جهل و نادانی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 119 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «ای پیامبر طریقه‌ی عفو پیشه کن و به نیکوکاری امر نما و از نادانان روی بگردان.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «جهل و نادانی ریشه‌ی همه‌ی شرهاست.»
(غررالحکم، ح 819)

توضیح مختصر:

جهل، ضدّ معرفت و علم است و این نادانی نسبت به افراد فرق می‌کند. نادانی در مسائل اعتقادی، ضررش بالنّسبه از کسی که جهل در امرارمعاش دارد، افزون‌تر است. همیشه جاهل بدون مدرک و دلیل راه می‌رود و نقصان و آفت‌پذیری او زیاد است؛ لذا عاقبت و عافیت او در معرض خطر است.
جاهل دست دراز می‌کند پیش کسی که به او عطا نمی‌کند، جایی می‌نشیند که آن جایگاه جای او نیست، سخنی می‌گوید که بی‌مورد است و … جنود جهل که در نفس می‌باشد، دائماً با جنود عقل درگیر است و نفس اماره که شیطان درون هر انسانی است، از جنود جهل به شمار می‌رود. جهول کسی است که جهلش استقرار و ادامه دارد و این نوع بدبختی‌اش بسیار است، برخلاف کسی که گاهی نادانی می‌کند و به خاطر جمع بعضی اسباب، دست به کاری جاهلانه می‌زند.
حکیم سنجیده و کار را به مصالح انجام می‌دهد اما وقتی شخصی علم نداشت و معرفت کسب نکرد، مشکل است که تعادل داشته باشد و عاقبت نگر باشد لذا گول زرق و برق دنیا و وعده و وعید زر داران را می‌خورد و حتی حاضر می‌شود پیامبر یا امامی، یا مظلوم و یتیمی را به قتل برساند.

1- فرمانده نادان

«یعقوب لیث صفار» (م 265) فرماندهی به نام ابراهیم داشت که باآنکه مردی دلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانی گذارد.
روزی در فصل زمستان به نزد یعقوب لیث آمد، یعقوب دستور داد از لباس‌های زمستانی خودش به ابراهیم بپوشانند.
ابراهیم خدمتکاری داشت به نام «احمد بن عبدالله» که با ابراهیم دشمن بود. ابراهیم چون به خانه آمد، احمد گفت: «هیچ می‌دانی که یعقوب لیث هر که را لباس خودش دهد در آن هفته او را می‌کشد؟!»
ابراهیم گفت: «نمی‌دانستم علاج آن چیست؟» گفت: باید فرار کنیم. ابراهیم بدون تحقیق به حرف خدمتکار تصمیم به فرار گرفت. احمد گفت: «ابراهیم قصد دارد به سیستان برود و طغیان و شورش کند.»
یعقوب لیث فکر کرد و خواست فرمان فراهم کردن لشگری بدهد که احمد گفت: مرا مأمور سازید که خود تنها سر ابراهیم را بیاورم؛ یعقوب لیث هم اجازه داد.
چون ابراهیم با سپاه خود قصد بیرون رفتن از شهر را کرد، احمد از قفا شمشیر بر ابراهیم زد و سر او را برای یعقوب آورد.
یعقوب مقام ابراهیم، فرمانده نادان خود را به احمد داد و نزد یعقوب بزرگ و محترم گشت.
(نمونه معارف، ج 4، ص 93)

2- فرزند جاهل خلیفه

«مهدی عباسی» سومین خلیفه‌ی عباسی پسری داشت به نام «ابراهیم» که شخصی منحرف بود و به‌خصوص نسبت به امیرالمؤمنین علیه‌السلام کینه و عداوت داشت.
روزی نزد مأمون، هفتمین خلیفه‌ی عباسی آمد و گفت: در خواب علی علیه‌السلام را دیدم که باهم راه می‌رفتیم تا به پلی رسیدیم، او مرا در عبور از آن پل مقدم می‌داشت.
من به او گفتم: تو ادعا می‌کنی که امیر بر مردم هستی، ولی ما از تو به مقام امارت سزاوارتر می‌باشیم، او به من پاسخ رسا و کاملی نداد.
مأمون گفت: «آن حضرت به تو چه پاسخی داد؟» گفت: «چند بار به من این نوع «سلاماً سلاماً» سلام کرد.»
مأمون گفت: «سوگند به خدا حضرت رساترین پاسخ را به تو داده است.» ابراهیم گفت: چطور؟ مأمون گفت: تو را جاهل و نادان که قابل پاسخ نیستی معرّفی کرد، چراکه قرآن در وصف بندگان خاص خود می‌فرماید:
«بندگان خاص خداوند رحمان آن‌ها هستند که با آرامش و بی تکبّر بر روی زمین راه می‌روند، هنگامی‌که جاهلان آن‌ها را مخاطب می‌سازند، در پاسخ آن‌ها سلام گویند.» (سوره‌ی فرقان، آیه‌ی 63) که نشانه‌ی بی‌اعتنایی توأم با بزرگواری است؛ بنابراین علی علیه‌السلام تو را آدم جاهل معرفی کرده، از این رو که به پیروی از قرآن با جاهل سبک‌مغز این‌گونه باید برخورد کرد.
(حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 20 -سفینه البحار، ج 1، ص 79)

