توبه
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 3 سورهی هود میفرماید: «از گناهانتان آمرزش از خدا بخواهید و به درگاه او توبه کنید.»
حدیث:
امام صادق علیهالسلام میفرماید: «بنده چون توبهی نصوح و خالص کند، خدا او را دوست میدارد و گناهانش را میپوشاند.»
(جامع السعادات، ج 3، ص 65)
توضیح مختصر:
توبه، به معنی بازگشت از گناه است؛ خداوند توّاب است و توبه بندگان را میپذیرد. (سورهی شوری، آیهی 42) و آنان را دوست میدارد. (سورهی بقره، آیهی 222)
خداوند دست رحمت خود را برای قبول توبه گشوده تا شخص گناهکار به هر مناسبتی از شب، روز، سحر، شب قدر، عید فطر، شب جمعه و … پشیمان شود. این وعدهی الهی است که توبه را قبول میفرماید و این وعده مربوط به دنیاست، چون آخرت محل حسابرسی و جزاء و عقاب است. مهم در توبه، توفیق آن است چه آنکه بندگان دچار تسویف هستند و ملکات آنان اجازهی توبهی واقعی به آنها نمیدهد و آن را محوّل به وقت مُردن میکند که آنوقت جایی برای پشیمانی حقیقی نمیگذارد.
البته حق النّاس موضوعی جداگانه است، مثل آنکه انسان غیبت میکند و توبهی او منوط به حلالیّت طلبیدن از کسی است که پشت سر او غیبت کرده است. آن قدر مسئلهی توبه مهم است که خداوند سورهای به نام توبه را نازل فرموده است.
وجوب توبه از طرف بنده، عقلی است زیرا توبه دفع ضرر است و وجوب دفع ضرر، ضروری میباشد و قبول آن از جانب حقتعالی نوعی تفضّل و رحمت است که شامل مجرمین و معصیتکاران میشود.
1- مخترع دین و توبه!
امام صادق علیهالسلام فرمود: مردی در زمانهای گذشته زندگی میکرد و میخواست دنیا را از راه حلال به دست آورد و ثروتی فراهم نماید که نتوانست.
از راه حرام کوشش کرد تا مالی به دست آورد، نتوانست. شیطان برایش مجسّم آشکار شد و گفت: «از حلال و حرام نتوانستی مالی پیدا کنی، میخواهی من راهی به تو بیاموزم که اگر عمل کنی، به ثروت سرشاری برسی و عدّهای هم پیرو پیدا کنی؟»
گفت: «آری مایلم.» شیطان گفت: «از نزد خودت دینی اختراع کن و مردم را به آن دعوت نما.» او کیشی اختراع کرد و مردم گردش را گرفته و به مال زیادی دست یافت.
روزی متوجه شد که کار ناشایستی کرده و مردمی را گمراه نموده است؛ تصمیم گرفت به پیروانش بگوید که گفتهها و دستوراتم باطل بوده و اساسی نداشته است.
هر چه گفت، آنها قبول نکردند و گفتند: «حرفهای گذشتهات حق بوده است و اکنون خودت در دین خودت شک کردهای؟!»
چون این جواب را شنید، غل و زنجیری را تهیه نمود و به گردن خود آویخت میگفت: «این زنجیرها را باز نمیکنم تا خدای توبهی مرا قبول کند.»
خداوند به پیامبر آن زمان وحی نمود که به او بگوید: «قسم به عزّتم اگر آنقدر مرا بخوانی و ناله کنی که بند بندت از هم جدا شود، دعایت را مستجاب نمیکنم، مگر کسانی که به مذهب تو مُردهاند و آنها را گمراه کرده بودی، به حقیقت کار خود اطلاع دهی و از کیش تو برگردند.»
(پند تاریخ، ج 4، ص 251-بحار، ج 2، ص 277)
2- کارمند بنی امیّه
«علی بن حمزه» میگوید: دوست جوانی داشتم که شغل نویسندگی در دستگاه بنی امیّه را داشت. روزی آن دوست به من گفت: «از امام صادق علیهالسلام برای من وقت بگیر تا به خدمتش برسم.»
