بُخل

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 37 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «آن گروه (اهل کتاب) که بخل می‌ورزند و مردم را به بخل وادار می‌کنند و آنچه را خدا از فضل خود به آن‌ها داده کتمان می‌کنند، خدا بر این کافران عذابی سخت مهیا داشته.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «جاهل سخاوتمند، نزد خدا از عابد بخیل محبوب‌تر است.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 110′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بخل از صفات ناپسند و بسیار مذموم است که شخص بخیل را تنگ‌نظر و از دادن چیزی به دیگری دریغ می‌ورزد.
بخیل فکر نمی‌کند بسیار اسباب جمع شدند که این مال به دست او رسیده و لذا باید افراط و تفریط نکند، به‌جا مصرف کند و بداند روزی که می‌میرد همه‌ی آن اموال به دست دیگران می‌افتد.
بخل سبب می‌شود که دارایی در بند و اسیر شود و صفت درون هم به نفس امّاره و جنود جهل دنبال همین دارایی هستند که محصور شود.
خداوند هم می‌فرماید: «کسانی که بخل می‌ورزند و دیگران را به بخل دعوت می‌کنند و ازآنچه خدا از فضل خود به آن‌ها روزی کرده، کتمان می‌کنند؛ ما برای کفرپیشگان عذابی تهیه کرده‌ایم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی نساء، آیه‌ی 37′]*[/simple_tooltip]
این بخل عملی است، یعنی از انفاق منع می‌نماید تا مؤمنین به نتایج بخشش و انفاق دست نیابند و این آتش زیاده‌طلبی و بخل که مردم را در نفس می‌آید تا مرگ بیاید خاموش نمی‌گردد.
خداوند فرمود: «هر کس خود را از خوی بخل دنیا نگه دارد آنان به حقیقت رستگاران عالم‌اند.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی حشر، آیه‌ی 9′]*[/simple_tooltip]

1- گناه بخیل

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به طواف خانه خدا مشغول بود، مردی را دید که پرده‌ی کعبه را گرفته و می‌گوید: خدایا به حرمت این خانه مرا بیامرز!
رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: گناه تو چیست؟ گفت: گناهم بزرگ‌تر از آن است که برایت توصیف کنم. فرمود: وای بر تو، گناه تو بزرگ‌تر است یا زمین‌ها؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگ‌تر است یا کوه‌ها؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگ‌تر است یا آسمان‌ها؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگ‌تر است یا عرش خدا؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگ‌تر است یا خدا؟ گفت: خدا اعظم و اعلی و اجلّ است.
فرمود: وای بر تو گناه خود را برایم وصف کن. گفت: یا رسول‌الله، من مردی ثروتمندم و هر وقت سائلی رو به من می‌آورد که از من چیزی بخواهد، گویا شعله آتشی رو به من می‌آورد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: از من دور شو و مرا به آتش خود مسوزان! قسم به آن‌که مرا به هدایت و کرامت برانگیخته است، اگر میان رکن و مقام بایستی و دو هزار سال نمازگزاری و چندان بگریی که نهرها از اشک‌هایت جاری شود و درختان از آن سیراب گردند و آنگاه با بخل و لعامت بمیری خدا تو را به جهنّم می‌افکند.
وای بر تو مگر نمی‌دانی که خدا می‌فرماید: «وَ مَن یَبخَل عن نَفسِه: هر که بخل کند تنها بر خود بخل می‌کند.»
(سوره‌ی محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم، آیه‌ی 38)
«و من یوقَ شحَّ نفسِه فَأولئِکَ هُمُ المُفلِحون: و هر کسی از بخل، نفس خویش را نگاه دارد آنان رستگاران‌اند.[simple_tooltip content=’سوره‌ی حشر، آیه‌ی 9′]*[/simple_tooltip]»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 110 -علم اخلاق اسلامی، ج 2، ص 154′](2)[/simple_tooltip]

