حماقت
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 63 سورهی فرقان میفرماید: «(بندگان خاص) هنگامیکه جاهلان (و آدمهای احمق) آنها را مخاطب میسازند (و سخنان نابخردانه گویند) به آنها سلام میگویند.»
حدیث:
امام سجّاد علیهالسلام میفرماید: «از مصاحبت با آدم احمق پرهیز کن، چون میخواهد به منفعت برساند، ضرر میرساند».
(الکافی، ج 2، ص 376)
توضیح مختصر:
آدمی که عقل و رأیش فاسد است، سادهلوح و کودن است. احمق کسی است که سخن او بر فکرش پیشی جوید و هنگام سخن فکر نکند که گفتار او درست است یا نه. بعضیها حماقت ذاتی دارند و بعضی، حماقتشان اکتسابی است که بهواسطهی عدم تفکّر و تأمّل در عواقب امور، کمکم این رذیله در آنها قوی میگردد. شروع صفات ذمیمه و منشاء ارتکاب اعمال فسق و فجور از همین حُمْق آغاز میشود. بیان حماقت بسیاری که در مقابل انبیاء میایستادند و جبهه میگرفتند این بود که دلیل و برهان نداشتند و از روی خصومت و عِناد، مجادله میکردند و قوّهی تشخیص از آنان گرفته شده بود. لذا هر ملّت و قومی برای خود معبود چوبین و یا سنگی درست کرده بود و با تقلید و تعصّب از گذشتگان، آنها را میپرستید و گوش هوش نداشتند تا ادراک کلام انبیاء را نمایند یعنی مشاعر ظاهری و باطنی نمیتوانست تشخیص بدهد و کودنی سر تا پای و جود آنها را گرفته بود.
بنیاسرائیل با دیدن معجزات بسیار و کرامات از موسای پیامبر، بعد از مسافرتی، اکثر مردم گوسالهپرست شدند یعنی کودنی و اشکالتراشی و نداشتن رأی ثابت سبب میشود صد و هشتاد درجه ازاینرو به آن رو شوند تا جایی که بار دیگر به موسی گفتند ما میخواهیم خدایت را با چشمِ سر ببینیم. شدت ظهور حماقت در قوم بنیاسرائیل به حدی بود که بیشترین قصص قرآن در این جهت به آنها تعلق گرفت.
1- خنجر در آستین
محمد بن زید رازی میگوید: روزی در خدمت امام رضا علیهالسلام بودم، در ایّامی که مأمون او را به ولی عهدی معرفی کرده بود. مردی از خوارج درحالیکه خنجری زهرآگین در آستین داشت، وارد شد و به دوستانش گفت:
«به خدا سوگند! پیش این شخص که میگوید، فرزند پیامبر است، میروم و از وی دلیل همکاری و همراهی با این طاغوت (مأمون خلیفهی عباسی) را خواهم پرسید. اگر بر این کار برهانی داشت که هیچ، وگرنه مردم را از دست او راحت خواهم کرد.»
سپس پیش امام آمد و اجازه طلبید حضرت اجازه داد و فرمود: «به شرطی به پرسش تو پاسخ میدهم که اگر جوابم را پسندیدی و قانع شدی، آنچه در آستین داری (خنجر را) بشکنی و دور اندازی.»
آن مرد که از خوارج بود، شگفتزده شد. خنجر را بیرون آورد و شکست. آنگاه پرسید: «چرا به حکومت این طاغوت داخل شدهای؟ درحالیکه اینان در نظر تو کافرند و تو پسر پیامبری، چه چیز، تو را به این کار واداشته است؟» امام رضا علیهالسلام فرمود: «آیا به نظر تو اینان کافرترند یا عزیز مصر و اهل کشور او؟
مگر نه این است که اینان خود را موحّد میشمارند، ولی فرمانروایان مصر نه یکتاپرست بودند و نه خداشناس؟ یوسف پسر یعقوب، پیامبر و فرزند پیامبر بود که به عزیز مصر گفت: «مرا مأمور خزاین مملکت قرار بده که در حفظ دارایی و مصارف آن حافظ و بصیرم.» (سورهی یوسف، آیهی 55)
او با فرعون نشستوبرخاست میکرد، درحالیکه من یکی از فرزندان پیامبرم و نه پیامبر، مأمون هم مرا بر این کار اجبار و اکراه کرده است، چرا بر من خشم میگیری و این را زشت میشماری؟!»
