تکبّر
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 22 سورهی نحل میفرماید: «آنان که به قیامت ایمان ندارند، قلبشان منکر و آنان جزء مستکبران به شمار میآیند.»
حدیث:
رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «داخل بهشت نمیشود کسی که به اندازهی دانهی خردل در دلش کبر باشد.»
(جامع السعادات، ج 1، ص 346)
توضیح مختصر:
تکبّر حالتی است که خود را از دیگران بالاتر، قویتر و عزیزتر میداند و به هر دلیل اعتباری و مجازی، اعتقاد برتر بینی خود را بر دیگران دارد.
شیطان خود را از آدم، بالاتر فرض کرد و تکبّر نمود و ملعون و مطرود شد. اوّلین گناه هم، همین رذیله بوده است که تحقّق پیدا کرد.
از بزرگترین حجابها، همین تکبّر است که سبب میشود بسیاری از فضایل، محو و نابود شوند. نمرود و فرعون تکبِّر بر خدا کرد.
خداوند در سورهی مؤمن، آیهی 6 فرمود: «همانا کسانی که از بندگی من تکبّر نمودند، بهزودی با خواری در دوزخ درمیآیند.» و در حدیث قدسی فرمود: «کبریائی، رداء (روپوش) من و عظمت ازاء (زیرپوش) من است. هر کس در یکی از این دو، با من برابری کند، او را به جهنّم خواهیم افکند.»
و آنچه بر پیغمبران خدا تکبّر کردند مانند ابوجهلها، این هم از بدترین نوع این صفت رذیله است. تکبّر بر بندگان خدا که در عموم، گاهی دیده میشود که به هر سببی (مال، قدرت، ریاست) دیگران را پست و حقیر شمرده و خود را بزرگ میدانند.
1- ابوجهل
«عبدالله بن مسعود» از یاران پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم اوّل کسی بود که در مکّه قرآن را آشکارا در میان جمعیّت قرائت کرد.
او در تمام جنگهای پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم حضور داشت؛ مردی بسیار کوتاهقد بود که هرگاه در میان جمعیّت نشسته، میایستاد، از آنها بلندتر نبود!
به همین جهت، در جنگ بدر خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم عرضه داشت من قدرت جنگیدن ندارم ممکن است دستوری بفرمایید که در ثواب جنگ جویان شریک باشم.
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «برو در میان کشتگان کفّار اگر کسی را (مانند ابوجهل) یافتی که زنده است به قتل برسان.»
عبدالله گوید: میان کشتگان به ابوجهل، دشمن سرسخت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم رسیدم که هنوز رمقی داشت.
روی سینهاش نشستم و گفتم: خدا را سپاسگزارم که تو را خوار ساخت. ابوجهل چشم گشود و گفت: «وای بر تو پیروزی بر کیست؟» گفتم: با خدا و پیامبرش، به همین دلیل تو را میکشم؛ پا روی گردنش نهادم، متکبّرانه گفت:
«ای چوپان کوچولو، قدم در جای بلندی نهادی، آنقدر بدان که هیچ دردی بر من سختتر از این نیست که تو کوتاهقد مرا بکشی؛ چرا یکی از فرزندان عبدالمطلّب مرا به قتل نرساند؟!»
سرش را از بدنش جدا کردم و خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم آمدم و گفتم: یا رسولالله مژده که این سر ابوجهل است.
(پیغمبر صلیالله علیه و آله و یاران، ج 4، ص 206 -طبقات ابن سعد، ج 3، ص 106)
بعد از مُردن ابوجهل، پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ابوجهل از فرعون زمان موسی علیهالسلام بدتر و عاصیتر بوده است، چون فرعون وقتی هلاکت خود را یقین کرد، خدا را قبول کرد ولی ابوجهل وقتی یقین به مرگ کرد به بت لات و عزّی قسم یاد میکرد که او را نجات دهند.»
(سفینه علیهالسلام، ج 1، ص 200)
2- ولید بن مُغیره
بعد از آنکه پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم مبعوث به رسالت شد تا سه سال عدّه قلیلی ایمان آوردند؛ بعد وحی رسید که رسالت خود را ظاهر و عمومی کن و از استهزاء و اذیّت مشرکان پروا مکن که ما شرّ آنها را از تو دفع کنیم. یکی از آنها «ولید بن مُغیره» بود. جبرئیل ملک مقرّب الهی، نزد پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم آمد و در آن هنگام ولید ازآنجا گذشت. جبرئیل گفت: «این ولید پسر مغیره از استهزاء کنندگان است؟» فرمود: بلی، پس جبرئیل اشاره به پای ولید کرد و ولید کمی که رفت، به مردی از خزاعه گذشت که تیر میتراشید، پا بر روی تراشهها و ریزههای تیر گذاشت و ریزهی آن در پای او رفت و پایش خونین شد.
