جوان
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 10 سورهی کهف میفرماید: «زمانی را به خاطر بیاور که آن جوانان (اصحاب کهف) به غار پناه بردند و گفتند: پروردگارا ما را از سوی خودت رحمتی عطا کن و راه نجاتی برای ما فراهم ساز.»
حدیث:
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند جوانی را که عمر خود را در عبادت خدا به سر میبرد، دوست دارد.»
(نهج الفصاحه، ص 162)
توضیح مختصر:
ایام جوانی، زمان بسیار خوبی است برای کسب فضایل، تحصیل علوم و انجام کار برای امرارمعاش. ازآنجاییکه در جوانی تجربه بسیار کم است و غرایز دائماً در حرکت و کارند، خواسته و آمال در جوان میآید و اگر خودش عاقل نباشد و راهنمایی، عالم و باتجربه نداشته باشد، کمکم به خواستههای شهوات میل بله میدهد و معلوم نیست آخر کار به کجا کشیده میشود؛ اما اگر جوانی عاقل و معتدل باشد و مرشدی حاذق داشته باشد، فکر و کارش صحیح انجام میگیرد و سعادت دنیوی و اُخروی نصیبش میشود.
اگر کسی در جوانی تنبل باشد دیگر در سنین بالا نمیتواند این ضعف را از خود دور کند.
چه آنکه ملکات همیشه غالب بوده و نفس امّاره مهار او را به دست گرفته و دیگر جای جدّ و جهد برای او باقی نمیگذارد.
در جوانی پاک بودن شیوهی پیغمبری است ***** ور نه هر گبری به پیری میشود پرهیزگار
یکی از مسائل نفس که جوان را گول میزند، اینکه با خود میگوید: وقت پیری توبه میکنیم و پرهیزگار میشویم و اعمال گذشته را جبران میکنیم و … که این تسویف ها همه از مکاید نفس است.
بهترین وقت برای تبدیل صفات رذیله به صفات ممدوح در جوانی است که بعد از گذر عمر تبدیل ملکات بسیار مشکل است.
یوسف در جوانی عفت ورزید، بعد پیامبر شد و خداوند اصحاب کهف را جوان و جوانمرد خطاب کرد که داستان اینان در قرآن نقل شده است.
1- جوان خداترس
منصور عمّار گوید: سالی به حج میرفتم، در کوفه فرود آمدم؛ شبی در کوچههای کوفه میگذشتم، از خانه آوازی شنیدم که یکی میگفت:
«خداوندا مرا از عذاب تو چه کسی میتواند رها کند؟ اگر دستم از ریسمان رحمت تو بگسلد، به کی پناه ببرد؟»
منصور گوید: من خواستم امتحان کنم، دهان در شکاف در نهادم و این آیه را خواندم: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! خود و خانوادهی خویش را از آتشی که هیزم آن انسانها و سنگهاست نگهدارید.» (آیهی 6 سورهی تحریم)
نالهای زد و ساعتی ساکت شد. من خانهی او را نشان کردم و روز دیگر به آنجا آمدم، جنازهای دیدم که بر در خانه هست و پیر زنی در آن رفتوآمد میکرد. گفتم: ای پیرزن این مرد کیست؟ گفت: «جوانی خداترس از فرزندان رسول خداست. دیشب با خدا در مناجات بود که مردی از کوچه گذشت و آیهای از قرآن خواند و این جوان بیفتاد و ساعتی دگرگون بود تا به رحمت ایزدی پیوست.» من گفتم اولیاء خدا چنین میباشند.
(خزینه الجواهر، ص 509)
2- مصعب بن عمیر
یکی از جوانان لایق و زیبارو که قبل از هجرت، به پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم ایمان آورد، مصعب بود.
روزی عثمان بن طلحه او را دید که نماز میخواند؛ آمد به مادر مصعب خبر داد. مادر و بستگان از اسلام آوردن او ناراحت شدند؛ و برای مجازاتش او را در خانه محبوس کردند. امّا او از ایمان خود نسبت به پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم دست نکشید و ثابتقدم ماند.
روزی دو نفر از قبیله خزرج به مکه آمدند و به پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم ایمان آوردند و از حضرتش خواستند کسی را برای تبلیغ دین خدا به مدینه بفرستد تا مردم را قرآن یاد دهد و آیین اسلام را برای مردم تشریح کند.
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم مصعب را که از میان اصحاب جوان بود، انتخاب کرد و به نمایندگی از جانب خویش بهسوی مدینه فرستاد. پس مصعب با اسعد بن زراره بهسوی مدینه حرکت کرد و در آنجا مردم مدینه را به حقایق دین اسلام و مضامین قرآن آشنا کرد.
وقتی پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به مدینه آمد و در سال دوّم، جنگ بدر اتّفاق افتاد، او همراه پیامبر بود.
در جنگ اُحد که در سال سوم اتّفاق افتاد، حاضر بود و پرچم مخصوص اسلام در دستش بود و در همان جنگ شربت شهادت نوشید.
(حکایتهای پندآموز، ص 259 -اسدالغابه، ج 4، ص 369)
3- سه وصیت
شیخ نجیب الدین گفت: شبی در گورستان بصره بودم، نیمهشب که همهی مردم در خواب بودند، دیدم چهار نفر جنازه بر دوش وارد گورستان شدند. اندیشیدم که گویا اینان او را کشته و مخفیانه دارند دفن میکنند.
