خیانت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 107 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «خداوند هر خیانت‌کار و بدعمل را دوست ندارد.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «برای تو نیست که شخص خائن را امین بدانی.»
(بحارالانوار، ج 78، ص 248)

توضیح مختصر:

خیانت، دغلی و نادرستی کردن را گویند. اگر کسی با پیامبر و امام، بیعت کرد و میثاق بست اما بعد نادرستی ورزید و نقض کرد به پیامبر خیانت کرده است. اگر چیزی را به رسم امانت به کسی بدهند از مال و متاع و آن کس آن متاع را معیوب کند یا غصب کند یا تجاوز نماید و یا انکار کند، خیانت است. یا شخصی ناموس خود را به خاطر رفتن مسافرت نزد کسی بگذارد و او نادرستی با ناموس شخص کند این هم خیانت است. مثلاً همیشه دشمن در فکر آن است با نوعی نقشه نادرست بین دو دوست و دو گروه را به هم بریزد. خداوند در قرآن سوره‌ی تحریم آیه‌ی 10 درباره‌ی دو زن خیانت‌کار چنین می‌فرماید: «خداوند برای کافران زن نوح و لوط را مثال آورده که تحت فرمان دو بنده‌ی صالح ما بودند ولی به آن‌ها خیانت کردند.» یعنی آنچه از حقوق که خداوند برای شوهر وضع کرده نادرستی کردند. باز برای نمونه خداوند در سوره‌ی بقره آیه‌ی 187 درباره‌ی اینکه شب‌های ماه رمضان در اوایل وجوب روزه، مجامعت با زنان حرام بود و مردها نافرمانی می‌کردند پس خدا فرمود: «شب‌های ماه رمضان با زنان خود هم‌بستر شوید؛ خدا چون می‌دانست که در قضیه‌ی مباشرت، نفس خود را به خیانت وا‌می‌دارند از شما درگذشت و آن را برای شما حلال کرد.»
پس نوع خیانت‌ها در یک موضوع خاص نیست، به معنای وسیع‌تر ناصوابی نمودن نسبت به هر کس را می‌شود نام خیانت گذاشت که نوعاً با ابزاری از حیله یا مکر و دورویی همراه است.

1- وزیر خیانت‌کار

در عهد پادشاهی گشتاسب، او را وزیری بود به نام (راست رَوِشن) که به سبب این نام موردنظر گشتاسب بوده و بیشتر از وزرای دیگر مورد مرحمت قرار می‌گرفت. این وزیر، گشتاسب را بر مصادره‌ی رعیّت تحریص می‌کرد و ظلم را در نظر او جلوه می‌داد و می‌گفت: «انتظام امور مملکت به خزانه است و باید ملت، فقیر باشند تا تابع گردند.» خود هم، مال زیاد جمع کرد و با گشتاسب از درِ دشمنی برآمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالی ندید تا حقوق کارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پریشان دید و متحیّر شد.
دل‌تنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بیرون رفت و سیر کرد. در اثنای سیر در بیابان نظرش به گوسفندانی افتاد. به آنجا رفت و دید، گوسفندان خواب و سگی بر دار است، تعجّب کرد! چوپان را خواست و علّت بر دار شدن سگ را پرسید. گفت: این سگ، امین بود، مدتی او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد کردم. بعد از مدتی او با ماده‌گرگی دوستی گرفت و با او جمع شد. چون شب می‌شد ماده‌گرگ گوسفندی را می‌گرفت و نصف، خودش می‌خورد و نصف دیگر را سگ می‌خورد. روزی در گوسفندان کمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به این خیانت سگ پی بردم. لذا سگ را بر دار کردم تا معلوم شود جزای خیانت و عاقبت بدکردار، شکنجه و عذاب است!
گشتاسب چون این ماجرا را شنید به خود باز آمد و گفت: رعیّت همانند گوسفندان و من مانند چوپانم باید حال مردم را تفحّص کنم تا علّت نقصان پیدا شود.
لذا به بارگاهش آمد و لیست زندانیان را طلب کرد و معلوم شد وزیر (راست روشن) آن‌ها را حبس کرده است و همه‌ی مشکلات از اوست. پس او را بردار کرد و اعلام نمود و گفت: ما به نام او فریفته شدیم.
کم‌کم مملکت، آباد و تدارک کار گذشته کرد و در کار اسیران اهتمام داشت و دیگر بر هیچ‌کس اعتماد نمی‌کرد.
(جوامع الحکایات، ص 313 -سیاست‌نامه خواجه نظام الملِک)

