حلم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 75 سوره‌ی هود می‌فرماید: «همانا حضرت ابراهیم بسیار حلیم و تضرّع کننده بود و طلب آمرزش از خدا می‌کرد».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «اگر حلم ندارید خود را به حلم ورزیدن وادار کنید.»
(جامع السّعادات، ج 1، ص 297)

توضیح مختصر:

حلم، بردباری کردن است. وقتی انسان در مقابل سخن ناروا یا عمل ناهنجار دیگران واقع می‌شود باید بردباری کند. خداوند چون حلیم است در عقوبت عجله نمی‌کند و خشم خود را ظاهر نمی‌سازد تا شاید بنده توبه کند و به خود آید.
با اینکه پیامبر ما را می‌آزردند با زبان و عمل، سکوتش همراه حلم بود تا چیزی او را به خشم درنیاورد. در سوره‌ی هود آیه‌ی 75 خداوند حضرت ابراهیم را حلیم معرفی نموده است و این‌که همه‌ی صفات الهی در امیرالمؤمنین علیه‌السلام هست، یکی از آن‌ها حلم می‌باشد که در روایت آمده است: «هر کس می‌خواهد به علم و فهم نوح و حلم ابراهیم بنگرد به علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام نظاره کند.» (ترجمه‌ی تفسیر طبری، ج 6، ص 1637)
حلم ابراهیم به‌قدری بود که شخصی او را آزار و شماتت نمود ابراهیم در پاسخ او گفت: «خدا تو را هدایت کند.»
(ترجمه‌ی مجمع‌البیان، ج 5، ص 25)
پس از رفتار می‌فهمیم که وقتی شخص حلیم شد بر آزار مردم شکیبا می‌شود و از خطا و گناهانشان درمی‌گذرد. چه آنکه از سفاهت و جهل است که کوچکی، بزرگی را می‌آزارد. از حلم خداست که بندگان مغرور می‌شوند و از عذاب خدا خود را در امان می‌بینند و آخرِ کار، دیگری را پرستش می‌کنند و خدای را به صفتی مانند کریم نام می‌برند «که لطف خدا بیشتر از جرم ماست.»

1- اذیت کبوترباز

«شیخ ابوعلی ثقفی» را همسایه‌ای بود کبوترباز، کبوتران بر بام خانه‌ی شیخ می‌نشستند و خود برای پرواز دادن کبوتران پیوسته سنگ پرتاب می‌کرد و شیخ ازاین‌جهت در اذیت بود.
روزی شیخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن اشتغال داشت. همسایه به‌قصد کبوتران سنگی پرتاب کرد و سنگ بر پیشانی شیخ آمد و پیشانی او شکست و خون جاری شد.
اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شیخ نزد حاکم شهر خواهد رفت و دفع شرّ کبوترباز را خواستار خواهد شد و ما از زحمت او آسوده می‌شویم.
شیخ خدمتکار را بخواند و گفت: «به باغ برو و شاخی از درخت بیاور.» خادم رفت و شاخه‌ای آورد.
شیخ گفت: اکنون این چوب را پیش کبوترباز ببر و بگو ازاین‌پس کبوتران خود را با این چوب پرواز بدهد و سنگ نیندازد.
(نمونه معارف، ج 4، ص 368)

2- مدارا با اعمال فرماندار

در ایّامی که «هشام بن اسماعیل» (دائی عبدالمَلِک مروان) از طرف یزید فرماندار مدینه بود حضرت سجّاد علیه‌السلام را اذیت و آزار می‌داد.
چون از مقامش عزل شد و ولید بر سر کار آمد، دستور داد هشام را توقیف نمایند تا هر کس از وی شکایت دارد مراجعه کند.
در این موقع هشام گفت: از هیچ‌کس نمی‌ترسم مگر از علی بن الحسین علیه‌السلام و این به خاطر اذیت‌هایی بود که به حضرت وارد نموده بود.
امام به هنگام زندانی بودن هشام، از درب خانه‌ی مروان (خواهرزاده او) عبور کرد و قبلاً به بعضی آشنایان خود (که در توقیف هشام دخالت داشتند) فرمود با یک کلمه هم او را اذیت نکنند.
حتّی امام پیغام به هشام فرستاد و فرمود: «نظر کن اگر از پرداخت مالی که به‌عنوان جریمه یا مجازات از تو می‌خواهند ناتوانی، ما می‌توانیم آن را بپردازیم، پس تو از ناحیه ما و هر کس از ما اطاعت می‌کند آرامش خاطر داشته باش.»
همین‌که هشام امام را از نزدیک با مدارا کردن به او و سرپوش نهادن به کارهای بدش دید، فریاد زد: «خداوند خود اعلم و آگاه است که مقام رسالتش را در چه محلّی قرار دهد. (سوره‌ی انعام، آیه‌ی 124)»
(با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 22 -تاریخ طبری، ج 8، ص 61)