به نزدیک آنان رفتم و گفتم: راست بگویید چه کسی این شخص را کشته است؟ آن چهار نفر گفتند: «ما مسلمان هستیم، در حق مسلمان گمان بد مبر، ما مزدور هستیم و آن زن مادر این جوان است.» نزد آن زن رفتم و علت دفن در نیمهشب را از او پرسیدم.
زن گفت: این جنازهی جوانم میباشد، چون شراب میخورد و گاهی کارهای خلاف میکرد، مردم در بدی او را مثال میزدند. چون به حال احتضار افتاد، به من وصیت کرد که ای مادر! چون وفات کردم:
1. طنابی به گردن من کن و به دور خانه بکش و بگو خدایا این شخصی است که بدعمل بود و به دست مرگ گرفتار شد، الهی من او را طناب بسته به نزدت آوردم!
2. جنازه را شب بردار و دفن نما که مردم نفهمند و مرا دشنام ندهند و لعن نکنند.
3. خودت ای مادر! جنازهام را درون قبر بگذار تا شاید خداوند رحیم بهواسطهی گیسوی سفید تو بر من رحم کند.
اما چون طناب بر گردنش انداختم و خواستم دور خانه جنازه را بکشم هاتفی ندا داد. دوستان خدا رستگارند، این کار را نکن؛ کمی قلبم خوشحال شد.
به وصیت دوم او عمل کردم که شبانه به قبرستان آوردم. الآن میخواهم به وصیت سوم او عمل کنم و به دست خودم او را درون قبر بگذارم.
من (نجیب الدین) گفتم: او را به من واگذار که مادر نمیتواند فرزند خود را درون قبر بگذارد که خداوند او را عفو کرده است.
مادر قبول کرد و من جوان را درون قبر گذاشتم، دیدم لبش متبسم شد و به زبان حال گفت: خداوند به بندهی خود مهربان است. تعجبم زیاد شد؛ در درونم صدایی شنیدم که: دوست ما را زود دفن کن و معطل نگذار؛ پس روی قبر را پوشاندم.
(عنوان الکلام، ص 169-مصابیح القلوب)
4- عاشق کنیز
در مدینه مردی بود که کنیزی بسیار زیبا داشت، همسایهی جوان او که فقیر بود، فریفتهی این کنیز شد. راهی برای دسترسی به او نداشت؛ تا آنکه ناچار شد سرنوشت خود را به امام صادق علیهالسلام عرض نماید.
امام صادق علیهالسلام فرمود: «هر وقت او را دیدی، بگو: خدایا! از فضل تو او را میخواهم.» جوان به فرمایش امام عمل کرد.
طولی نکشید که برای صاحب کنیز، مسافرتی پیش آمد که ناچار شد، نزد همسایه آمده و بگوید: تو همسایهی منی و از هر کسی بیشتر مورداطمینان من میباشی، برایم مسافرتی پیش آمده و میخواهم کنیز را نزد تو به امانت بسپارم تا برگردم.
جوان گفت: «من همسری ندارم، صحیح نیست تنها با یک کنیز در خانه باشم.» مرد گفت: «آن را قیمت بکن و آن را تصاحب کن؛ و چون از مسافرت برگشتم، دوباره آن را به من بفروش تا بر تو حلال باشد.»
جوان پذیرفت، صاحب کنیز قیمت زیادی برای خرید کنیز گذاشت.
با آن قیمت، جوان کنیز را خریداری کرد و مدتها با کنیز زندگی کرد و از آن بهره برد. تا آنکه فرستادهی خلیفه به مدینه آمد تا برای او کنیزان زیبارویی را خریداری کند که ازجمله همین کنیز را نام بردند. حاکم مدینه به سراغش فرستاد و پیشنهاد خرید داد. جوان گفت: مالک آن غایب است، اما حاکم گوش نکرد و گفت باید بفروشی.
پول زیادی به او دادند و کنیز را تحویل گرفتند. همینکه خریداران خلیفه از مدینه خارج شدند، صاحب کنیز آمد و از کنیز خود جویا شد.
جوان داستان را بازگو کرد و همهی پولی را که در قبال کنیز گرفته بود تحویل داد. مرد گفت: «بیش از قیمتی که فروختم قبول نمیکنم؛ بقیهی مال برای تو باشد و بر تو گوارا باد.»
(شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 202-بحارالانوار، ج 47، ص 359)
5- حجاج و چوپان جوان
روزی حجاج بن یوسف ثقفی خونخوار در صحرایی با عدهای از خواص، سیر و سیاحت میکرد. از دور گوسفندانی را دید که میچرند و جوانی، چوپانی گوسفندان میکند. به ملازمان گفت: «اینجا بنشینید تا من بهتنهایی با او صحبتی کنم.»
پس اسب خود را سوار شد و نزد او رفت و سلام کرد. جوان جواب سلام داد.
حجاج پرسید: «حجاج ثقفی که امیر و حاکم شماست، چگونه آدمی است؟» جوان گفت: «لعنت خدای بر او باد که هرگز از او ظالمتر بر مسند حکومت ننشسته و بیرحمی او زیاد است. امید دارم بهزودی شرش از زمین پاک شود.»
حجاج گفت: مرا میشناسی؟ گفت: نه گفت: من حجاج هستم. جوان بترسید و رنگش دگرگون شد. حجاج گفت: «تو چه نام داری و فرزند چه کسی هستی؟»
گفت: نامم «وردان» از غلامان آل ابی ثورم، در هر ماهی، سه بار مرا مرض صرع میگیرد و دیوانه میشوم؛ امروز روز صرع و جنون من است! حجاج بخندید و به او هدیهای داد و عفوش کرد.
(لطائف الطوائف، ص 394)