3- خوش‌سیمای جاهل

مردی خوش‌سیما به مجلس «ابو یوسف کوفی» (م 182) قاضی هارون‌الرشید آمد، قاضی او را احترام و تعظیم کرد. او در آن مجلس بسیار ساکت و خاموش بود. قاضی گمان برد که او با این وجاهت و سکوت دارای فضل و کمالی باشد.
قاضی گفت: سخنی بفرمائید. گفت: «برای تحقیق مسئله‌ای آمده‌ام و سؤالی دارم.» قاضی گفت: «آنچه دانم جواب گویم.»
گفت: «روزه‌دار کی روزه را افطار کند؟» در جواب گفت: «وقتی‌که آفتاب غروب کند.»
مرد گفت: «شاید تا نیمه‌شب آفتاب غروب نکند؟» قاضی خندید و گفت: چه نیکو گفته است شاعر «حریر بن عطیه» (از شعرای عصر بنی‌امیه، م 110) «خاموشی زینت برای مردی است که ضعیف و نادان است و به‌درستی که صحیفه‌ی عقل مرد از سخن گفتن او معلوم شود، همچنان بی‌عقلی او هم از سخن گفتن ظاهر شود» پس پی به جاهل بودن مرد خوش‌سیما برد.
(لطائف الطوایف، ص 412)

4- قیس بن عاصم

«قیص بن عاصم» در ایام جاهلیّت از اشراف و رؤسای قبایل بود و پس از ظهور اسلام ایمان آورد. روزی در سنین پیری به منظور جستجوی راه جبران خطاهای گذشته شرفیاب محضر رسول اکرم صلی‌الله علیه و آله گردید و گفت: در گذشته جهل، بسیاری از پدران را بر آن داشت که با دست خویش دختران بی‌گناه خود را زنده‌به‌گور سازند. من دوازده دخترم را در جاهلیت به فاصله‌ی نزدیک به هم زنده‌به‌گور کردم. سیزدهمین دخترم را زنم پنهانی زائید و چنین وانمود کرد که نوزاد مُرده به دنیا آمده، امّا در پنهانی او را نزد اقوام خود فرستاد.
سال‌ها گذشت تا روزی که ناگهان از سفری بازگشتم، دختری خردسال را در خانه‌ام دیدم، چون شباهتی به فرزندانم داشت به تردید افتادم و بالاخره دانستم او دختر من است.
بی‌درنگ دختر را که زار زار می‌گریست کشان‌کشان به نقطه دوری برده و به ناله‌های او متأثّر نمی‌شدم؛ و می‌گفت: من به نزد دائی‌های خود بازمی‌گردم و دیگر بر سر سفره‌ی تو نمی‌نشینم، اعتنا نکردم و زنده به گورش نمودم.
قیس پس از نقل این ماجرا دید قطرات اشک از چشم‌های پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرومی‌ریزد و با خود زمزمه می‌فرمود: کسی که رحم نکند بر او رحم نشود و سپس به قیس خطاب کرد و فرمود: «روز بدی در پیش داری!»
قیس پرسید اینک برای تخفیف بار گناهم چه کنم؟ پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «به عدد دخترانی که کشته‌ای کنیزی آزاد کن.»
(داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 15 -جاهلین و اسلام، ص 632)

5- ریش‌بلند

«حاحظ بصری» (م 249) که در هر رشته از علوم کتابی نوشته است، گفت: روزی مأمون عباسی با عده‌ای بر جایگاهی نشسته بودند و از هر بابی صحبت می‌کردند. یکی گفت: «هر کس که ریش او دراز بود احمق است» عده‌ای گفتند: «ما به خلاف، عده‌ای ریش‌بلند دیده‌ایم که مردمانی زیرک بودند.»
مأمون گفت: امکان ندارد. در این هنگام مردی ریش‌دراز، آستین گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. مأمون برای تفهیم مطلب، او را احضار کرد و گفت: نامت چیست؟ عرض کرد: ابوحمدویه، گفت: کُنیه‌ات چیست؟ عرض کرد: علویه، مأمون به حاضران گفت: مردی را که نام و کنیه را نداند، باقی افعال او نظیر این جهالت است. پس از او سؤال کرد: چه کار می‌کنی؟ عرض کرد: مردی فقیهم و در علوم تبحر دارم اگر امیر خواهد از من مسئله‌ای بپرسد.
مأمون گفت: «مردی گوسفندی به یکی فروخت و مشتری گوسفند را تحویل گرفت. هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشکلی (سرگین) انداخت و بر چشم یک نفر افتاد و چشم آن شخص کور شد، دیه چشم بر چه کسی واجب است؟»
مرد ریش‌بلند کمی فکر کرد و گفت: «دیه چشم بر فروشنده است نه مشتری.» حاضرین گفتند: چرا؟
گفت: «چون فروشنده، مشتری را خبر نداد که در محل دفع مدفوع گوسفند منجنیق نهاده‌اند و سنگ می‌اندازد تا خود را نگاه بدارد.»
مأمون و حاضران خندیدند و او را چیزی داد و برفت و بعد مأمون گفت: صدق سخن من شما را معلوم شد که بزرگان گفته‌اند دراز ریش احمق بود.
(جوامع الحکایات، ص 300)
روایاتی وارد شده است که بلندی ریش را مذمّت می‌کند چنانکه علی علیه‌السلام در مذمت اهل بصره یکی را بلند بودن ریش آن‌ها می‌شمرد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله از سعادت شخص یکی بلند نبودن ریش را شمردند.
(سفینه البحار، ج 2، ص 509)