حسد

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 54 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «آیا حسد می‌ورزند (یهود) با مسلمین چون آن‌ها را خدا به فضل خود برخوردار نمود».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: «همانا مؤمن غبطه می‌خورد ولی حسادت نمی‌ورزد».
(جامع السعادات، ج 2، ص 195)

توضیح مختصر:

حسد یعنی به مال، جاه و چیزی از دارایی کسی رشک بردن و زوال آن را خواستن. در واقع حسد، بدخواهی است نه نیک‌خواهی کسی.
اگر خداوند به کسی از فضلش مزّیتی بدهد و او را از جهتی به کسی برتری بدهد، حاسد آرزو دارد که این مزیّت و مرتبه از دست محسود برود. درواقع توقع بیجا دارد که آنچه خداوند داده از او زائل بشود. چه خوب است که حاسد، همان مزیّت را از خداوند برای خود بخواهد همانند غبطه که حسد نیست. در بهشت، غبطه‌ی طبقه پایین بهشتیان نسبت به بالاتر هست.
اولین گناه فرزندان آدم از حسد بود که قابیل هدیه‌اش موردقبول خداوند قرار نگرفت و حسدش بر برادرش هابیل شدت گرفت و او را کُشت و او از زیان‌کاران شد.
حسدِ حاسدین سبب بالا رفتن درجه‌ی محسودین می‌شود گاهی هم حسد حاسدین فضل شخص عالم و دانا را منتشر می‌سازد و توجه مردم به آنان بیشتر می‌شود.
از این‌که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم تعریف امیرالمؤمنین علیه‌السلام را می‌کرد و فضایل او را منتشر می‌ساخت، حسد افراد نسبت به مقام علی علیه‌السلام بیشتر شد.
حسد، امر نهفته است و دانه‌ی حسد در دام نفس امّاره وجود دارد تا روزی که دام را بیرون بیاورد و به کار بگیرد. نوعاً خراب‌کاری و زیان حاسد قابل‌تقدیر نیست چراکه بازتاب هر عمل بعد از عمل معلوم می‌گردد.

1- رفیق عیسی علیه‌السلام

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «بپرهیزید از حسد و بر یکدیگر حسد نورزید.» آنگاه فرمود: یکی از برنامه‌های حضرت عیسی گردش در شهرها بود. در یکی از سفرهایش یکی از اصحاب خود را که کوتاه‌قد بود و از ملازمین حضرت بود همراه خود برد.
در بین راه به دریا رسیدند، عیسی علیه‌السلام با نام خدا پا روی آب گذاشت و شروع به رفتن کرد. آن ملازم هم سخن عیسی علیه‌السلام را تکرار کرد و به دنبال او بر روی آب حرکت کرد.
در وسط دریا با خود گفت: «عیسی پیامبر است روی آب راه می‌رود و من هم بر روی آب راه می‌روم پس برتری او بر من در چیست؟»
همین‌که این حرف را زد در آب فرو رفت و از عیسی علیه‌السلام کمک طلبید. حضرت دست او را گرفت و از درون آب بالا کشید و به او فرمود: «چه گفتی که در آب فرو رفتی؟» حقیقت خیال درونی خود را گفت.
فرمود: «خود را در غیر جایگاهی که خدا برایت معین نموده قرار دادی و مورد غضب خدا قرار گرفتی، پس توبه کن تا منزلت سابق را بازیابی». او توبه کرد و بر پشت سر عیسی به راه خود ادامه داد. آنگاه امام صادق علیه‌السلام فرمود: «از خدای بترسید و از حسد پرهیز نمایید».
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 316 -محجه البیضاء، ج 5، ص 328)

