بدعت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 15 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «و کلام پروردگار تو با صدق و عدل به حدّ اتمام رسیده، هیچ کس نمی‌تواند کلمات او را دگرگون سازد.»

حدیث:

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند توبه‌ی بدعت گذار را هیچ وقت قبول نمی‌کند.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 1، ص 54′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

رسم و آیین نو و سنّت تازه را که بر خلاف دستور دین جعل شود، بدعت می گویند.
در طول تاریخ مردمی به خاطر مسائل نفسانی و دنیوی و ریاستی چیزی بر دین می‌افزودند و رنگ تازه و مطلب نویی را که با مذاق عدّه‌ای جور در بیاید، عرضه کردند که پیروی از خطوات شیطان است.
مثلاً رهبانیّت خاص در دین مسیح را خداوند نفرموده و لکن آنها خودشان اضافه کردند. چون در دلشان «زَیغ» یعنی انحراف از حق وجود دارد؛ دنبال مشتبه کاری و تدلیس حق و باطل و عنوان جذّاب می‌روند تا مشتری پیدا کنند.
در واقع هوی وهوس و اندیشه‌های باطل است که روشی نا مربوط و زشت و دور از شریعت و طریقت را اختراع و به عنوان متمّم و مکمّل و تفسیر به رأی، سنّت را لکّه دار می‌کند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود: هر کس بدعتی زشت را رواج دهد، سنگینی گناه خود و دیگران به عهده‌ی اوست.»[simple_tooltip content=’مفردات الفاظ قرآن، ج 2، ص 80′](2)[/simple_tooltip]

1- تراویج

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلّم حجره‌ای از حصیر (نه دیوار) در مسجد ساخت و درون آن خواست نماز بخواند، بعضی از مردم آمدند تا به آن حضرت اقتدا کنند، حضرت به خانه رفت و شب دیگر آن وقت (نه وقت نماز واجب) نیامد.
اصحاب گمان کردند که حضرت را خواب برده است، لذا بعضی سرفه می‌کردند. بعضی سنگ ریزه به در خانه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم می‌زدند تا بیرون بیاید.
حضرت غضبناک بیرون آمد و فرمود:
«در این امور (نماز مستحبّی به جماعت) مبالغه و اصرار می‌کنید، می‌ترسم، وقتی بر شما واجب شود، از عهده‌ی آن بر نیایید. ای مردم! در خانه‌های خود نماز (مستحبّی را به فرادا) بخوانید، چون بهترین نماز آن است که انسان در خانه خود بخواند، مگر نماز جماعت که به مسجد بهتر است.»
خلیفه‌ی دوم، وقتی شب ماه رمضان به مسجد آمد، و دید مردم درون مسجد بسیارند، نماز مستحبّی شب‌های رمضان را به جماعت خواند که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم نهی کرده بود.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 522 حق الیقین، ص 272′](3)[/simple_tooltip]

2- دو بدعت معاویه

معاویه وقتی بر مردم شام چیره شد، آن‌ها کورکورانه از او اطاعت می‌کردند. وقتی معاویه به جنگ صفین می‌رفت، نماز جمعه را روز چهارشنبه خواند؛ و همراهانش به وی اقتدا کردند.
بعد از نماز کسی به معاویه اعتراض نکرد که امروز که چهارشنبه است، چرا نماز جمعه را می‌خوانی؟[simple_tooltip content=’به نقل مروج الذهب مسعودی، ج 3، ص 32′](4)[/simple_tooltip]
دومین بدعت معاویه این بود که وقتی ابودرداء نزد معاویه رفت و گفت: از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم شنیدم که هر کس از ظرف طلا و نقره آب یا چیزی بیاشامد، آتش جهنّم درونش را فرا می‌گیرد، معاویه گفت: من ایرادی در آشامیدن با ظرف طلا و نقره نمی‌بینم. ابو درداء به او گفت: عجبا! من حکم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم را نقل می‌کنم، تو خلاف گفته او را اظهار می‌کنی![simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 6، ص 40′](5)[/simple_tooltip]

