حرص

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 19 سوره‌ی معارج می‌فرماید: «همانا انسان، آزمند و حریص آفریده شده است.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «آدمیان پیر می‌شوند و دو صفت در آن‌ها جوان می‌گردد: حرص و آرزوی دراز.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 100)

توضیح مختصر:

حرص از صفات ناپسند است که شخص به چیزی مانند مال یا شهوت یا خوردن، آزمند و بسیار راغب و مشتاق است.
مَثَل شخص حریص، مانند کِرم ابریشم است که هر چه بیشتر بر گِرد خود می‌پیچد، راه بیرون آمدنش سخت‌تر می‌گردد تا از غصه جان بدهد.
چراکه در کار حریص سیری نیست. صاحب این مرض دائماً رنجور است و نمی‌داند آنچه بدان حرص ورزیده چقدر برای او باقی می‌ماند و چه آثار سوئی دارد.
همیشه افراط‌وتفریط، مشکل‌ساز است و افراط، دارویش، تعدیل و میانه‌روی است. قناعت و عزّت نفس، برای درمان حریص، بسیار نافع است و این‌که شخص با کسانی معاشرت نکند که فکر دنیادوستی دارند و به نقد اکتفا می‌کنند؛ چراکه آثار سوء حریصان کم نیست و زور زدن و جمع کردن، نه‌تنها در نفس حریص در تراکم و تکاثر برنامه‌ریزی می‌کند و نقشه می‌ریزد و دیگران را از معرکه بیرون می‌کند تا به آن مطلوب خود برسد بلکه سیری در حرص نیست مگر خاک قبر او را در خود جای دهد.

1- دوای حریص، خاک گور

سعدی گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت می‌کرد. یک شب در جزیره‌ی کیش مرا به حجره‌ی خود دعوت کرد.
به حجره‌اش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرّر پریشان‌گویی می‌کرد و می‌گفت:
فلان انبارم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان، این قباله و سند فلان زمین می‌باشد و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشه‌ام که به اسکندریّه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.
ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقی‌مانده‌ی عمر گوشه‌نشین گردم و دیگر به سفر نروم.
پرسیدم: آن کدام سفر است که بعدازآن ترک سفر می‌کنی و گوشه‌نشین می‌شوی؟ در پاسخ گفت: می‌خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم که شنیده‌ام این کالا در چین بهای گران دارد و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم و ازآنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم؛ بعدازآن تجارت را ترک کنم و در دکّانی بنشینم؛ و این‌گونه اندیشه‌های دیوانه‌وار را آن‌قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت. در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی ازآنچه دیده‌ای و شنیده‌ای بگو؛ گفتم: آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله‌سالاری از پشت مرکَب بر زمین افتاد، یکی گفت:
چشم‌تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر می‌کند: یا قناعت یا خاک گور.
(حکایت‌های گلستان، ص 166)

2- حریصِ در عیش و عاقبتش

«یزید بن عبدالمَلِک» (دهمین خلیفه اُموی) بعد از عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید. او برخلاف خلیفه‌ی قبل، شب و روز به عیش و نوش مشغول و با دو نفر کنیزان آوازخوان و خوش‌سیما به نام سلاله و حُبابه (حباب به معنی دوستی و محبوب)، به مجالس بزم مشغول بود.
سرانجام حُبابه رقیب خود سلاله را برکنار ساخت و افسار خلیفه را به دست گرفت.
مسلمه بن عبدالملک، برادرش نزد او آمد و گفت: «عمر بن عبدالعزیز آن‌قدر دادگستر بود، تو برخلاف او به باده‌گساری مشغول شدی و کشور را به دست آوازخوانی به نام حُبابه سپرده‌ای؛ مردم منتظر دیدن تو هستند، ولی تو در دامن حُبابه افتاده‌ای، دست از او بکش به کار خلافت برس.»
او تصمیم گرفت حرف برادرش را گوش کند. روز جمعه تصمیم گرفت برای نماز بیرون رود. حُبابه کنیزان را سفارش کرد موقع بیرون آمدن خلیفه او را آگاه سازند.
کنیزان او را خبر کردند و او با عودی که در دست گرفته بود در برابر خلیفه ظاهر شد و با آواز دلکش این شعر را خواند: «اگر عقل از سر دلداده رفته، او را ملامت مکن، بی‌چاره از شدت اندوه صبور شده است.» خلیفه که دلبر خود را با آن حال دید و آن آواز دلنواز را شنید، دست خود را مقابل صورتش گرفت و گفت: حبابه بس است چنین مکن و این شعر را خواند: «زندگانی جز خوش‌گذرانی و کام گرفتن نیست، گرچه مردم تو را سرزنش کنند.»
بعد فریاد زد ای جان جانان درست گفتی، خدا نابود کند آن‌کسی را که مرا در مِهر تو سرزنش می‌کند؛ ای غلام برو به برادرم مُسلمه بگو به جای من به مسجد برود و نماز بخواند.
بعد فوری به عیش‌گاه رفتند و خلیفه به غلامان خود گفت: مردم پنداشته‌اند هیچ عیش و نوشی، بی‌نیش نخواهد ماند، من می‌خواهم دروغ آن‌ها را آشکار سازم.
در آنجا ماندند تا نامه و خبری نرسد و مشغول نوش بی‌نیش باشند. ازقضا دانه اناری به گلوی حبابه رفت و زیاد سرفه کرد و بمُرد. خلیفه روز و شب تن مُرده‌ی حبابه را در آغوش گرفته و گریه می‌کرد و با آب دیده بدنش را تر می‌کرد و می‌بوئید؛ با اصرار اقوام لاشه‌ی گندیده حُبابه را دفن کردند و خلیفه هم بعد از پانزده روز بیشتر زنده نماند و نزد قبر حُبابه او را به خاک سپردند.
(رهنمای سعادت، ج 3، ص 657 -تاریخ تمدن اسلام، ج 1، ص 86)