2- عبدالله بن اُبّی

چون نبوّت پیامبر صلی‌الله علیه و آله در مدینه بالا گرفت، «عبدالله بن اُبَی» که از بزرگان یهود بود حسدش درباره‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله بیشتر شد و درصدد قتل پیامبر صلی‌الله علیه و آله برآمد.
برای ولیمه‌ی عروسی دخترش، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و علی علیه‌السلام و سایر اصحاب را دعوت نمود و در میان خانه خود چاله‌ای حفر کرد و روی آن را به فرش پوشیده نمود و میان آن گودال را پر از تیر و شمشیر و نیزه نمود. همچنین غذا را به زهر آلوده نمود و جماعتی از یهودان را در مکانی با شمشیرهای زهرآلود پنهان کرد.
تا آن حضرت و اصحابش پا بر گودال گذاشته در آن فرو روند و یهودیان با شمشیرهای برهنه بیرون آیند و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و اصحابش را به قتل برسانند. بعد تصور کرد که اگر این نقشه بر آب شد غذای زهرآلود را بخورند تا از دنیا بروند.
جبرئیل از طرف خدای متعال این دو کید را که از حسادت منشعب شده بود به پیامبر صلی‌الله علیه و آله رساند و گفت: «خدایت می‌فرماید: خانه‌ی عبدالله بن اُبّی برو و هر جا گفت بنشین قبول کن و هر غذائی آورد تناول کنید که من شما را از شرّ و کید او حفظ و کفایت می‌کنم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه‌السلام و اصحاب وارد منزل عبدالله شدند، تکلیف به نشستن در صحن خانه نمود، همگی روی همان گودال نشستند و اتفاقی نیفتاد و عبدالله تعجّب نمود.
دستور آوردن غذای مسموم را داد، پس طعام را آوردند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله به علی علیه‌السلام فرمود: این طعام را به این تعویذ بر غذا قرائت نمایید؛
«بسم‌الله الشّافی بسم‌الله الکافی بسم‌الله المعافی بسم‌الله الّذی لا یضر مع اسمُه شیءٍ ولاداءٍ فی الارض و لا فی السّماء و هو السّمیع العلیم.»
پس همگی غذا را میل کردند و از مجلس به‌سلامت بیرون آمدند. عبدالله بسیار تعجّب نمود، گمان کرد زهر در غذا نکردند. دستور داد یهودیانی که شمشیر به دست بودند از زیادتی غذا میل کنند، پس از خوردن همه از بین رفتند.
دخترش که عروس بود فرش روی گودال را کنار زد دید زمین سخت و محکمی شده است پس بر بالای آن فرش نشست در گودال فرورفت و صدای ناله‌اش بلند شد و از بین رفت.
عبدالله گفت علّت فوت را اظهار نکنند. چون این خبر به پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسید از عبدالله حسود، علّت را پرسید. گفت: «دخترم از پشت‌بام افتاد و آن جماعت دیگر به اسهال مبتلا شدند.»
(خزینه الجواهر، ص 344- بحارالانوار، ج 6)

3- کار عجیب حسود

در زمان خلافت هادی عباسی (او برادر هارون‌الرشید بود و قریب یک سال خلافت کرد بعد از او خلافت به هارون رسید) مرد نیکوکار ثروتمندی در بغداد می‌زیست. در همسایگی او شخصی سکونت داشت که نسبت به مال او حسد می‌ورزید. آن‌قدر درباره‌ی او حرف‌ها زد تا دامن او را لکّه دار کند؛ نشد. تصمیم گرفت غلامی بخرد و او را تربیت کند و بعد مقصد خود را به او بگوید. روزی بعد از یک سال به غلام گفت: «چقدر مطیع مولای خود هستی؟» گفت: «اگر بگوئی به آتش خود را بینداز، انجام دهم.»، مولای حسود خوشحال شد. گفت: «همسایه‌ام ثروتمند است و او را دشمن دارم، می‌خواهم دستورم را انجام دهی.»
گفت: «شب با هم بالای پشت‌بام همسایه ثروتمند می‌رویم تو مرا بکش تا قتلم به گردن او بیفتد و حکومت او را به خاطر قتلم قصاص کند و از بین ببرد.»
هرچه غلام اصرار در انجام ندادن این کار کرد، تأثیری نداشت. نیمه‌شب به دستور مولای حسود، گردن مولایش را بالای بام همسایه‌ی محسودِ ثروتمند زد؛ و زود به رختخواب خود آمد.
فردا قتل حسود بر بام همسایه کشف شد. هادی عباسی دستور بازداشت ثروتمند را داد و از او بازپرسی کرد؛ بعد غلام را خواست و از او جویا شد.
غلام دید که مرد ثروتمند گناهی ندارد، جریان حسادت و کشتن را تعریف کرد. خلیفه سر به زیر انداخت و فکر کرد و بعد سر برداشت و به غلام گفت: هرچند قتل نفس کرده‌ای، ولی چون جوانمردی نمودی و بی‌گناهی را از اتهام نجات دادی تو را آزاد می‌کنم و او را آزاد کرد و زیان حسادت به خود حسود بازگشت.
(داستان‌های ما، ج 2، ص 138 -مستدرک الوسائل، ج 3 ذیل شرح‌حال فضل‌الله راوندی)

