خلافت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 26 سوره‌ی ص می‌فرماید: «ای داوود ما تو را خلیفه (و نماینده خود) در زمین قرار دادیم.»

حدیث:

امام رضا علیه‌السلام فرمود: «همانا امام، خلیفه‌ی خدا و رسول صلی‌الله علیه و آله و مقام امیرالمؤمنین و وارث امام حسن علیه‌السلام و امام حسین علیه‌السلام می‌باشد.»
(الکافی، ج 1، ص 198)

توضیح مختصر:

خلافت، جانشینی است که از طرف خداوند بر انبیاء و اوصیاء ثبت شده است. خلافت به معنای جایگزینی نیست بلکه به معنای خلافت الله است. چون اگر جایگزینی باشد همیشه عده‌ای از روی حبّ، کسی را جانشین می‌کنند یا خلیفه با تزویر و زر و زور، خود را نصب می‌کند. خلیفه‌ی خدا منصوب از طرف اوست، یعنی اعطاء منصب به کسی که تمام شرایط را دارد؛ لذا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در روز غدیر خم به امر الهی (الیَوم اَکمَلْتُ…) امیرالمؤمنین را نصب به خلافت و وصایت می‌کند تا دین کامل و تمامیت نعمت اسلام شود. خداوند در قرآن به حضرت داوود فرمود: «یا داوود انّا جعلناکَ خلیفه: ای داود ما تو را خلیفه قرار دادیم.» (سوره‌ی ص، آیه‌ی 26)
پس انتخاب کردن مردم و شورای مردم برای خلافت خلیفه، از این قاعده خارج است چه آنکه در هیچ موردی شرایط الهیه در آن شخص، جمع نیست بلکه مفاسد و آفات بی‌شماری را در پی دارد.
برای همین است که خلفای غاصب و جور، همیشه بی‌عدالتی، زورگویی، فریب‌کاری و تدلیس را در سیره‌ی خلافت روا داشتند و خلفای منصوب الهی را کنار زدند و به دین لطمه وارد نمودن را، پیاده کردند.

1- بیعت با امام

وقتی مردم بعد از کشته شدن عثمان، برای بیعت با امیرالمؤمنین علیه‌السلام آماده شدند، حضرت درباره‌ی عدم تمایل خویش به خلافت چنین فرمود: «ای مردم! مرا بگذارید و دیگری را برای خلافت انتخاب کنید، زیرا آشکارا می‌بینم که اگر خلافت را قبول کنم، بلاهای گوناگونی را دیدار خواهم کرد که از دل! توان شکیبایی ببرد و عقل‌ها از آن بلرزد و جهان را تاریکی فتنه، چنان فروگیرد که حقیقت شناخته نشود.
ای مردم! بدانید اگر من آرزوی شما را برآورم و به خلافت تن دهم، بر گردن شما سوار خواهم شد و آنچه بخواهم انجام می‌دهم و سخن هیچ‌کس را نخواهم شنید و از حرف دیگران باکی ندارم.
اگر مرا به حال خود بگذارید و دیگری را تعیین کنید، من نسبت به شما در پذیرش فرمان او، فرمانبردارترم.
ای مردم! اگر شما را وزیر باشم، نیکوتر است تا شما را امیر شوم.»
مالک اشتر عرض کرد: «به خدا سوگند این کار را قبول نکنی، دیگری متصدی امر خلافت می‌شود و تو در دفعه‌ی چهارم نیز از حق خویش محروم خواهی ماند. سپس گفت: دست خود را به من ده تا با تو بیعت کنم.»
حضرت همان عذرها را آورد، ولی مالک اشتر قبول نکرد و عرض کرد: «امروز میان مسلمانان، کسی به پایه‌ی فضل و دانش و سابقه‌ی تو در اسلام نیست و به‌علاوه چون خبر کشته شدن عثمان در شهرها منتشر شده و خبر بیعت با دیگری انتشار نیافته است، هر فرمانداری به گردن کشی و طغیان برمی‌خیزد و پرچم مخالفت را برمی‌افروزد و موجبات شورش و اختلاف در بین مردم فراهم می‌آید و تفرقه میان مسلمانان می‌افتد؛ پس سزاوار است برای حفظ مصالح مسلمانان، خلافت را قبول کنی!»
امام پس از شنیدن این سخنان مالک اشتر، موافقت کرد و مالک و همراهانش با امام بیعت کردند.
(زندگانی علی بن ابیطالب، ص 15، تألیف عمر ابوالنصر)