2- منصور دوانیقی

«منصور دوانیقی» دوّمین خلیفه‌ی عباسی مشهور به بخل و امساک بود. او برای صله و جایزه ندادن به ادباء و شعراء به شاعر می‌گفت: اگر کسی قبلاً این اشعار را از حفظ داشته باشد یا ثابت شود که شعر از شاعر دیگری است، نباید انتظار جایزه داشته باشی.
اگر شاعر شعرش مال خودش بود، به وزن طومار شعرش پول می‌کشید و به او می‌داد! تازه خودش به قدری خوش حافظه بود که شعر شاعر را حفظ می‌کرده و برای شاعر می‌خوانده؛ و غلامی خوش حافظه داشته که او هم شعر را در جا حفظ می‌کرده و سپس رو به شاعر می‌کرد و می‌گفت: این شعر را تو گفتی؟! نه‌تنها من بلکه این غلام من آن را حفظ دارد و این کنیز که در پس پرده نشسته نیز آن را حفظ دارد، سپس به اشاره‌ی خلیفه، کنیزک هم که سه بار از شاعر و خلیفه و غلام شنیده بود، قصیده را از اوّل تا آخر می‌خواند و شاعر بدون دریافت چیزی با تعجّب و دست‌خالی بیرون می‌رفت!
روزی «اصمعی» شاعر توانا و مشهور که از وضع بخل منصور به تنگ آمده بود، اشعاری با کلمات مشکل ساخت و بر روی ستون سنگی شکسته‌ای نوشت و با تغییر لباس و نقاب زده به صورت عشایر که جز دو چشمش پیدا نبود، نزد منصور آمد و با لحنی غریبانه گفت: قصیده‌ای سروده‌ام، اجازه می‌خواهم آن را بخوانم.
منصور مانند همیشه توضیحات را برای او داد و اصمعی هم قبول کرد و شروع به خواندن قصیده‌ی پر از الفاظ عجیب و غریب و لغات نامأنوس و جملات غامض پرداخت تا قصیده به پایان رسید.
(و العد قدد نددنلی، والطبل طبطبطبلی **** الرقص قد طبطبلی و السقف قد سقسقسقلی)
منصور با همه‌ی دقّت و غلام و کنیز با همه‌ی هوش سرشار نتوانستند اشعار را حفظ کنند و برای اوّلین بار فروماندند.
سرانجام منصور گفت: ای برادر عرب معلوم می‌شود که شعر را خودت گفتی، طومار شعرت را بیاور تا به وزن آن جایزه بدهم.
اصمعی گفت: من کاغذی پیدا نکردم روی ستون سنگی نوشتم، روی بار شترم هست و آن را آورد. منصور در شگفت ماند که اگر تمام موجودی خزانه را در یک کفّه‌ی ترازو بریزند، با آن برابری نمی‌کند، چه‌کار کند؟ با هوشی که داشت گفت: ای برادر تو اصمعی نیستی؟ او نقاب از چهره‌اش برداشت، همه دیدند او اصمعی است.[simple_tooltip content=’داستان‌های ما، ج 2، ص 102 -اعلام الناس، ص 54′](3)[/simple_tooltip]

3- بخیل‌های عرب

گفته شده: بخیل‌های عرب چهار نفرند:
اول: «حطیئه»؛ گویند: روزی درب خانه خود ایستاده بود و عصایی در دست داشت. شخصی ازآنجا می‌گذشت، به او رسید و گفت: ای حطیئه من مهمان توام، حطیئه اشاره به عصا نمود و گفت: این را برای پذیرایی مهمانان مهیّا نموده‌ام!
دوم: «حمید ارقط» است. گویند: روزی جمعی را مهمان نمود و به آنان خرما خورانید، بعد از خوردن خرماها، آنان را سرزنش می‌کرد که چرا هسته‌های خرما را خوردید؟!
سوم: «ابوالاسود دئلی» است، گویند: روزی یک‌دانه خرما به فقیری داد و فقیر گفت: خدا در بهشت به تو یک‌دانه خرما بدهد. ابوالاسود هم گفت: اگر به بینوایان چیزی بدهیم، خودمان از آنها درمانده‌تر شویم!
چهارم: «خالد بن صفوان» است. گویند: هرگاه درهمی به دستش می‌آمد، می‌گفت: ای پول چقدر گردش کرده‌ای و پرواز نموده‌ای که به دستم رسیدی، اکنون تو را به صندوق افکنم و زندانیت به طول می‌انجامد. آنگاه پول را در صندوق می‌افکند و قفل بر آن می‌زد.
به وی گفتند: چرا انفاق نمی‌کنی و حال‌آنکه ثروت تو خیلی زیاد است؟ در جواب می‌گفت: ادامه‌ی روزگار بیشتر است.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 493، مستطرف، ج 1، ص 171′](4)[/simple_tooltip]