2- خیانت در کار زیارت

جناب حاج‌آقا حسن فرزند مرحوم آیت‌الله حاج‌آقا حسین طباطبایی قمی نقل کرد که: برای معالجه‌ی چشم از مشهد به تهران آمده بودم، همان زمان یکی از تجّار تهران که او را می‌شناختم به‌قصد زیارت امام هشتم به خراسان رفت. شبی از شب‌ها در عالم خواب دیدم که در حرم امام هشتم می‌باشم و امام روی ضریح نشسته‌اند، ناگاه دیدم آن تاجر تیری به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شدند. بار دوم از طرف دیگر ضریح تیری به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شد. بار سوم تیر از پشت به‌جانب امام پرتاب نمود که این دفعه امام به پشت افتادند. من از وحشت از خواب بیدار شدم. معالجه‌ام تمام شد و می‌خواستم به خراسان مراجعت نمایم، لیکن توقّف بیشتری کردم تا آن تاجر از خراسان برگردد و از حالش جویا شوم. از مسافرت برگشت و سؤالاتی کردم اما چیزی نفهمیدم تا اینکه خوابم را برایش تعریف کردم. اشک از چشمانش جاری شد و گفت: روزی وارد حرم اما رضا علیه‌السلام شدم و طرف پیش رو، زنی دست به ضریح چسبانده بود و من خوشم آمد و دست خود را روی دست او گذاشتم. زن رفت طرف دیگر ضریح، من هم رفتم باز دست خود را بر روی دست او گذاشتم. رفت طرف پشت سر، من هم رفتم. تا دست خود را به ضریح گذاشت، دست خود را روی دست او گذاشتم، از او سؤال کردم که اهل کجایی؟ گفت: اهل تهران. با او رفاقت نموده و به تهران آمدیم.
(راهنمای سعادت، ج 1، ص 257 -جامع الدور، ج 1، ص 448)

3- خیانت دختر به پدر

ساطرون که لقبش ضیزن بوده است پادشاه (حضر) بود که میان دجله و فرات قرار داشت در آنجا کاخی زیبا وجود داشت که آن‌ها (جوسق) می‌نامیدند. او یکی از شهرهای شاهپور ذی الاکتاف را غارت و تصرف کرد و خواهر شاهپور را گرفت و مردم بسیاری را کشت. چون شاهپور خبردار شد لشگری جمع کرد و به‌سوی او حرکت نمود. ضیزن در قلعه‌ای محکم متحصّن شد و این محاصره چهار سال ادامه یافت و کاری از پیش نرفت. روزی دختر ضیزن بنام (نضیره) که بسیار با جمال بود در بیرون قلعه می‌گشت و شاهپور چشمش به او افتاد و شیفته‌اش شد و برایش پیغام داد اگر تصرّف قلعه را نشان دهی با تو ازدواج می‌کنم. نضیره هم که علاقه به شاهپور پیدا کرده بود شبی سربازان قلعه را از شراب مست و درب قلعه را به روی لشکریان شاهپور باز کرد و (ضیزن) پدرش کشته شد. شاهپور با نضیره ازدواج کرد و شبی دید بستر او خون‌آلود است، علت را جویا شد، دید برگ (مو) در بسترش بود، به خاطر لطافت اندام، بدن خراشیده شد. گفت: پدرت چه غذایی به تو می‌داد؟ گفت: زرده‌ی تخم‌مرغ، مغز سر برّه، کره و عسل. شاهپور ساعتی تأمل کرد و گفت: «تو با چنین وسایل آسایش پدر، وفا نکردی آیا من با من وفا خواهی کنی؟!» دستور داد او را به دُم اسب بستند و اسب در بیابان تاختند تا خارهای بیابان از خون این دختر خیانت‌کار رنگین شود.
(نمونه معارف، ج 5، ص 142-مستطرف، ج 1، ص 210)