3- عیسی علیه‌السلام و مرد حریص

«حضرت عیسی علیه‌السلام» به همراه مردی سیاحت می‌کرد، پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند و به دهکده‌ای رسیدند. عیسی علیه‌السلام به آن مرد گفت: «برو نانی تهیه کن» و خود مشغول نماز شد.
آن مرد رفت و سه عدد نان تهیه کرد و بازگشت، امّا مقداری صبر کرد تا نماز عیسی علیه‌السلام پایان پذیرد. چون نماز طول کشید، یک دانه نان را خورد. حضرت عیسی علیه‌السلام سؤال کرد نان سه عدد بوده؟ گفت: «نه همین دو عدد بوده است.» مقداری بعد از غذا راه پیمودند و به دسته آهویی برخوردند، عیسی علیه‌السلام یکی از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح کرده و خوردند.
بعد از خوردن عیسی علیه‌السلام فرمود: «به اذن خدا ای آهو حرکت کن»؛ آهو زنده شد و حرکت کرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان‌الله گفت. عیسی علیه‌السلام فرمود: «تو را سوگند می‌دهم به حق آن کسی که این نشانه‌ی قدرت را برای تو آشکار کرد، بگو نان سوّم چه شد؟» گفت: «دو عدد بیشتر نبوده است!»
دومرتبه به راه افتادند و نزدیک دهکده‌ی بزرگی رسیدند و به سه خشت طلا که افتاده بود، برخورد کردند. آن مرد گفت: «اینجا ثروت زیادی است!» فرمود: «آری یک خشت از تو، یک خشت از من، خشت سوّم را اختصاص می‌دهم به کسی که نان سوّم را برداشته»، آن مرد حریص گفت: «من نان سوّم را خوردم.»
عیسی علیه‌السلام از او جدا شد و فرمود: «هر سه خشت طلا مال تو باشد.»
آن مرد کنار خشت طلا نشسته بود و به فکر استفاده و بردن آن‌ها بود که سه نفر ازآنجا عبور نمودند و او را با خشت طلا دیدند.
هم‌سفر عیسی را کشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکده‌ی مجاور نانی تهیه کند تا بخورند. شخصی که برای نان آوردن رفت، با خود گفت: نان‌ها را مسموم کنم تا آن دو نفر رفیقش پس از خوردن بمیرند و طلاها را تصاحب کند.
آن دو نفر هم‌عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند و خشت طلا را بین خود تقسیم کنند. هنگامی‌که نان را آورد، آن دو نفر او را کشته و خود با خاطری آسوده به خوردن نان‌ها مشغول شدند.
چیزی نگذشت که آن‌ها بر اثر مسموم بودن نان‌ها مُردند. حضرت عیسی علیه‌السلام در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مُرده دید و فرمود:
«این‌طور دنیا با اهلش رفتار می‌کند.»
(پند تاریخ، ج 1، ص 124 -انوار نعمانیه، ص 353)