3- قیس منقری

حلم را از قیس بن عاصم منقری آموخته‌ام. یک‌بار او را دیدم که در جلو منزلش تکیه به شمشیر خود داده بود و مردم را موعظه می‌کرد و اندرز می‌داد. در این میان کشته‌ای را با مردی که دست‌هایش را بسته بودند، آوردند.
قیس را گفتند: این پسر برادر تو است که پسرت را کشته است. به خدا قسم نه سخنش را قطع کرد و نه از تکیه‌ای که بر شمشیر داده بود بلند شد، بلکه به سخن خود ادامه داد و به پایان رسانید. چون از سخنرانی فارغ شد متوجه پسر برادرش گردید و گفت:
«پسر برادرم بر کاری مرتکب شدی، خدایت را نافرمانی کردی، رحِم و خویشاوندی خود را بریدی، تیر خود را درباره‌ی خودت بکار بردی و افراد قومت را کم کردی!»
سپس به پسر دیگرش گفت: «بازوهای پسرعمویت را باز کن و برادرت را به خاک بسپار و صد شتر دیه برادرت را از مال من به مادرت اختصاص بده، زیرا او از فامیل دیگر است.»
(پیغمبر و یاران، ج 5، ص 180 –اسدالغابه، ج 4، ص 299)

4- امام حسن علیه‌السلام و مرد شامی

روزی «امام حسن علیه‌السلام» سواره بودند و مردی از اهل شام امام را ملاقات کرد و پی‌درپی او را لعن و ناسزا گفت. امام هیچ نفرمود تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ شد.
آنگاه امام رو به مرد شامی کرد و سلام نمود و خنده کرد و فرمود: «ای آقا گمان می‌کنم غریب باشی و گویا بر تو مشتبه شده؛ اگر از ما طلب رضایت می‌جویی از تو راضی می‌شویم؛ اگر چیزی سؤال کنی عطا می‌کنیم، اگر طلب ارشاد کنی تو را ارشاد می‌کنیم، اگر گرسنه باشی تو را سیر می‌کنیم، اگر برهنه باشی تو را می‌پوشانیم، اگر محتاج باشی بی‌نیازت می‌کنیم.
اگر رانده شده‌ای تو را پناه می‌دهیم، اگر حاجت داری حاجتت را برمی‌آوریم، اگر بار خود را بر خانه‌ی ما فرود آوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهتر خواهد بود؛ زیرا خانه‌ی ما وسیع و از امکانات برخوردار است.»
چون مرد شامی این سخنان را از آن حضرت شنید، گریست و گفت: «شهادت می‌دهم که تویی خلیفه‌الله در روی زمین و خدا بهتر می‌داند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد.
پیش از آنکه ترا ملاقات کنم، تو و پدرت دشمن‌ترین خلق نزد من بودید و الآن محبوب‌ترین خلق نزد من هستید.»
پس بار خود را به خانه‌ی حضرت فرود آورد و تا در مدینه بود مهمان امام بود و از محبّان و معتقدان اهل‌بیت گردید. (منتهی الامال، ج 1، ص 222)

5- شیخ جعفر کاشف الغطاء

از علمای بزرگ و حلیم یکی «شیخ جعفر کاشف الغطاء» بوده است. روزی شیخ مبلغی بین فقرای اصفهان تقسیم کرد و پس از اتمام پول، به نماز جماعت ایستاد. بین دو نماز که مردم مشغول خواندن تعقیبات بودند، سیّدی فقیر آمد و با بی‌ادبی مقابل امام جماعت ایستاد و گفت: «ای شیخ مال جدّم را به من بده.»
فرمود: «قدری دیر آمدی، متأسفانه چیزی باقی نمانده است.» سیّد با کمال جسارت آب دهن خود را به ریش شیخ ریخت! شیخ نه‌تنها هیچ‌گونه عکس‌العمل خشونت‌آمیزی از خود نشان نداد، بلکه برخاست و درحالی‌که دامن خود را گرفته بود در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت: هر کس ریش شیخ را دوست دارد به این سیّد کمک کند؛ مردم که ناظر این صحنه بودند اطاعت نموده، دامن شیخ را پر از پول کردند. سپس همه‌ی پول‌ها را آورد و به آن سیّد تقدیم کرد و به نماز عصر ایستاد.
(سیمای فرزانگان، ص 338 –فوائد الرضویه، ص 74)