توکل و متوکّل

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 159 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «هرگاه عزم کاری گرفتی بر خدا توکّل کن که خدا آنان را که بر او اعتماد کنند، دوست دارد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «توکّل بر خدا سبب نجات از هر بدی می‌شود.»
(بحارالانوار، ج 78، ص 79)

توضیح مختصر:

توکّل به دیگری اعتماد کردن، کار خود را به وکیل واگذاشتن را گویند. متوکّل روی اعتمادی که به وکیل می‌کند، اختیارات را به دست او می‌دهد تا مثلاً در فروش خانه، یا نگهداری چیزی از زن و فرزند و مال و مانند این‌ها را به فروش برساند و در حفظ بدارد.
درواقع کارهایش را کفالت کند؛ انگار وکیل، جانشین و نماینده‌ی متوکّل است و چشم امید بدو دارد. چون متوکّل خداوند را شنوا و دانا و حیّ و … می‌داند، او را وکیل می‌گیرد و به غیر او اعتماد نمی‌کند. مقام توکّل وقتی مصداق حقیقی پیدا می‌کند که اسباب را مستقلاً در کار نبیند و این گفتن به این‌که بر او توکّل می‌کنم، مقام توکّل نمی‌شود، بلکه باور، وثوق و اعتماد واقعی و باطنی باشد که هیچ شک و شبهه‌ای بر او نیاید، چون صِرف گفتن کلامی، تام نیست. چه‌بسا عملاً کارهایش ضدّ توکل است و ظاهراً دنبال اسباب است یا جاهل مرکب است و خود را عالم می‌داند و یا بی‌عقل است و خود را عاقل می‌داند. لذا می‌بینیم اگر ظاهراً توکّل کرد و به مراد خود نرسید، خود را مقصّر نمی‌داند و نمی‌گوید حکمت اقتضاء می‌کند که به مراد نمی‌رسد.

1- تاجر متوکّل

در زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مردی همیشه متوکّل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدینه می‌آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر به قصد کشتن او کشید.
تاجر گفت: «ای سارق! هرگاه مقصود تو مال من است، بیا بگیر و از قتل من درگذر.» سارق گفت: «قتل تو لازم است، اگر تو را نکشم، مرا به حکومت معرّفی می‌کنی». تاجر گفت: پس مرا مهلت ده تا دو رکعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: «بار خدایا از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم تو شنیدم هر کس توکّل کند و ذکر نام تو نماید، در امان باشد من در این صحرا ناصری ندارم و به کرم تو امیدوارم.»
چون این کلمات جاری ساخت و به دریای صفت توکّل، خویش را انداخت دید سواری بر اسب سفیدی نمودار گردید و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد. تاجر گفت: «تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟»
گفت: من توکّل توأم که خدا مرا به صورت مَلَکی درآورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما. الآن آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، پس غایب شد. تاجر به سجده افتاد و خدای خویش را شکر کرد و به فرمایش پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در باب توکّل اعتقاد بیشتری پیدا نمود.
پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسید و آن واقعه را نقل کرد و حضرت تصدیق فرمود (خزینه الجواهر، ص 679 -مجالس المتقین شهید ثالث)
آری، توکّل آدمی را به اوج سعادت می‌رساند و درجه‌ی متوکّل، درجه‌ی انبیاء، اولیاء و صلحاء و شهداء است.

2- پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و توکّل

هنگامی‌که «ابوسفیان» رئیس مشرکان مکّه لشکر ده‌هزارنفری و مانور منظّم و قدرتمند اسلام را (در فتح مکّه) دید در شگفتی و تعجّب فرورفت و درحالی‌که در کنار گردان‌های رزمی لشکر رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم قدم می‌زد می‌گفت: «ای‌کاش می‌دانستم که چرا محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم بر من پیروز شد؟ باآنکه محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم در مکّه تنها و بی‌یاور بود، چگونه این‌چنین لشکری مبارز تدارک دید؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم سخن ابوسفیان را شنید و دست مبارکش را روی شانه وی گذاشت و فرمود: «ما به کمک خدا بر شما پیروز شدیم.»
در جنگ حُنَین می‌بینیم وقتی سپاه اسلام مورد تهاجم غافلگیرانه دشمن قرار گرفت، صفوف مسلمانان از هم متفرق شد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم وقتی پراکندگی سپاه اسلام را دید، به درگاه خداوند استعانت جست و به او توکّل کرد و عرض نمود:
«خداوندا حمد و سپاس مخصوص تو است و شکایتم را به درگاه تو می‌آورم و این توئی که باید از درگاهت کمک خواست و استعانت جست.»
در این هنگام جبرئیل بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نازل شد و عرض کرد:
«ای رسول خدا، دعایی کردی که موسی در آن هنگام که دریا برایش شکافته شد، این دعا را کرد و از شرّ فرعون نجات یافت.»
(درس‌هایی از زندگانی پیامبر اسلام صلی‌الله علیه و آله، ص 216 -بحارالانوار، ج 21، ص 150)