من از امام علیهالسلام اجازه گرفتم تا او شرفیاب شود، امام اجازه دادند و در وقت مقرّر من با او خدمتش رفتیم.
دوستم سلام کرد و نشست و عرض کرد: «فدایت شوم، من در وزارت دارایی رژیم بنی اُمیّه مسئولیتی داشتم و از این راه ثروتی بسیار اندوختهام و بعضی خلافها هم انجام دادهام!»
امام فرمود: «اگر بنی امیّه افرادی مثل شما را نداشتند تا مالیات برایشان جمع کند و در جنگها و جماعات آنها را همراهی کند، حق ما را غصب نمیکردند.» جوان گفت: «آیا راه نجاتی برای من هست؟»
فرمود: «اگر بگویم عمل میکنی؟» گفت: آری. فرمود: «آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را میشناسی، به آنها برگردان و آنچه صاحبانشان را نمیشناسی از طرف آنها صدقه بده، من در مقابل این کار بهشت را بر تو ضمانت میکنم!»
جوان سر به زیر انداخت و مدّتی طولانی فکر کرد و سپس گفت: «فدایت شوم دستورت را اجرا میکنم.»
علی بن حمزه میگوید: من با آن جوان برخاستیم و به کوفه رفتیم. او همهچیز خود، حتّی لباسهایش را به صاحبانش برگرداند و یا صدقه داد؛ من از دوستانم مقداری پول برای او جمع کردم و لباس برایش خریداری نمودم؛ و خرجی هم برای او میفرستادیم.
چند ماهی از این جریان گذشت و او مریض شد، ما مرتّب به عیادت او میرفتیم. روزی نزدش رفتیم، او را در حال جان دادن یافتیم. چشم خود را باز کرد و گفت: ای علی! آنچه امام علیهالسلام به من وعده داد، به آن وفا کرد، این گفت و از دنیا رفت. ما او را غسل داده و کفن کرده و به خاک سپردیم.
مدّتی بعد خدمت امام علیهالسلام رسیدم، همینکه امام علیهالسلام مرا دید، فرمود: «ای علی! ما به وعدهی خود در مورد دوست تو وفا کردیم.» من عرض کردم: «همینطور است فدایت شوم، او هم هنگام مردن این مطلب (ضمانت بهشت) را به من گفت.»
(شنیدنیهای تاریخ، ص 55 -محجه البیضاء، ج 3، ص 254)
3- رجوع قبل از جان دادن
«معاویه بن وهب» گوید ما به جانب مکه بیرون رفتیم و با ما پیرمردی بود که عبادت میکرد لکن در مذهب تشیّع نبود و با او پسر برادری از شیعیان همراه بود.
آن پیرمرد بیمار شد، من به پسر برادر او گفتم: «کاش دین حق را بر او عرضه بداری چه آنکه امید است خدای تعالی او را با ولایت و مذهب حق از دنیا ببرد.»
همراهان گفتند: «بگذارید که بر آن حال و مذهبش بمیرد.» پسر برادر او صبر نکرد و به عمویش گفت: «ای عمو! مردم پس از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم مرتد شدند مگر گروه اندکی که با امیرالمؤمنین علیهالسلام بودند، بااینکه به خلافت از جانب پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم از قبل منصوب شده بود.»
پیرمرد بعد از شنیدن این کلمات نفسی برکشید و گفت: «من بر این مذهب شدم.» و بعد مُرد.
معاویه بن وهب گوید: ما داخل شهر مدینه شدیم و به حضور امام صادق علیهالسلام رسیدیم. «علی بن سری» یکی از همراهان ما، جریان توبهی پیرمرد و رجوع به امامت قبل از وفات را نقل کرد. امام فرمودند: «او اهل بهشت است.» علی بن سری تعجب کرد و عرض کرد: «او از هیچچیز این مذهب ما باخبر نبود. حکمی را نمیدانست و فقط در آن ساعت که روح از بدنش مفارقت مینمود، قبول کرد.» امام فرمود: «از او چه میخواهید؟ قسم به خدا او داخل بهشت شد.»