4- ثعلبه انصاری

«ثعلبه بن حاطب انصاری» خدمت پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد یا رسول‌الله، دعا کن خداوند به من ثروتی عنایت کند.
فرمود: «مقدار کمی که شکر آن را بتوانی بهتر از ثروت زیاد است که نتوانی سپاس آن را انجام دهی.»
ثعلبه رفت، باز دو مرتبه مراجعه کرد و تقاضای خود را تکرار کرد. فرمود: «تو را پیروی از من نیست؟ به خدا سوگند اگر بخواهم کوه‌ها برایم طلا شود، خواهد شد.» ثعلبه رفت و برای بار سوم مراجعه کرد و گفت: «برایم دعا کن اگر خدا مرا ثروتی بدهد هر که را حقّی در آن مال باشد، حقّش را خواهم داد.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دعا کرد که خداوند مالی به او بدهد. دعای پیامبر در حقّش مستجاب شد و چند گوسفند تهیه کرد و کم‌کم گوسفندان او چنان رو به افزایش گذاشتند که حدّ و حصر نداشت.
اوّل تمام نمازهای خود را پشت سر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌خواند، بعد که اموالش بیشتر شد فقط ظهر و عصر را به مسجد می‌آمد و بقیه اوقات نزد گوسفندان بود.
اشتغال او به‌جایی رسید که فقط روز جمعه به مدینه می‌آمد و نماز جمعه را می‌خواند. بعد از مدتی روز جمعه هم نمی‌آمد ولی در آن روز بر سر راه می‌آمد و از عابرین اخبار مدینه را می‌پرسید. روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم جویای حال ثعلبه شد، گفتند: گوسفندان او زیاد شده و در بیرون مدینه زندگی می‌کند.
سه بار فرمود: وای بر ثعلبه، بعد آیه‌ی زکات نازل شد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دو نفر، یکی از «بنی سلیم» و دیگری از «جهنیه» را انتخاب نمود و دستور گرفتن زکات را برای آنان نوشت؛ آن‌ها نزد ثعلبه آمدند.
برای ثعلبه نامه‌ی گرفتن زکات را خواندند. او فکری کرد و گفت: «این جزیه یا شبیه جزیه است، فعلاً بروید از دیگران که گرفتید آن وقت نزدم برگردید.»
مأموران نزد مرد سلیمی رفتند و دستور گرفتن زکات را به او رساندند و او از بهترین شترهای خود انتخاب کرد و سهم زکات خود را داد.
گفتند: ما نگفتیم بهترین شترهای ممتاز را بده! گفت: خودم مایلم این کار را بکنم. مأموران نزد دیگران هم رفتند و زکات گرفتند.
وقتی برگشتند به نزد ثعلبه آمدند. او گفت: نامه را بدهید ببینم، پس از خواندن باز پاسخ داد که: «این جزیه یا شبیه آن است، بروید تا من دراین‌باره فکر کنم.»
فرستادگان خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمدند و قبل ا ز نقل جریان ثعلبه، حضرت فرمودند: وای بر ثعلبه و برای مرد سلیمی دعا کردند؛ و آنان هم جریان را به تفصیل نقل کردند.
این آیه بر پیامبر نازل شد:
«ازجمله منافقین کسانی هستند که با خدا پیمان می ببندند اگر از فضل خود به ما مالی عنایت کند، صدقه خواهیم داد و از نیکوکاران خواهیم بود. همین‌که خداوند از فضل خویش به آن‌ها داد بخل ورزیدند و از دین اعراض نمودند. به‌واسطه این پیمان‌شکنی و دروغ‌گویی نفاق را در قلب‌های آن‌ها تا روز قیامت جایگزین کرد.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی توبه، آیات 75 – 77′]*[/simple_tooltip]
یکی از اقوام ثعلبه هنگام نزول آیه حضور داشت و جریان را شنید، پیش ثعلبه رفت و او را از نزول آیه اطلاع داد. ثعلبه خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و تقاضای قبول زکات کرد؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: خدا مرا امر کرده زکات تو را نپذیرم، او از ناراحتی خاک بر سر می‌ریخت. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «این کیفر عمل خودت است، تو را امری کردم نپذیرفتی.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از دنیا رفت و ثعلبه به ابی بکر مراجعه کرد، او هم زکاتش را قبول نکرد. در زمان عمر هم مراجعه کرد، عمر هم زکاتش را نپذیرفت. در زمان خلافت عثمان هم مراجعه کرد و او هم زکاتش را نپذیرفت؛ و در همان ایّام مرگ او را گرفت.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 73 -اسدالغابة، ج 1، ص 237′](5)[/simple_tooltip]