تکبّرش نگذاشت که خم شود و آن را بیرون آورد. چون به خانه رفت، روی کرسی خوابید و دخترش در پای کرسی خوابید. آنقدر خون از پاشنهاش روان شد که به تشک دختر رسید و دخترش بیدار شد و به کنیز خود گفت: «چرا دهان مشک را نبستهای؟» ولید گفت: این خون پدر توست، آب مشک نیست، بعد وصیّت کرده و به جهنّم پیوست.
(منتهی الامال، ج 1، ص 36)
3- ثروتمند کنار فقیر
مرد ثروتمندی با لباسهای پاکیزه و تمیز خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباسهای کهنه و مندرس وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست.
ثروتمند لباس آراسته خود از کنار مستمند تازه وارد جمع کرد. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ترسیدی لباست را کثیف نماید؟» عرض کرد خیر، پرسید: «پس برای چه چیزی این عمل را انجام دادی؟» عرض کرد: مرا همنشینی (نفسی) است که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه میدهد.
یا رسولالله نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم. پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به فقیر فرمودند: «آیا میپذیری؟» عرض کرد: «نه یا رسولالله.» ثروتمند گفت: چرا؟ گفت: «میترسم آنچه از تکبّر و خودپسندی، تو را فراگرفته، مرا نیز فراگیرد.»
(راهنمای سعادت، ج 1، ص 161 -اصول کافی، ج 2 باب فضل فقراء المسلمین)
4- سلیمان بن عبدالملک
«سلیمان بن عبدالملک» (از خلفای بنی مروان) یک روز جمعه لباسی نو پوشید و خود را معطر کرد. دستور داد صندوق عمامهی سلطنتی را بیاورند.
آینهای به دست گرفت و بارها عمامهها را برمیداشت و هریک را که میپیچید، نمیپسندید باز عمامهی دیگر برمیداشت تا اینکه به یکی از آنها راضی گردید. به هیبت و شکل خاصی به مسجد رفت، بر روی منبر نشست و از شکل و هیکل خودش بسیار خوشش آمد و پیوسته خود را تنظیم و مرتب میکرد. خطبهای خواند، خیلی از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه خودپسندی و تکبّر او را گرفت و گفت:
من شهریاری جوان، بزرگی ترسآور و سخاوتمندی بسیار بخشندهام. سپس از منبر پایین آمد و داخل قصر شد. در قصر شبیه یکی از کنیزان را مشاهده کرد، پیش او رفته و پرسید: مرا چگونه میبینی؟
کنیز گفت: «با شرافت و شادمان میبینم اگر گفتهی شاعر نبود.» گفته شاعر را سؤال کرد، کنیز بخواند: «تو خوب جنس و سرمایهای هستی، اگر همیشه بمانی، امّا افسوس که انسان را بقایی نیست.» سلیمان از شنیدن این شعر در گریه شد. تمام آن روز میگریست. شامگاه کنیز را خواست تا ببیند چه علّتی او را وادار کرد این شعر را بخواند.
کنیز قسم یاد کرد من تا امروز خدمت شما نیامدهام و هرگز این شعر را نخواندهام؛ و سایر کنیزان هم تصدیق کردند.
آنگاه متوجه شد این پیش آمد از جای دیگر بوده است، بسیار ترسید طولی نکشید که از دنیا با خودپسندی که او را گرفته بود، بیبهره رفت.
(پند تاریخ، ج 3، ص 37)
5- خسرو پرویز
از پادشاهانی که پیامبر صلیالله علیه و آله به او نامه نوشت و او را دعوت به اسلام نمود یکی «خسرو پرویز پادشاه ایران» بود. نامهای بهوسیلهی «عبدالله بن حذاقه» به دربار او فرستاد.
خسرو دستور داد آن را ترجمه کردند دید حضرت محمّد صلیالله علیه و آله نام خود را بر نام او مقدم داشته است. این موضوع بر او گران آمد، نامه را پاره کرد و به عبدالله هیچ توجهی ننمود و از جواب نامه خودداری کرد.
وقتی خبر پاره کردن نامه به پیامبر صلیالله علیه و آله رسید فرمود: «خدایا تو نیز پادشاهی او را قطع فرما.» خسرو نامهای به باذان پادشاه یمن فرستاد که شنیدهام در حجاز شخصی دعوی نبوّت کرده، دو نفر از مردان دلیر خود را بفرست تا او را دستبسته به خدمت ما بیاورند.
باذان دو نفر به نام «بابویه» و «خرخسره» را به حجاز فرستاد و آنان نامهی باذان را به پیامبر صلیالله علیه و آله دادند… فرمود اینک استراحت کنید تا فردا جواب شما را بدهم. روز دیگر که شرفیاب شدند فرمود: «به باذان بگویید که دیشب هفت ساعت از شب گذشته (دهم جمادیالاولی سال هفتم هجری) پروردگار من، خسرو پرویز را بهوسیلهی فرزندش شیرویه به قتل رسانید و ما بر مملکت او مسلط خواهیم گشت. اگر تو هم ایمان بیاوری بر محل حکومت خویش مستقر باش.»
(داستانها و پندها، ج 2، ص 126 -روضة الصفا)