آن مرد که این مطالب منطقی را از امام شنید، گفت: «درست است، گواهی میدهم که تو پسر پیامبری و تو صادق و درستکار هستی.»
(تربیت اجتماعی -بحارالانوار، ج 49، ص 55)
2- یکلحظه
رشید بن زبیر مصری یکی از قضّات با علم و دانش بود که در قرن ششم زندگی میکرد. قدی کوتاه و رنگی تیره و لبهایی درشت و بینی پهنی داشت و بسیار بدگِل و کریهالمنظر بود. او یک روز از خانه خارج شد و دیر به منزل بازگشت. رفقا علّت تأخیر را پرسش نمودند. او علّت را نمیگفت. اصرار کردند، سرانجام گفت: «امروز از فلان محل، عبور میکردم؛ با زنی خوشگل برخورد کردم. با چشم علاقه به من نگاه کرد، از خوشحالی خودم را فراموش کردم؛ با گوشهی چشم اشاره کرد، دنبال او به راه افتادم، کوچههایی را یکی پس از دیگری پیمودم تا به منزلی رسیدم. در را گشود، داخل شد و به من نیز اشاره کرد، وارد شدم، نقاب از صورت چون ماه خود گرفت. سپس دستها را به هم زد و کسی را نام برد، دخترکی بسیار زیبا از طبقه بالای عمارت به صحن خانه آمد. زن به دختربچه گفت: اگر بار دیگر در بستر ادرار کنی تو را به این قاضی میدهم، بخورد، سپس رو به من کرد و گفت:
امیدوارم که خداوند احسان خود را در بزرگواری قاضی از ما سلب نفرماید، عزّت برقرار! با شرمساری و حماقتی که از من صادر شد، از خانه بیرون آمدم و از شدّت ناراحتی راه خانه را گم کردم و در کوچهها میگشتم، به این جهت دیر آمدم.»
(حکایتهای پندآموز، ص 108 -لغتنامه دهخدا (اثبات – اختیار)، ص 1224)
3- حماقت خلیفه
حمحاهه، شخصی را گرفت و نزد هارونالرشید آورد و گفت: او زندیق و کافر شده است. هارون گفت: «ای دشمن خدا تو زندیق شدهای؟!» گفت: «نه چگونه زندیق باشم که نماز واجب خواندم و نماز نافله و مستحبّات را به جای آوردم.»
هارون گفت: «ای مُدبِر (پشت کننده به دین) آنقدر تو را میزنم تا اقرار کنی.» گفت: «اگر این کار را کنی خلاف پسرعموی خود -پیامبر اسلام- رفتار میکنی.»
هارون گفت: چگونه؟ گفت: «او شمشیر بلند میکرد تا مردم به مسلمانی اقرار کنند؛ و تو چوب میزنی تا به کافری اقرار کنم.» هارون از این سخن متحیّر شد و او را رها کرد.
(جوامع الحکایات، ص 143)
4- یزید بن مروان
ازجمله احمقان روزگار یزید بن مروان بود و دربارهی حماقتهای او بسیار نوشتهاند ازجمله نوشتهاند که وقتی شتر او گم شده بود، ندا میکرد، هر کس از شتر من خبری بیاورد، آن شتر را به او میدهم.
گفتند: «اگر میخواهی شتر را به آن کس بدهی که برایت خبر بیاورد، چرا زحمت طلب بر خود مینهی و خود را رنجور میداری؟»
گفت: «لذّت یافتن، خود چیز دیگر میباشد.»
روزی قلّادهای از مهرهها که زنان بر گردن مینهند، بر گردن خویش گذاشت. گفتند: «چرا چنین کردهای؟» گفت: «تا خود را گم نکنم.»
شبی خفته بود و برادرش آن قلّاده را از گردن او بدزدید و در گردن خود انداخت. چون برخاست گردن بند را در گردن برادر خود دید. گفت: ای برادر! اگر تو منی، پس من کیستم؟