5- سعید بن هارون

«سعید بن هارون» کاتب بغدادی که معاصر مأمون خلیفه عباسی بوده است به بخل معروف است. ابوعلی دعبل خزاعی شاعر مشهور (245 م) گوید: با جمعی از شعراء بر سعید وارد شدیم و از صبح تا ظهر نزدش نشستیم؛ و از گرسنگی چشم‌های ما تاریک شده بود و بی‌حال شده بودیم.
به پیر غلامی که داشت گفت: اگر خوردنی داری بیاور. غلام رفت و تا ظهر پیدا نشد، بعد از مدتی سفره‌ای چرکین آورد که در آن یک دانه نان خشک بود و کاسه‌ی کهنه‌ی لب‌شکسته‌ای پر از آب گرم که در آن پیر خروسی نپخته و بی‌سر بود!
چون کاسه را بر سر سفره نهاد، سعید نظر کرد و دید سر خروس بر گردنش نیست. کمی فکر کرد و گفت: غلام این خروس سرش کجاست؟
گفت: انداختم، گفت: من آن‌کس را که پای خروس را بیندازد قبول ندارم تا چه رسد به سر خروس. این به فال بد می‌باشد که رئیس را از رأس (سر) گرفته‌اند، سر خروس را چند امتیاز است:
اوّل: آن‌که از دهان او آوازی بیرون می‌آید که بندگان خدای را وقت نماز معلوم کند و خفتگان بیدار می‌گردند و شب‌خیزان برای نماز شب آماده شوند.
دوّم: تاجی که بر سر اوست نمودار تاج پادشان است و به آن تاج در میان مرغان ممتاز است.
سوّم: دو چشم که در کاسه‌ی سر اوست، به آن فرشتگان را به معاینه می‌بیند؛ و شاعران شراب رنگین را به وی تشبیه می‌کنند و در صفت شراب لعل می‌گویند: این شراب مانند دو چشم خروس است.
چهارم: مغز سر او دوای کلیه است و هیچ استخوانی خوش‌طعم‌تر از استخوان سر او نیست؛ و اگر تو آن را به جهت این انداختی که گمان بردی که من نخواهم خورد خطای بزرگ کردی.
بر تقدیری که من نخورم، عیال و اطفال من می‌خورند و اینان هم نخورند، آخر می‌دانی مهمانان من که از صبح تا این وقت هیچ نخورده‌اند آنان می‌خوردند. از روی غضب غلام را گفت: برو هر جا انداختی آن را پیدا کن و بیاور اگر اهمال کنی تو را اذیّت کنم.
غلام گفت: والله نمی‌دانم که کجا انداخته‌ام. سعید گفت: به خدا قسم من می‌دانم کجا انداختی در شکم شوم خود انداختی!
غلام گفت: به خدا قسم من آن را نخورده‌ام و تو دروغ می‌گویی. سعید با حالت غضب بلند شد و یقه پیر غلام را گرفت تا وی را به زمین بیاندازد که پای سعید به آن کاسه خورد و سرنگون شد و آن پیر خروس نپخته به زمین افتاد. گربه‌ای در کمین بود خروس را در ربود. ما نیز سعید و غلام را که به هم گلاویز بودند گذاشتیم و از خانه‌اش بیرون آمدیم.[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 341′](6)[/simple_tooltip]