3- بدعت گذار قصاص نشد

موقعی که خالد بن ولید از طرف ابوبکر، برای جمع آوری زکات بر مالک بن نویره وارد شد، مالک زکات را مصرف کرده بود، و در جواب خالد گفت: ما نماز می‌خوانیم، ولی زکات نمی‌دهیم.
فرمود: مگر از طرف ابوبکر بر کشتن من مأموری؟! خالد گفت: آری؛ در مرحله اوّل به گرفتن زکات و در مرحله‌ی دوم به کشتن تو مأمورم!
مالک فرمود: مرا پیش ابوبکر بفرست تا هر چه خواهد، خودش انجام دهد.
خالد گفت: محال است تو را نزد خلیفه بفرستم!
عبدالله بن عمر و ابوقتاده درباره‌ی مالک وساطت کردند که ندادن زکات موجب قتل نمی‌شود؛ خالد گوش نداد و دستور قتل مالک را داد.
مالک را گردن زد و سرش را زیر دیگ انداخت. در همان شب یا سه روز دیگر خالد با همسر او همبستر گردید. وقتی که خالد در مراجعت بر ابوبکر وارد شد، تیرهایی را به علامت پیروزی بالای سر نصب کرد.
عمر او را دید، ناراحت شد و گفت: مرد مسلمانی را کشتی و با همسرش همبستر شدی و افتخار هم می‌کنی؟! خالد هیچ نگفت ولی وقتی نزد ابوبکر رفت، عذرهایی آورد و ابوبکر هم از او صرف نظر کرد.
عمر به ابوبکر گفت: خالد دو کار ناپسند کرده است: اوّل: این که مالک را کشته و دوّم: این که با زنش همبستر شده است. پس او را قصاص کن.
ابوبکرگفت: خاموش باش که او در رأی و اجتهادش خطا کرده است. زبان از بد گویی او ببند، شمشیری را که خدا بر روی کفّار کشیده، من غلاف نمی‌کنم.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی الله علیه و آله و یاران، ج 2، ص 329 کامل ابن اثیر، ج 2، ص 237′](6)[/simple_tooltip]

4- بدعت‌های بزرگ

به امر حجاج، حاکم خون خوار بنی امیّه، دختر اسماء بن خارجه، بزرگ خاندان بنی فزاره و دختر سعید بن قیس همدانی (از یاران علی علیه السلام) را به زور به عبدالله هانی که از مقربین دربار او بود، تزویج کردند.
پس از تزویج حجاج گفت: دختر بزرگ فزاره و سعید همدان را برای تو فرستادم و این شأن بزرگی برای تو خواهد بود.
عبدالله هانی گفت: ای امیر! ما را از وصلت ایشان افتخاری نخواهد بود، زیرا که ما را مناقبی هست که هیچ عربی ندارد!!
حجاج گفت: آن مناقب چیست؟ عبدالله هانی گفت:
در مجالس ما هرگز سخن نکوهیده، در حق عبدالملک بن مروان خلیفه به زبان نرفته است.
زنان ما بر خود لازم کردند که اگر حسین علیه السلام کشته شود، هر یک ده شتر نحر کنند و گوشت آن را در راه خدا بدهند؛ چون حسین علیه السلام کشته شد به نذر خود وفا کردند!!
بر هیچ یک از ما لعن و شتم علی بن ابی طالب علیه السلام را عرضه ندادند، مگر آن که لعن او کردیم؛ و بر فرزندان او و مادر فرزندان او لعن کردیم!!
جمال دل آرا و اندام زیبا برای ماست که هیچ عربی ندارد.
حجاج خندید و گفت: این سخن آخر را قبول ندارم که دروغ است، چرا که حجاج سری بزرگ و چشم کوچک و قامتی کوتاه و منظری وحشتناک داشت.[simple_tooltip content=’کیفر کردار، ج 1، ص 256 ناسخ التواریخ’](7)[/simple_tooltip]

5- عبدالسلام ولیّ الله!!

یک زاهد نمای تو خالی که مذهب شیعه ر انداشت؛ کارش به جایی رسید که مریدانش روی پرچم‌ها نوشتند: «لا اله الّا الله، محمّد رسول الله، شیخ عبدالسلام ولی الله.»
یکی از مریدانش به زن خود که شیعه بود، گفت: خوب است مرید عبدالسلام شوی و از مذهب خود دست برداری.
زن چون قبلاً شنیده بود که عبدالسلام در نماز چخ چخ می‌گفت. وقتی مریدانش علّت این امر را پرسیدند، گفت: در (بصره) در حال نماز بودم، که مشاهده کردم در مکّه، سگی می‌خواست وارد مسجدالحرام بشود، چخ چخ گفتم تا وارد خانه خدا نشود. زن به شوهرش گفت: او را با جمعی به مهمانی دعوت کن. مرد این کار را انجام داد و او را با جمعی برای مهمانی دعوت کرد.
وقتی سفره انداختند، همسر آن مرد برای هر نفر مرغ بریانی گذاشت، ولی مرغ عبدالسلام را زیر برنج نهان کرد.
عبدالسلام چون دید برای همه مرغ گذاشتند و برای او مرغی نیست، عصبانی شد و گفت: چرا قصد توهین دارید؟ زن گفت: تو در بصره ادّعا می‌کنی سگی را که می‌خواست در مکّه وارد مسجدالحرام شود، دیدی و چخ چخ کردی. و این همه مسافت دور را می‌بینی، چطور مرغ زیر برنج خودت را نمی‌بینی؟! او از جا حرکت کرد و گفت: این رافضه خبیثه است. سپس از مجلس مهمانی بیرون رفت.[simple_tooltip content=’راهنمای سعادت، ج 3، ص 547′](8)[/simple_tooltip]