(خزینه الجواهر، ص 312 -روضه الانوار سبزواری)
4- ابولُبابه
یکی از یاران بزرگ پیامبر صلیالله علیه و آله که در جنگهای اُحد و فتح مکه و دیگر جنگها شرکت داشت «ابولبابه» بود. یکی از موضوعات حساس زندگی او توبهی اوست. هنگامیکه پیامبر صلیالله علیه و آله در اثر پیمانشکنی مردم «بنی قریظه» به طرف قلعهی آنها که نزدیک مدینه بود لشگر کشید و قلعه را محاصره نمود، عدهای از طایفه «اوس» حضور پیامبر صلیالله علیه و آله آمدند و عرض کردند همانگونه که طایفهی «بنی قینقاع» را به «خزرج» بخشیدند، «بنی قریظه» را به ما ببخش.
فرمود: «آیا راضی میشوید یک نفر از طایفه شما (اوس) را برای حَکَم بفرستم؟» گفتند: آری، فرمود: سعد معاذ. بنی قریظه رضایت ندادند و گفتند: «ابولبابه را نزد ما بفرست تا با او مشورت کنیم.»
ابولبابه در قلعهی بنی قریظه دارای منزل و اموال و عیال و فرزندان بود. پیامبر صلیالله علیه و آله او را مأمور مشورت با آنها کرد.
او وارد قلعه شد همه از زن و مرد و کوچک و بزرگ اطرافش جمع و اظهار جزع کردند تا دلش نرم گردد. بعد گفتند: «آیا به حکومت پیامبر صلیالله علیه و آله تن دهیم یا خیر؟» گفت: مانعی ندارد اما با دست به گردن اشاره کرد یعنی تسلیم شدن همین و گردن زدن همان.
بعد متوجه شد با این اشاره به پیامبر صلیالله علیه و آله خیانت کرده و این آیه نازل گردید:
«ای مؤمنین با خدا و پیامبر صلیالله علیه و آله خیانت نکنید و در امانت هم خیانت ننمایید همانا اموال و اولاد شما اسباب امتحان شمایند و پاداش بزرگ نزد خداست.» (سورهی انفال، آیات 28-27)
از شرمندگی از قلعه بیرون آمد و یکسر به مسجد مدینه رفت و به یکی از ستونهای مسجد خود را بست و گفت: «کسی مرا نگشاید تا خدا توبه مرا بپذیرد.»
قریب ده یا پانزده روز به همین شکل بود فقط برای دستشویی و نماز او را میگشودند.
پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «اگر ابولبابه نزد ما میآمد برای او طلب آمرزش مینمودیم اما چون خودش منتظر آمرزش حق است باشد خداوند توبهاش را بپذیرد.»
ام سلمه گوید: سحرگاهی پیامبر صلیالله علیه و آله را خندان دیدم، عرض کردم: خدا همیشه دهان شما را خندان کند، علتش چیست؟ فرمود: «جبرئیل خبر قبولی توبه ابولبابه را آورده است.» گفتم: اجازه میدهید او را بشارت دهم؟ فرمود: خود دانی؛ از درون حجره صدا زدم ابولبابه مژده که خدا توبهات را پذیرفته است. مردم هجوم آورده تا او را بگشایند گفت: «شما را به خدا جز پیامبر صلیالله علیه و آله کسی مرا نگشاید.» موقع نماز صبح که پیامبر صلیالله علیه و آله به مسجد آمدند ابولبابه را از ستون مسجد باز کردند و الآن در مسجد پیامبر صلیالله علیه و آله این ستون به ستون توبه و یا ابولبابه معروف است.