4- مرد هندی و امام ششم

امام کاظم علیه‌السلام فرمود: روزی در خدمت پدر بودم و یکی از دوستان وارد شد و گفت: عده‌ای در بیرون منزل ایستاده و اجازه‌ی ورود می‌خواهند. پدر فرمود: «نگاه کن ببین کیستند.» وقتی رفتم شتران زیادی را که حامل صندوق‌هایی بودند، مشاهده کردم و شخصی هم سوار بر اسب بود. به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: «مردی از هندوستان و اراده تشرّف به خدمت امام را دارم.»
بازگشتم و به عرض ایشان رسانیدم. فرمود: «اجازه به این خائن ناپاک مده.» به آن‌ها اجازه ندادم و مدّت زیادی در همان‌جا اقامت کردند تا اینکه یزید و محمد بن سلیمان واسطه شدند و اجازه‌ی ورود برای آن‌ها گرفتند. مرد هندی وقتی وارد شد دوزانو نشست گفت: «امام به‌سلامت باد، مردی از هندم، مرا پادشاه با مقداری از هدایا خدمت شما فرستاده، چند روز است که به ما اجازه ورود نمی‌دهید. آیا فرزندان پیامبر چنین می‌کنند؟» پدرم سر خود را به زیر انداخت و فرمود: «علّت آن را بعد خواهی فهمید.» پدرم مرا دستور داد نامه‌ی او را بگیرم و باز کنم. در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود: «من به برکت شما هدایت یافته‌ام. برایم کنیز بسیار زیبایی به هدیه آورده بودند، هیچ‌کس را شایسته‌ی آن کنیز نیافتم، ازاین‌جهت او را با مقداری لباس و زیور و عطر تقدیم شما می‌کنم. از میان هزار نفر، صد نفر، از میان صد نفر، ده نفر و از میان ده نفر که صلاحیت امانت‌داری داشته باشد کسی را به نام (میزاب بن خباب) تعیین کرده او را همراه هدایا و کنیز نزد شما فرستادم.»
امام رو به من کرد و فرمود: «برگرد ای خیانت‌کار، هرگز قبول امانتی را که خیانت شده نمی‌کنم!» مرد هندی سوگند یاد کرد که خیانت نکرده‌ام. پدر فرمود: «اگر لباس تو گواهی به خیانت تو به کنیز دهد مسلمان می‌شوی؟» گفت: «مرا معاف دار.» فرمودند: «پس کاری که کردی به پادشاه هند بنویس!» مرد گفت: «اگر چیزی در این خصوص شما می‌دانی بنویس.» پوستینی بر دوش مرد بود و امام فرمود: آن را بینداز؛ پس پدرم دو رکعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت فرمود: اللّهم اِنّی اَسئلُکَ ِبمَعاقِد العزّ… ایماناً مَعَ ایمانِهم، از سجده سر برداشت و روی به پوستین کرد و فرمود: «آنچه می‌دانی درباره‌ی این مرد هندی بگو.» پوستین همانند گوسفندی به هم آمد و گفت: ای فرزند رسول خدا، پادشاه این مرد را امین دانست و نسبت به حفظ کنیز و هدایا او را سفارش زیادی کرد. همین‌که مقداری راه آمدیم به بیابانی رسیدیم، در آنجا باران گرفت، هر چه با ما بود از باران خیس شد و پر آب گردید. چیزی نگذشت که ابر برطرف شد و آفتاب تابید. این خائن، خادمی را که همراه کنیز بود صدا زد و او را روانه‌ی شهر نمود تا چیزی تهیه کند. پس از رفتن خادم، کنیز را گفت: در این خیمه که میان آفتاب زده‌ایم بیا تا لباس و بدنت خشک شود. کنیز وارد خیمه شد و در مقابل آفتاب لباس خود را تا ساق پا بالا زد، همین‌که چشم این هندی به پای او افتاد فریفته شد و کنیز را به خیانت راضی نمود.» مرد هندی از مشاهده‌ی این پوستین به اضطراب افتاد و اقرار کرد و تقاضای بخشش نمود. پوستین به حالت خود برگشت. امام دستور داد آن را بپوشد. همین‌که پوستین بر دوش گرفت، پوستین بر گردن و گلویش حلقه وار پیچید و نزدیک بود آن مرد خفه و سیاه شود. امام فرمود: «ای پوستین! او را رها کن تا پیش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است که کیفر خیانت این شخص را کند»؛ و پوستین به حالت اولیه برگشت. هندی با وحشت تمام درخواست قبول هدیه را کرد! امام فرمود: اگر مسلمان شوی کنیز را به تو می‌دهم، ولی او نپذیرفت. امام هدیه را پذیرفت ولی کنیز را رد کرد و آن مرد هندی به هندوستان بازگشت. بعد از یک ماه، نامه‌ی پادشاه هند رسید که بعد از عرض ارادت نوشته بود که: «آنچه ارزش نداشت قبول کردید ولی کنیز را قبول نکردید!» این کار مرا نگران کرد و با خود گفتم: فرزندان انبیاء دارای فراست خدادادی هستند، شاید آورنده‌ی کنیز خیانتی کرده باشد. لذا نامه‌ای به نام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم: نامه شما رسید و از خیانت در آن متذکر شدید. به او گفتم: جز راستی چیزی تو را نجات نخواهد داد و او تمام قضیه‌ی خیانت کنیز و حکایت پوستین را برایم نقل کرد؛ و کنیز هم اعتراف کرد. دستور دادم هر دو را گردن زدند. من هم به یگانگی خدا و رسالت پیامبر گواهی و به عرض می‌رسانم که من بعداً خدمت خواهم رسید. طولی نکشید که تاج‌وتخت را رها کرد و به مدینه آمد و مسلمان حقیقی شد.
(پند تاریخ، ج 1، ص 217 -بحارالانوار، ج 11، ص 136)

