بلاغت و بیان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 63 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «(ای پیامبر) از مجازات آنان (منافق صفت) صرف‌نظر کن؛ و آن‌ها را اندرز ده؛ و با بیانی رسا، نتایج اعمالشان را به آن‌ها گوشزد و بیان کن.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «سه چیز بلاغت در آن می‌باشد: نزدیک شدن به معنی مطلوب، دوری کردن از زیاد گفتن و سخن کم که پرمعنی باشد.»[simple_tooltip content=’تحف العقول، ص 317′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بلاغت آن است که در پاسخ‌گویی و پاسخ گفتن درنگ نکنی و درست بگویی و خطا نکنی؛ یعنی گفتار آن بر زبان آسان باشد و دریافت آن بر فهم سبک باشد.
البته اختصارگویی بسیار نیکوست یعنی در تفهیم کردن اشخاص و مستمعین، سخن طویل نباشد که از زیادی گوش کردن خسته شود بلکه اکتفا به سخن کوتاه کند.
رسا بودن گفتار، شیوا بودن سخن، سخن بر طبق شرایط موجود گفتن، از امتیازات یک گوینده و خطیب است.
در قرآن اشاره شده که اگر شما مردم عرب در فصاحت و بلاغت قرآن شک دارید، مانند آن را بیاورید. در زمان جاهلی، چون عرب آن زمان در مسئله‌ی سخنرانی و بلاغت، نه نوشتن، چیرگی داشت؛ که پای احدی از اقوام به آنجا نرسیده بود، قرآن نوعی معجزه با اسلوب خاص نازل شد که کسی را یارای مقابله نبود.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام در سخن‌دانی، متکلّمی حکیم و توانا و با لحن و اسلوبی خاص، چنان در بیان مسلّط بود و شیوایی داشت که بعضی‌ها می‌گفتند: سِحر در بیان دارد. در نهج‌البلاغه باب خطبه‌ها نمونه‌ای از بلاغت امام تا اندازه‌ای نشان داده شده است.

1- سخن بلیغ و دل‌سخت

در زمان خلافت هشام بن عبدالمَلِک، در یکی از نواحی مملکت قحطی شد. جمعی نزد هشام آمدند. امّا هیبت سلطنتی نگذاشت آن‌ها سخن بگویند. در میان آن‌ها پسری شانزده‌ساله به نام «درواس پسر حبیب» بود؛ چون چشم هشام به این پسر افتاد، به دربانش گفت: «کار به جایی کشیده که کودکان را نیز تو راه می‌دهی تا به دربار ما بیایند؟»
در این هنگام «درواس» جلو رفت و گفت: «ای خلیفه! اگر اجازه بدهی سخنی گویم.»
گفت: هر چه می‌خواهی بگو. درواس گفت:
«سه سال است که بر ما قحطی وارد شده است. یک سال پیه (چربی) ما را آب کرد، یک سال گوشت و سال دیگر استخوان ما را از بین برد! در اختیار شما ثروتی است، اگر از خداست بر بندگانش انفاق کنید، اگر از بندگان است، چرا به آن‌ها نمی‌دهید؟ و اگر از شماست، بر آنان تصدّق کنید؛ که خدا به تصدّق کنندگان پاداش دهد.»
هشام خیلی تعجب کرد و بر فصاحت و بلاغتش آفرین گفت و سپس رو به جمعیّت همراه کرد و گفت: برای ما جای عذری باقی نگذارد! پس دستور داد به همه صد هزار دینار بدهند و به آن پسر صد هزار درهم بدهند. سپس گفت: «ای پسر تو را حاجت دیگری نیست؟» گفت: «حاجتم برای عموم بوده است که عرض کردم.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 628 مستطرف، ص 46′](2)[/simple_tooltip]

2- مسافری در اصفهان

ابوالعینا (م 283) که از فصحای عرب و بلغای ادب است، وقتی در لباس ناشناس به اصفهان آمد، اطفال اصفهانی با هم دعوا می‌کردند و سنگ به همدیگر می‌زدند. ناگاه سنگی بر سرش آمد و بشکست و لباسش خون‌آلود شد و ناراحت گشت.
در آن شهر دوستی داشت، تمام روز را گشت تا او را پیدا کند، نشد. تا اینکه بعد از نماز عشاء او را یافت.
وارد خانه شد و گرسنگی به وی فشار آورده بود و اتفاقاً آن شب در خانه‌ی دوست او هیچ خوردنی نبود و دکّان ها نیز بسته بود، شب را تا به صبح گرسنه ماند.
صبح بر وزیری به نام مهذّب وارد شد. وزیر پرسید: «چه روزی به این شهر وارد شدی؟» او با آیات او را جواب داد:
«فی یومِ نحسٍ مُستمر: در یک روز شوم مستمر»[simple_tooltip content=’سوره‌ی قمر، آیه‌ی 19′]*[/simple_tooltip]
گفت: «در کدام ساعت وارد شدی؟» جواب داد: «فی ساعه‌ی العُسرَه‌ی: در ساعتی سخت و شدید.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی توبه، آیه‌ی 117′]*[/simple_tooltip]
مهذّب گفت: «کجا نزول کرده‌ای؟» گفت: «بِوادٍ غیرِ ذی زَرع: در سرزمینی بی‌آب‌وعلف.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی ابراهیم، آیه‌ی 37′]*[/simple_tooltip]
مهذّب بخندید و به خاطر بلاغت و بیانش برای او بسیار احسان کرد.[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 156′](3)[/simple_tooltip]