2- سنگین‌ترین جرم

حمران بن اعین گوید: روزی در حضور امام صادق علیه‌السلام سخنی از منصور دوانیقی، دومین خلیفه عباسی شد و حضرت فرمود: روزی من و منصور در بیابانی سیر می‌کردیم، درحالی‌که من سوار الاغی بودم، ولی او سوار بر اسب باشوکت و با اطرافیان خود بود. در بین راه به من گفت: «می‌بینی که خداوند عزّت را به ما داده است! حال سزاوار است تو خوشحال باشی و به مردم نگویی که ما (اهل‌بیت پیامبر صلی‌الله علیه و آله) به مقام خلافت سزاوارتر هستیم.»
من به او گفتم: هر کس چنین حرفی به تو گفته است، دروغ است. (امام به‌طور تقیّه فرمود) منصور گفت: یاد داری که روزی از تو پرسیدم آیا ما (بنی العباس) سلطنت داریم؟ گفتم: آری (در ظاهر)
امام فرمود: به منزل که برگشتم، یکی از دوستان به من گفت: فدایت شوم! به خدا سوگند دیدم تو سوار بر الاغ و منصور سوار بر اسب بود و یاران و همراهانش چنین وانمود می‌کردند که گویی تو، یکی از خدمت کاران او هستی، به‌اندازه‌ای ناراحت شدم که نزدیک بود در دینم شک کنم.
به او گفتم: اگر فرشتگانی که در اطراف من بودند، می‌دیدی، حتماً شوکت ظاهری منصور را خیلی کوچک‌تر از شوکت من مشاهده می‌کردی.
حمران گوید: «عرض کردم: تا کی این‌ها سلطنت می‌کنند و چه وقت شما از دست این‌ها (بنی العباس) راحت می‌شوید؟» امام فرمود:
«هر چیز مدتی دارد، هرگاه به سر آمد در یک‌لحظه به‌اندازه‌ی یک‌چشم به زدن می‌گذرد. تو اگر می‌دانستی این غاصبان مقام خلافت، نزد خدا چه هستند، قطعاً بیشتر با آن‌ها دشمنی می‌کردی.
اگر همه‌ی اهل زمین و تو بکوشید تا این‌ها (بنی العباس) را بر گناهی بالاتر از گناه غصب خلافت وادارید، نخواهید توانست.
مبادا شیطان تو را فریب دهد. عزّت از خدا و رسول و مؤمنان است، ولی منافقان در نادانی هستند.»
(داستان‌ها و پندها، ج 5، ص 137 -روضه کافی، ابی‌عبدالله مع المنصور فی موکبه)

3- هیبت خلیفه‌الله

وقتی امام عسگری در زندان بود، عدّه‌ای از درباریان خلیفه عباسی به رئیس زندان به نام صالح بن وصیف گفتند: بر حسن بن علی در زندان سخت بگیر.
صالح دو نفر آدم‌های بد ذات و شرور به نام «علی بن یارمش» و دیگری به نام «اقتامش» را پیدا کرد و آن‌ها را سفارش کرد که در زندان بر امام سخت بگیرند و اذیت و آزار برسانند.
آن دو نفر که به زندان رفتند، بعد از مدتی خود اهل نماز و روزه شدند و در عبادات به مقاماتی رسیدند.
صالح، آن دو نفر را خواست و گفت: «چرا شما نسبت به او سخت‌گیری نمی‌کنید؟» گفتند: «او روزها را روزه و شب‌ها تا صبح به عبادت مشغول است و با کسی حرف نمی‌زند و فقط مشغول عبادت است.
هر وقت نظر، بر ما می‌افکند، از هیبت او بدن ما می‌لرزد و چنان می‌شویم که مالک نفس خود نمی‌شویم و خودداری نمی‌توانیم بکنیم.»
آل عباس چون چنین از زندانبان شنیدند، با خواری برگشتند.
(منتهی الامال، ج 2، ص 393)

4- ابوموسی تعلّل در خلافت

هنگامی‌که عثمان کشته شد و مردم با امیرالمؤمنین علیه‌السلام در خلافت بیعت کردند، ابوموسی اشعری از جانب عثمان حاکم کوفه بود.
خبر به کوفه رسید که علی علیه‌السلام را به خلافت شناختند، مردم در تکاپوی آن بودند که اینک ابوموسی اشعری برای علی علیه‌السلام از مردم بیعت بگیرد، اما او فعالیتی نداشت و به سکوت می‌گذرانید.
او از خلافت علی علیه‌السلام بیمناک بود تا وقتی‌که مسجد کوفه از جمعیت موج می‌زد. به وی اعتراض کردند که چرا در گرفتن بیعت کوتاهی می‌کنی؟ گفت: «حالا ببینم چه خبر دیگری می‌رسد.» هاشم بن عتبه به پا ایستاد و گفت: ابوموسی چه انتظاری داری؟
آیا می‌ترسی عثمان سر از خاک بردارد و از تو گله کند که چرا بیعت مرا گذاشتی و با علی علیه‌السلام بیعت نمودی؟!
پس هاشم رو به جمعیت کرد و گفت: دست راست من دست علی علیه‌السلام و دست چپم، دست چپ من است، دست چپ را بر راست زد و گفت:
من با علی بیعت کردم! ابوموسی که چنین دید برخاست و از مردم برای علی علیه‌السلام بیعت گرفت.
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 142 –ناسخ التواریخ، امیرالمؤمنین، ص 24)