5- حل مشکل!

در زمان خلافت عمر، مردی از انصار به حالت مُردن افتاد؛ دختری داشت و آن را به دوستش که وصیّ او بود سپرد تا بعد از مرگش، کاملاً او را حفظ کند. مرد به دستور خلیفه به سفر طولانی مأمور شد؛ و به خانه آمد و سفارش اکید به همسرش کرد و بعد به مسافرت رفت؛ و هر وقت نامه‌ای می‌نوشت سفارش دختر رفیقش را می‌کرد. سفارشات پی‌درپی شوهر، همسر را به این گمان انداخت که شوهر می‌خواهد از مسافرت بیاید و او را به عقد خود درآورد و هووی من شود و مرا از چشم او بیندازد. لذا با همسایه‌اش که زنی نابکار بود مشورت کرد و تصمیم گرفتند شب، دور هم بنشینند و دختر را شراب بدهند تا وقتی‌که کاملاً بی‌حال شد، با انگشت، تجاوز به بکارت او کنند؛ و همین کار را کردند!
بعد از چند روز شوهرش آمد سراغ دختر را گرفت، زن گله کرد و گفت: او به حمام رفت، وقتی برگشت دختری خود را از دست داده بود. مرد دختر را صدا زد و شکایت و گله کرد و علت را پرسید! دختر گفت: «زن تو افتراء بسته است. مرا شبی شراب داد و تجاوز به حریم من کرد.» مرد برای حل این مشکل به حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام مراجعه کرد و حضرت، زن و دختر را خواست و هرچه به زن گفتند حقیقت را بگو، نگفت. حضرت، قنبر را فرستادند دنبال زن همسایه و او را آورد و شمشیر کشیدند و فرمودند: «اگر واقع را نگویی و آنچه می‌گویم تکذیب کنی، با این شمشیر گردنت را می‌زنم!» حضرت خود قضایا را نقل کرد و همسایه تصدیق کرد. حضرت به آن مرد فرمود: زنت را طلاق بده و دختر را همان‌جا برایش عقد کردند و از آن زن، دیه‌ی کار ناشایست را گرفتند.
(جامع النورین، ص 248)