3- بیماری موسی علیه‌السلام

حضرت موسی علیه‌السلام را بیماری عارض شد، بنی‌اسرائیل نزد او آمدند و ناخوشی او را شناختند و گفتند: «اگر فلان دارو را مصرف کنی شفا یابی.»
موسی علیه‌السلام گفت: «مداوا نمی‌کنم تا خدا مرا بی‌دوا بهبود بخشد.» پس بیماری او طولانی شد، خدا به وحی فرمود: «به عزت و جلالم سوگند! ترا عافیت نمی‌دهم تا به دوائی که گفته‌اند درمان کنی.»
پس به بنی‌اسرائیل گفت: «داروئی که گفتید به آن مرا معالجه کنید.» پس او را مداوا کردند و بهبود یافت.
این در دل موسی علیه‌السلام حالت شکوه و اعتراضی پدید آورد. خدای تعالی به او وحی فرستاد: «خواستی حکمت مرا به توکّل خود باطل کنی، چه کسی غیر از من داروها و منفعت‌ها را در گیاهان و اشیاء نهاد؟!»
(جامع السعادات، ج 3، ص 228 -علم اخلاق اسلامی، ج 2، ص 290)

4- حماد بن حبیب

«حماد بن حبیب کوفی» گفت: سالی برای انجام حج با عده‌ای بیرون شدیم همین‌که از جایگاهی به نام «زباله» کوچ کردیم بادی سهمگین و سیاه وزید، آن‌قدر شدید بود که قافله را زا هم متفرق ساخت.
من در آن بیابان سرگردان ماندم تا خود را به زمینی که از آب و گیاه خالی بود رساندم.
تاریکی شب مرا فراگرفت، از دور درختی به نظرم رسید، نزدیک آن رفتم، جوانی را دیدم با جامه‌های سفید که بوی مُشک از او می‌وزید، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم: این شخص یکی از اولیاء خدا باشد!
ترسیدم اگر مرا ببیند به جای دیگر برود، لذا خود را پوشیده داشتم. او آماده نماز شد و اول دعا کرد (یا مَنْ حاذَ کُلَّ شَی مَلَکُوتا…) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مکان نزدیک شدم، چشمه‌ی آبی دیدم که از زمین می‌جوشید. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ایستادم.
در نماز چون به آیه‌ای می‌گذشت که در آن وعده یا وعید بود با ناله و آه، آن آیه را تکرار می‌کرد.
شب روی به نهایت گذاشت، جوان از جای خود حرکت نمود و به راز و نیاز مشغول شد (یا مَنْ قَصدَهُ الضّالُونَ…)
ترسیدم از نظرم غائب شود، نزدش رفتم و عرض کردم ترا سوگند می‌دهم به آن کسی که خستگی را از تو گرفته و لذت این تنهائی را در کامت قرار داده، بر من ترحّم نما که راه گم کرده‌ام و آرزو دارم به کردار تو موفق شوم.
فرمود: «اگر از راستی بر خدا توکل می‌کردی گم نمی‌شدی، اینک از دنبالم بیا.» به کنار درخت رفت و دست مرا گرفت (و با طَیِ الْاَرْض) مرا به جائی آورد.
صبح طلوع کرده بود و فرمود: مژده باد ترا به این مکان که مکه است؛ و صدای حاجیان را می‌شنیدم!
عرض کردم ترا سوگند می‌دهم به آن کسی که به او در قیامت امیدواری، بگو کیستی؟ فرمود: اکنون که سوگند دادی من علی بن الحسین (زین‌العابدین) هستم.
(پند تاریخ، ج 5، ص 182 -بحارالانوار، ج 11، ص 24)

5- اعتماد به ساقی

جبرئیل در زندان نزد حضرت یوسف آمد و گفت: «ای یوسف چه کسی ترا زیباترین مردم قرار داد؟» فرمود: پروردگار.
گفت: «چه کسی ترا نزد پدر محبوب‌ترین فرزندان قرار داد؟» فرمود: خدایم.
گفت: «چه کسی کاروان را به‌سوی چاه کشانید؟» فرمود: خدای من.
گفت: «چه کسی سنگی که اهل کاروان در چاه انداختند از تو بازداشت؟» فرمود: خدا.
گفت: «چه کسی از چاه ترا نجات داد؟» فرمود: خدایم.
گفت: «چه کسی ترا از کید زنان نگه داشت؟» فرمود: خدایم.
گفت: اینک خداوند می‌فرماید: «چه چیز ترا بر آن داشت که به غیر من نیاز خود را بازگوئی، پس هفت سال در میان زندان بمان (به جرم اینکه به ساقی سلطان اعتماد کردی و گفتی: مرا نزد سلطان یاد کن).»
و در روایت دیگر دارد که خداوند به وی وحی کرد: «ای یوسف چه کسی آن رؤیا را به تو نمایاند؟» گفت: «تو ای خدایم.»
فرمود: «از مکر زن عزیز مصر چه کسی ترا نگه داشت؟» عرض کرد: «تو ای خدایم.»
فرمود: «چرا به غیر من استغاثه کردی و از من یاری نجستی، اگر به من اعتماد می‌کردی از زندان ترا آزاد می‌کردم به خاطر این اعتماد به خلق، هفت سال باید در زندان بمانی.»
یوسف آن‌قدر در زندان ناله و گریه کرد که اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد یک روز گریه کند و یک روز آرام گیرد.
(نمونه معارف، ج 3، ص 280 -لئالی الاخبار، ص 92)