بی نیازی
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 88 سورهی حجر میفرماید: «از این ناقابل متاع دنیوی که به طایفهای از مردم دادهایم، چشم بپوشان.»
حدیث:
امام صادق علیهالسلام فرمود: «بزرگی مؤمن به نماز شب و عزّتش به بینیازی است.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 108′](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
خداوند، بینیاز است و بنده، نیازمند. همهی ممکنالوجود، نیازمندند و حضرت واجبالوجود، بینیاز مطلق است.
بینیازی ظاهری از مردم، یک مرتبه است ولیکن بهترین بینیازی، بینیازی دل از مردم است. چون مالک همهی وجود، خداوند است و آنچه بنده دنبال میکند، به اسباب متوسّل میشود. اگر در هر کار، در وهلهی اوّل، دست بهطرف خداوند دراز کند و چیزی بخواهد، حقتعالی اسباب را برای رسیدن او فراهم میکند.
فقر و غنی، عبارتاند از فقدان و وجدان؛ و این دو صفت متقابل یکدیگرند.
کافران به خاطر اینکه علم، نیرو و زر را خاص خود میدانند، میپندارند این کمالات، آنان را از فنا و نابودی نگهداشته، بقا را برای آنان تضمین میکند، گویا عالم وجود، بینیاز از ایشان نیست. ولی چند صباحی که میگذرد همهی داراییها و توانمندیها به نابودی و مرگ، تمام میشود و نیازمندی خود را نشان میدهند که مالک و بینیاز اعتباری بودند نه حقیقی.
1- درسی از اصحاب پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلّم
مردی از اصحاب پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم در تنگدستی سخت قرار گرفت. روزی زنش به او گفت: خوب است خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بروی و از ایشان تقاضای کمکی کنی. آن مرد خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم آمد، همینکه چشم حضرت به او افتاد فرمود: «هر که از ما چیزی درخواست کند به او میدهیم؛ امّا اگر خود را بینیاز نشان دهد، خدا او را غنی خواهد کرد.»
مرد از شنیدن این سخن با خودش گفت: منظور پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم از این کلام من هستم، از همانجا برگشت و جریان را برای زنش شرح داد. زنش گفت: حضرت نیز بشری است، به ایشان بگو آنگاه ببین چه میفرماید.
برای مرتبه دوّم آمد؛ باز همان جمله را شنید. سوّمین مرتبه که برگشت و همان جملات را از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم شنید، به نزد یکی از دوستان خود رفت و کلنگ دو سری از او به عاریه گرفت.
تا شامگاه در کوهها هیزم جمعآوری نمود و شب به طرف خانه بازگشت و هیزم را به پنج سیر عدس فروخت. نانی تهیه کرده و با زن خود میل کردند. فردا جدیّت بیشتر کرد و هیزم زیادتری آورد؛ و هر روز مقدار زیادتر تا توانست یک کلنگ بخرد.
چندی گذشت، در اثر فعالیّت دو شتر و یک غلام خرید و کمکم از ثروتمندان شد. روزی خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم شرفیاب شده و جریان زندگی و کلام حضرتش را بازگو کرد. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: من که گفتم: «کسی که بینیازی جوید خدا او را بینیاز گرداند.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 3، ص 129 -وافی، ج 2، ص 139′](2)[/simple_tooltip]
2- اسکندر و دیوژن
هنگامیکه «اسکندر»، بهعنوان فرمانده کل یونان انتخاب شد، از همهی طبقات برای تبریک نزد او آمدند، امّا «دیوژن» حکیم معروف، نزد او نیامد.
اسکندر خودش به دیدار او رفت؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع طمع از مردم بود. او در برابر آفتاب دراز کشیده بود، وقتی احساس کرد که افراد فراوانی به طرف او میآیند، کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش میآمد، خیره کرد، ولی هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او میآمد، نگذاشت و شعار بینیازی و بیاعتنایی را همچنان حفظ کرد.
اسکندر به او سلام کرد و گفت: «اگر از من تقاضایی داری بگو!»
دیوژن گفت: «یک تقاضا بیشتر ندارم؛ من دارم از آفتاب استفاده میکنم و تو اکنون جلوی آفتاب را گرفتهای، کمی آن طرف تر بایست!»
این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمیکند!
امّا اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرورفت.