4- ذوالقرنین

(در قرآن سوره‌ی کهف نامش آمده است و از همان اسکندر است از نوادگان نوح پیامبر علیه‌السلام که به دو قطب مشرق و مغرب زمین سیر کرده و شهر اسکندریّه را بنا نهاد چون موهای سر خود را به شکل دو شاخ در پیشانی قرار می‌داده به صاحب دو شاخ ذوالقرنین مشهور شد و قریب دو قرن زندگی کرد و حدود 36 کشور دنیا را فتح کرد.)
«ذوالقرنین» در سیرش چون به ظلمات وارد گشت به قصری درآمد و دید جوانی با لباس سفید ایستاده و صورتش به سوی آسمان و دو دست بر لب دارد.
جوان از او پرسید کیستی؟ گفت: ذوالقرنین.
جوان (اسرافیل) گفت: «هرگاه قیامت رسد من در صور خواهم دمید.»
پس سنگی برداشت و به ذوالقرنین داد و گفت: «اگر این سنگ سیر شد تو نیز سیر می‌شوی، اگر این سنگ گرسنه بود تو نیز گرسنه‌ای.»
سنگ را گرفت و نزد یارانش آمد و آن را در ترازویی گذارد و تا هزار سنگ دیگر به‌اندازه‌ی آن در کفه دیگر ترازو نهادند آن سنگ زیادتی داشت. (نوعی خارق عادت و تصرّف بوده تا ذوالقرنین متبّه شود و به بندگی روی بیاورد.)
خضر پیغمبر صلی‌الله علیه و آله نزدش آمد و سنگی در کفه‌ای نهاد و سنگی که ذوالقرنین آورده بود در کفه دیگر گذارد و قدری خاک بر روی آن ریخت، در این هنگام چون سنجیدند برابری کرد.
ذوالقرنین از حضرت خضر علیه‌السلام علت را پرسید. گفت: «خداوند خواست ترا آگاه کند که این‌همه کشورها را فتح کردی سیر نگشتی؛ آدمی هرگز سیر نشود جز آنکه مشتی خاک بر وی بریزند و شمکش را چیزی پر نکند جز خاک.»
ذوالقرنین گریه کرد و برگشت.
روزی دیگر بر مردی گذشت و دید بر سر قبری نشسته و مقداری استخوان پوسیده و جمجمه‌های متلاشی شده در پیش نهاده و آن‌ها را زیر و رو می‌کند.
پرسید: «چرا چنین می‌کنی؟» گفت: «می‌خواهم استخوان پادشاهان از بینوایان جدا سازم، نمی‌توانم.»
اسکندر از او گذشت و گفت: مقصود او از این کار من بودم، پس از آن در «دومة الجندل» منزل کرد و از جهانگیری صرف‌نظر کرد و به بندگی مشغول گشت.
(فخر رازی گوید: ذوالقرنین به عراق برگشت و به شهر «زور» مریض شد و در همان‌جا درگذشت. (سفینه البحار، ج 2، ص 426))
(نمونه معارف، ج 4، ص 234 -لئالی الاخبار، ص 46)

5- اشعب بن جبیر مدنی (م 154)

او مردی احول چشم و دو طرف سرش بی‌مو و مخرج راء و لام نداشته و بسیار حریص و طمّاع به مال و خوردنی‌های دنیا بوده و هیچ‌گاه ازاین‌جهت سیر نمی‌شد. وقتی از او دراین‌باره پرسیدند گفت: از هر خانه‌ای که دود برآید گمان برم که برای من طعامی می‌سازند منتظر بنشینم، چون انتظارم بسیار شود اثری ظاهر نشود نان پاره خشک در آب آغشته کنم و بخورم.
چون صدای اذان بر جنازه‌ای به گوشم آید، گمان می‌کنم که آن میّت وصیت کرده که از مال من یک ثلث به اشعب دهید. پس به این گمان به خانه‌ی آن میّت روم و همراه آنان در غسل و کفن و دفن مُرده کمک کنم. بعد از دفن وقتی اثری از وصیت مُرده ظاهر نشود، ناامید به خانه خود بازگردم.
چون در کوچه‌ها گذرم، دامن را گشاده دارم به گمان آنکه اگر همسایه‌ای از بامی یا دریچه‌ای، چیزی پیش همسایه دیگر اندازد، شاید که خطا شود و در دامن من افتد. گویند: روزی در کوچه‌ای می‌گذشت و جمعی اطفال بازی می‌کردند، گفت: ای کودکان چرا ایستاده‌اید؟ و حال‌آنکه در سر چهارراه کسی یک خروار سیب سرخ و سفید آورده و بر مردم بخشش می‌کند کودکان چون بشنیدند یک‌باره ترک بازی کرده و به طرف چهارراه دویدند.
از دویدن ایشان اشعب را حرص و طمع غلبه کرد و به دویدن افتاد. او را گفتند: به خبر دروغ خودساخته‌ای چرا می‌روی؟
گفت: دویدن اطفال از روی جدّی بود و دویدن من از طمع می‌باشد، شاید این صورت واقعی باشد و من محروم مانم.
(لطایف الطوایف، ص 361)