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 129-مجمعالبیان ذیل سورهی توبه، آیهی 102 و اخرون اعتَرفُوا بِذُنوبهِم.)
5- بهلول نبّاش
«معاذ بن جبل» با حالت گریان بر پیامبر صلیالله علیه و آله وارد شد و سلام عرض کرد و جواب سلام شنید پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «چرا گریه میکنی؟» عرض کرد: «بر در مسجد جوانی خوشصورت و شاداب است، چنان بر خودش گریه میکند مانند زن جوان مُرده، میخواهد به حضور شما آید.»
پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: عیبی ندارد. جوان آمد و سلام عرض کرد، پس از جواب سلام پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «چرا گریه میکنی؟» گفت: «چطور گریه نکنم گناهانی انجام دادم که خدا مرا نمیبخشد و مرا داخل جهنم خواهد کرد.»
پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «آیا برای خدا شریک قرار دادی؟» گفت: نه فرمود: «نفس محترمی را کُشتی؟» گفت: نه. فرمود: «گناهت اگر بهاندازهی کوهها باشد خدا میآمرزد.» جوان گفت: «گناهان من از کوهها بزرگتر است.»
فرمود: «آیا گناهت مثل هفت زمین و دریاها و ریگها و اشجار و آنچه در آن است از مخلوقات و بهقدر آسمانها و ستارگان و بهقدر عرش و کرسی میباشد؟»
گفت: «گناهانم از همه اینها بزرگتر است.»
فرمود: «وای بر تو گناهان تو بزرگتر است یا پروردگار تو؟» جوان روی خود به زمین زد و گفت: «منزّه است خدا، از هر چیزی او بزرگتر است…»
فرمود: «ای جوان یکی از گناهانت را برایم نمیگویی؟» عرض کرد: چرا، بعد گفت: «هفت سال کار من این بود که قبرها را میشکافتم و کفن مُردهها را درمیآوردم و میفروختم. شبی دختری از دختران انصار مُرد وقتی نبش قبر کردم و کفن را از تن او جدا کردم، شیطان وسوسه کرد و با او مقاربت کردم، وقتی برمیگشتم شنیدم که مرا صدا کرد: ای جوان! از فرمانروای روز جزا نمیترسی؟ وای بر تو از آتش قیامت!»
جوان گفت: حال چه کنم؟ پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «ای فاسق! از من دور شو، میترسم به آتش تو بسوزم.»
او رفت و به یکی از کوهها پناه برد و دو دست خود را به گردن بست مشغول توبه و عبادت و مناجات شد.
تا چهل روز، شب و روز گریه میکرد به نوعی که بر درندهها و حیوانات وحشی اثر میگذاشت. بعد از چهل روز از خدا طلب آمرزش کرد تا در قیامت رسوا نشود.
خدا بر پیامبرش آیهی 129 سورهی آلعمران را نازل کرد که آمرزش بهلول در آن بود. پیامبر صلیالله علیه و آله این آیه را با لبخند تلاوت میکرد و بعد فرمود: «کیست مرا به نزد آن جوان ببرد؟» معاذ گفت: میدانم کجاست. پیامبر صلیالله علیه و آله همراه معاذ نزدش رفتند دیدند میان دو سنگ سرپا ایستاده، دستهایش به گردنش بسته، رویش از شدت آفتاب سیاه و تمام مژههای چشمش از گریه ریخته و مشغول مناجات است و خاک بر سرش میریزد درندگان صحرا اطراف او را گرفته و پرندگان در اطراف بالای سر او صف کشیده به حال او گریه میکنند.
پیامبر صلیالله علیه و آله نزدیک رفته دستهای او را با دست مبارک خود گشودند و خاک از سر او پاک کردند و فرمودند: «بشارت باد تو را ای بهلول، تو آزادکردهی خدایی از آتش.»
پس به اصحاب فرمود: «اینطور گناهان خود را تدارک و جبران کنید.»
(رساله لقاءالله، ص 62 -مجالس الصدوق)