پس از آنکه به راه افتاد، به همراهان خود که حکیم را مسخره میکردند، گفت: «بهراستی اگر اسکندر نبودم، دلم میخواست دیوژن باشم.»[simple_tooltip content=’روایتها و حکایتها، ص 39 -داستانهای پراکنده، ج 2، ص 66′](3)[/simple_tooltip]
3- اعتراض محمّد بن منکدر
«محمد بن منکدر» گوید امام باقر علیهالسلام را ملاقات کردم و خواستم او را پند و موعظه کنم که او مرا موعظت کرد.
گفتند: «به چه چیز ترا موعظت کرد؟» گفت: در ساعتی از روز که هوا گرم بود به اطراف مدینه بیرون رفتم و امام باقر علیهالسلام را که کمی فربه بود ملاقات کردم. او بر دوش دو غلام سیاه خود تکیه کرده بود و میآمد، با خود گفتم بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت گرم در طلب دنیا بیرون آمده خوب است او را موعظه کنم.
پس سلام کردم؛ و امام نفسزنان و عرقریزان جواب سلام مرا داد. گفتم: «خدا کارت را اصلاح کند، خوب است بزرگی از بزرگان قریش با چنین حالت در طلب دنیا باشد! اگر مرگ بیاید و تو بر این حال باشی کارت مشکل است.»
امام دست از دوش غلامان برداشت و تکیه کرد و فرمود: «به خدا قسم اگر مرگ در این حال مرا دریابد، در طاعتی از طاعات خدا بودهام که خود را از حاجت به تو و مردم بازداشتهام؛ وقتی از آمدن مرگ ترسانم که مرا درحالیکه معصیتی از معاصی الهی را مشغول بوده باشم فراگیرد.»
محمّد بن منکدر گوید: «گفتم: خدا تو را رحمت کند، میخواستم ترا موعظه نمایم تو مرا موعظه نافع فرمودی.»[simple_tooltip content=’منتهی الآمال،2، ص 91′](4)[/simple_tooltip]
4- ابوعلی سینا
آوردهاند که «شیخالرئیس ابوعلی سینا» روزی با کوکبهی وزارت میگذشت، کُنّاسی را دید که به کار متعفّن خویش مشغول است و این شعر به آواز بلند میخواند:
گرامی داشتم ای نفس از آنت **** که آسان بگذرد بر دل جهانت
ابوعلی سینا تبسّمی نمود و به او فرمود: حقاً خوب نفس خود را گرامی داشتهای که به چنین شغل پست (درآوردن خاک و نجاسات از چاه) مبتلا هستی. کنّاس از کار دست کشید و رو به ابوعلی سینا کرد و گفت: نان از شغل خسیس (کار پست) میخورم تا بار منّت شیخالرئیس نکشم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 162 -نامه دانشوران’](5)[/simple_tooltip]
5- مناعت طبع عبدالله بن مسعود
«عبدالله بن مسعود» از اصحاب نزدیک پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بود و در مکتب آن حضرت شخصی غیور و وارسته بار آمد.
در زمان خلافت عثمان، او بیمار و بستری شد که در همان بیماری از دنیا رفت.
خلیفه به عیادت او رفت، دید اندوهگین است.
پرسید از چه چیزی ناراحتی؟ گفت: از گناهانم. خلیفه گفت: چه میل داری تا برآورم؟
گفت: مشتاق رحمت خدا هستم.
سؤال کرد: اگر موافق باشی طبیبی بیاورم.
گفت: طبیب بیمارم کرده است.
سؤال کرد اگر مایل باشی دستور دهم، عطائی از بیتالمال برایت بیاورند؟
گفت: آن روز که نیازمند بودم، چیزی به من ندادی، امروز که بینیاز هستم میخواهی چیزی به من بدهی؟!
خلیفه گفت: این عطا و بخشش برای دخترانت باشد.
گفت: آنها نیز نیاز ندارند، چراکه من به آنها سفارش کردهام سورهی واقعه را هر شب بخوانند؛ زیرا از رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: «کسی که سورهی واقعه را در هر شب بخواند، هرگز دچار فقر نمیشود.»[simple_tooltip content=’داستانها و پندها، ج 7، ص 112 -مجمعالبیان، ج 9، ص 211′](6)[/simple_tooltip]