3- بیانی دقیق و رسا

یکی از عارفان و صالحان سرزمین لبنان که در میان عرب به مقامات عالی رسید و به کرامت و کارهای فوق‌العاده شهرت داشت، به مسجد جامع دمشق آمد.
کنار حوض رفت تا وضو بگیرد، ناگاه پایش لغزید به داخل آب افتاد و با رنج بسیار از آب نجات یافت.
چون نماز خواند، پس‌ازآن، یکی از اصحابش نزد وی آمد و گفت: اجازه هست تا چیزی بپرسم؟
عارف فرمود: بپرس
عرض کرد: به یاد دارم که عارف بزرگ بر روی دریای روم راه می‌رفت و قدمش تر نشد؛ ولی برای شما در حوض کوچک حالتی پیش آمد که نزدیک بود از بین بروید؟
عارف با بیانی رسا و کلامی دقیق و با تأمّل بسیار، به او فرمود:
«آیا نشنیده‌ای که سرور عالم، رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «لی معَ اللهِ وقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقرّبٌ و لا نبیٌ مُرسَلٌ: مرا با خدای وقتی هست که در آن وقت (آن‌چنان یگانگی وجود دارد که) فرشته‌ی ویژه‌ای (همانند جبرئیل) و پیامبر مرسل در آن نگنجد!!»
ولی نگفت: همیشه؛ بلکه فرمود: وقتی از اوقات؛ پس پیامبر، در یک وقت جبرئیل و میکائیل به حالت او راه ندارد (و نامحرم‌اند) ولی در وقت دیگر با همسران خود حفصه و زینب، دمساز شده، خوش می‌گفت و می‌شنید.
مشاهده و دیدار نیکان بین آشکاری و پوشیدگی است.
انسان‌های ملکوتی گاه تجلّی می‌کنند و دل عارف را می‌ربایند و گاه رخ می‌پوشند و عارف را گرفتار فراق می‌سازند.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 110′](4)[/simple_tooltip]
اگر درویش در حالی بماندی **** سر و دست از دو عالم بر فشاندی

4- کلمات موجز احنف

پس از آن‌که امیرالمؤمنین علیه‌السلام شهید شد و معاویه خلافت را به دست گرفت؛ در مقام انتقاد و انتقام از یاران امام علیه‌السلام برآمد.
روزی احنف بن قیس (م 67) با جمعیتی بر معاویه وارد شد. معاویه در مقام انتقاد گفت:
1. تو نیستی که بر خلیفه سوم (عثمان) سخت گرفتی تا کشته شد؟
2. تو نبودی که عایشه را خوار نمودی؟
3. تو آن کس نیستی که در جنگ صفین نهر آب را تصرف کردی تا ما آب نگیریم؟
احنف گفت:
اما عثمان را شما قریش محاصره کردید، خانه‌اش از انصار خالی بود، یک دسته از شما خواستید خوارش کنید و دسته‌ی دیگری از شما، او را کشتید! امّا عایشه، خودش سبب شد که خوار شود، چه در کتاب خدا خواندم که زنان در خانه بنشینند و او برخلاف گفته‌ی خدا، با علی علیه‌السلام جنگید و نتیجه‌ی کردارش را دید!
اما در گرفتن نهر آب، شما می‌خواستید که با تشنگی ما را بکشید، ما هم مجبور گشتیم، شریعه‌ی آب را تصرف کردیم.
معاویه که کلمات موجز و بلیغ او را شنید، ناراحت شد و از مجلس برخاست و جمعیت هم متفرق شدند.[simple_tooltip content=’پیغمبر و یاران، ج 1، ص 176′](5)[/simple_tooltip]

5- زندانی ادیب

شبی حجّاج بن یوسف ثقفی حاکم ظالم گفت: «ببینید که در زندان کسی هست که او را فضل و شرفی باشد تا کمی با او صحبت کنم.»
بعد از تفحّص ادیبی فاضل را یافتند و به حضور حجّاج آوردند. پس حجاج با او بسیار صحبت کرد و بعد از آن پرسید که سبب به زندان آمدنت چه بود؟
فرمود: پسرعمویی داشتم که شخصی را به‌ناحق کشت و فرار کرد. پس مرا به‌جای او گرفتند و به زندان انداختند و گفتند: تا پسرعموی خود را پیدا نکنی، تو را آزاد نمی‌کنیم!
حجاج گفت: شاعر درست گفت: پسرعموی تو مرتکب گناهی شد، پس تو به گناه او مبتلا شدی. به‌درستی که جوان مرد، به شومی پسرعموی بدرفتار خود، گرفتار می‌شود.
ادیب فرمود: قول خدای تعالی از شاعر راست‌گوتر است، آنجا که فرمود: «و لا تزرُ وازرةٌ وِزرَ اُخری»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انعام، آیه 164′]*[/simple_tooltip]؛ هیچ کس را به گناه دیگری نگیرید.
حجاج از بلاغت به جای او خوشش آمد و گفت: راست گفتی و راست گفت: خدای و دروغ گفت: شاعر![simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 119′](5)[/simple_tooltip]