4- حسد بانوان

«ابن ابی لیلی» زمان منصور دوانیقی بود. منصور گفت: «بسیار قضایای شنیدنی و عجیب نزد قضات می‌آورند، مایلم یکی از آن‌ها را برایم نقل کنی.»
ابن ابی لیلی گفت: روزی پیر زنی افتاده نزدم آمد و با تضرّع تقاضا می‌کرد از حقّش دفاع کنم و ستمکار را کیفر نمایم.
پرسیدم از چه کسی شکایت داری؟ گفت: دختر برادرم، دستور دادم او را احضار کردند؛ وقتی آمد، زنی بسیار زیبا و خوش‌اندام بود، علّت شکایت را پرسیدم و او اصل قضیه را به این ترتیب تعریف کرد:
من دختر برادر این پیرزن و او عمّه‌ی من است. پدرم در کودکی مُرد و همین عمّه مرا بزرگ کرد و در تربیت من کوتاهی نکرد تا اینکه بزرگ شدم. با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری درآورد.
زندگی بسیار راحت و عالی داشتم تا اینکه عمّه‌ام بر زندگی من حسد ورزید و دختر خود را می‌آراست و جلوی چشم شوهرم جلوه می‌داد تا او را فریفت و دختر را خواستگاری کرد.
همین عمّه‌ام شرط کرد در صورتی دخترش را می‌دهد که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد، شوهرم هم قبول کرد.
مدّتی گذشت عمّه‌ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا شدم. در این ایّام شوهر عمّه‌ام در مسافرت بود، از مسافرت بازگشت و نزد من آمد و مرا دلداری می‌داد. من هم آن‌قدر خود را آراستم و ناز و کرشمه کردم تا دلش را در اختیار گرفتم، تقاضای ازدواج با من را کرد.
گفتم: راضی‌ام به این شرط که اختیار طلاق عمّه‌ام در دست من باشد، قبول کرد. بعد از عقد، عمّه‌ام را طلاق دادم و به‌تنهایی بر زندگی او مسلّط شدم مدتی با این شوهر (عمه‌ام) به سر بردم تا از دنیا رحلت کرد.
روزی شوهر اوّلم پیش من آمد و اظهار تجدید ازدواج کرد. گفتم: من هم راضی‌ام اگر اختیار طلاق دختر عمّه‌ام را به من واگذاری، او قبول کرد. دومرتبه با شوهر اوّلم ازدواج کردم و چون اختیار داشتم دختر عمّه‌ام را نیز طلاق دادم اکنون شما قضاوت کنید که من هیچ گناهی ندارم غیر از اینکه حسادت بی‌جای همین عمّه‌ی خود را تلافی کرده‌ام.
(پند تاریخ، ج 2، ص 156-اعلام الناس اتلیدی، ص 44)

5- عاقبت حسادت

در ایام خلافت «مُعتصم عباسی» شخصی از اُدباء وارد مجلس او شد. از صحبت‌های او معتصم خیلی خوش وقت گردید و دستور داد هرچند روزی به مجلس او حاضر شود و عاقبت ازجمله ندیمان (همدم، هم‌صحبت) خلیفه محسوب شود.
یکی از نُدماء خلیفه در حق این ادیب حسد ورزید که مبادا جای وزارت او را بگیرد. به خیال افتاد او را به طریقی از بین ببرد. روزی وقت ظهر با ادیب از حضور خلیفه بیرون آمدند و از او خواهش کرد به منزلش بیاید و کمی صحبت کنند و ناهار بماند، او هم قبول کرد.
موقع ناهار سیر گذاشته بود و ادیب از آن خوراک سیر زیاد خورد. وقت عصر صاحب‌خانه به حضور خلیفه رفت و صحبت از ادیب کرد و گفت: من نمک‌پرورده‌ی نعمت‌های شما هستم نمی‌توانستم این سرّ را پنهان کنم که این ادیب که ندیم شما شده در پنهانی به مردم می‌گوید: «بوی دهن خلیفه دارد مرا از بین می‌برد، پیوسته مرا نزد خود احضار می‌کند.»
خلیفه بی‌اندازه آشفته گردید و او را احضار کرد. ادیب چون سیر خورده بود کمی با فاصله نشست و با دستمال دهن خود را گرفته بود.
خلیفه یقین کرد که حرف وزیر درست است. نامه‌ای نوشت به یکی از کارگزارانش که حامل نامه را گردن بزند.
ندیم حسود در خارج اتاق خلیفه منتظر بود و دید زود ادیب از حضور خلیفه آمد و مکتوبی در دست دارد. خیال کرد در نامه خلیفه نوشته مال زیادی به وی دهند. حسدش زیادتر شد و گفت: من تو را از این زحمت خلاص می‌دهم و دو هزار درهم این نامه را خرید و گفت: چند روز خودت را به خلیفه نشان مده، او هم قبول کرد.
ندیم حسود نامه را به عامل خلیفه داد و او گردن او را زد. مدتی بعد خلیفه سؤال کرد ادیب ما کجاست پیدا نمی‌شود آیا به سفر رفته است؟ گفتند: «چرا ما او را دیده‌ایم». احضارش کرد و با تعجّب گفت: «تو را نامه‌ای دادیم به عامل ندادی؟» قضیه‌ی نامه و وزیر را نقل کرد. خلیفه گفت: «سؤال می‌کنم، دروغ نگو، بگو تو به ندیم ما گفتی: بوی دهن خلیفه مرا اذیّت می‌کند؟» گفت: نه خلیفه بیشتر تعجّب کرد و گفت: «چرا نزد ما آمدی دورتر نشستی و با دستمال دهان خود را گرفتی؟»
عرض کرد: «ندیم شما مرا به خانه خود برد و سیر به من خورانید، چون به حضور شما آمدم ترسیدم بوی دهانم خلیفه را آزار نماید.»
خلیفه گفت: الله‌اکبر و قضیه‌ی حسادت ندیم و قتل حاسد و زنده بودن محسود را برای همه‌ی حضّار نقل کرد و همگان در حیرت شدند.
(رنگارنگ، ج، ص 358)