند، خورده بودند. زن حاتم میگوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمیشد. حتّی حاتم و دو نفر از بچههایم «عدی و سفانه» از گرسنگی خوابم نمیبرد. حاتم عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.
حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا به خواب روم، اما از گرسنگی خوابم نمیبرد ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیدهام. چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم.
حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه میکرد، شَبَهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه میآید. حاتم صدا زد کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچههای من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد میکنند.
حاتم گفت: زود برو بچههایت را حاضر کن، به خدا قسم آنها را سیر میکنم. وقتیکه این سخن را از حاتم شنیدم، فوراً از جایم حرکت کردم و گفتم: به چه چیز سیر میکنی؟!
گفت: همه را سیر میکنم. برخاست و تنها یک اسبی داشتیم که اساس بهوسیلهی آن بار میکردیم؛ آن را ذبح نمود و آتش روشن نمود و قدری از آن گوشت را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچههایت بخور. بعد به من گفت: بچهها را بیدار کن آنها هم بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عدّه کنار شما گرسنه بخوابند.
آمد و یکیک آنها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا میکرد و لذّت میبرد.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 2، ص 350 -سفینه البحار، ج 1، ص 208′](6)[/simple_tooltip]