دروغ

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 42 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «(جاسوسان) دروغ‌پرداز و خورندگان مال حرام‌اند.»

حدیث:

امام عسکری علیه‌السلام فرمود: «همه‌ی خباثت در خانه‌ای نهاده شود، کلید آن خانه دروغ می‌باشد.»
(احیاء القلوب، ص 151)

توضیح مختصر:

دروغ آن است که انسان خلاف واقع را بیان بدارد و یا چیزی که به خودش مربوط است خلاف آن را بگوید. مثلاً به مردم بگوید من هیچ‌وقت مکر و حیله نمی‌کنم درحالی‌که درواقع از صفت رذیله او یکی همین است؛ یا اینکه کاری که شخص انجام نداده به دروغ گوید آن شخص خیانت نموده است. دروغ، کوچک و بزرگش فرقی ندارد چر که عادت می‌شود و کم‌کم شوخی به جدّی تبدیل می‌گردد و لازمه‌ی شخص کذّاب این است که ایمانش خراب می‌شود و رزق و روزی‌اش کم می‌گردد و نزول برکات الهیه از جایگاهش دور می‌شود. آن‌قدر این رذیله مهم است که اگر در روز ماه رمضان کسی به خدا و پیامبر عمداً دروغ بندد روزه‌اش باطل می‌شود. احتیاط‌کاری آن است که اول، در نقل مواظبت کند و تا یقین پیدا نکرده مطلبی را نقل ننماید که خلاف واقع باشد، اگر از کسی شنیده یا کتابی خوانده، بگوید از فلان شخص شنیدم. البته یک مسئله استثناء است و آن دروغ مصلحت‌آمیز و توریه برای دفع مزاحمت و نزاع به خاطر مصلحت و آن مصلحت اهمیتش بیشتر است. اگر خانه‌ای هم پلیدی در آن باشد کلید آن خانه دروغ است و این زشتیِ زیاد این رذیله را می‌رساند. پس لازم است از هم‌نشینی با مکذّبین دوری شود و شخص بداند از وسوسه‌های شیطان یکی همین صفت است و باید به صفت صدق روی بیاورد.

1- ولید بن عقبه

ولید بن عقبه معیط از مسلمانانی بود که ابتداً ظاهری خوب داشت تا جایی که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله او را مأمور کرد به‌سوی قبیله‌ی بنی مصطلق برود و زکات و صدقات آنان را بگیرد. افراد قبیله وقتی شنیدند مأمور پیامبر آمده، به استقبال، برای خوش‌آمد گویی آمدند. چون در زمان جاهلیت میان ولید و این قبیله خصومت و عداوت بوده خیال کرد آن‌ها به کشتن او مهیا شدند، پس مراجعه به مدینه کرد و نزد پیامبر آمد و گفت: اینان زکات مالشان را نمی‌دهند؛ درحالی‌که قضیه به‌عکس بود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله ناراحت شد و قصد کرد سپاهی به‌طرف آن قبیله بفرستد که خداوند این آیه را نازل کرد: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید اگر شخص فاسقی برای شما خبر آورد (در اینکه حرف او صحیح است یا دروغ) تحقیق کنید. (سوره‌ی حجرات، آیه‌ی 6)»
(سفینه البحار، ج 2، ص 361)
بعد از نزول آیه، ولید دروغ‌گو به‌عنوان فاسد شناخته شد و پیامبر فرمود: «او از اهل دوزخ است» و بعداً او با عمروعاص شراب خوردند و دشمنی با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه‌السلام را شیوه‌ی خود کرد؛ چون از طرف خلیفه‌ی سوم به امارت کوفه منصوب شد یک روز صبح به حالت مستی، نماز صبح به جماعت را چهار رکعت خواند.
(سفینه البحار، ج 2، ص 688)

2- گرسنگی و دروغ

اسماء بنت عمیس گفت: من و تعدادی دیگر از زنان در شب عروسی عایشه با پیامبر، نزد او بودیم و او را آماده می‌کردیم. وقتی‌که به خانه‌ی رسول خدا می‌رفتیم غذایی جز یک ظرف شیر آنجا نیافتیم. حضرت مقداری از شیر را نوشیدند و آن را به عایشه دادند. عایشه خجالت کشید و آن را نگرفت. من گفتم: دست رسول خدا را کوتاه مکن و ظرف شیر را بگیر و بنوش؛ عایشه با خجالت آن ظرف شیر را گرفت و نوشید. سپس پیامبر صلی‌الله علیه و آله به او فرمودند: «ظرف شیر را به همراهانت بده تا بنوشند.» زنانی که همراه ما بودند گفتند: که ما میل نداریم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بین گرسنگی و دروغ جمع نکنید.» (چرا دروغ می‌گویید و هم گرسنگی را تحمل می‌کنید.) من گفتم: ای رسول خدا! آیا ما چیزی را میل داشته باشیم و بگوییم میل نداریم دروغ گفته‌ایم؟ فرمود: «دروغ اگرچه کوچک هم باشد در نامه‌ی اعمال نوشته می‌شود.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 294 -محجه البیضاء، ج 5، ص 249)

3- زینب کذّابه

در زمان متوکّل عباسی زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه زهرا علیها السّلام می‌باشم. متوکّل گفت: «از زمان زینب تابه‌حال سال‌ها گذشته و تو جوانی؟!» گفت: «پیامبر صلی‌الله علیه و آله دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال، جوانی من عود کند!» متوکل، بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قریش را جمع کرد و آن‌ها همگی گفتند: «او دروغ می‌گوید، زیرا زینب در سال 62 هـ. ق وفات کرده است.» زینب کذّابه گفت: «ایشان دروغ می‌گویند، من از مردم پنهان بودم و کسی از حال من مطّلع نبود تا الآن که ظاهر شدم.»
متوکّل قسم خورد که باید شما با دلیل ادعای این زن را باطل کنید. آنان گفتند: دنبال امام هادی علیه‌السلام بفرست تا بیاید و ادعای او را باطل کند. متوکّل امام را طلبید و حکایت این زن را عرض کرد. امام فرمود: «او دروغ می‌گوید و زینب در فلان سال وفات کرد.» متوکّل گفت: «دلیلی بر بطلان قول او بیان کن.» امام فرمود: «گوشت فرزندان فاطمه علیها السّلام بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد شیران اگر راست می‌گوید!» متوکّل به آن زن گفت: چه می‌گویی؟ گفت: «می‌خواهد مرا به این سبب بکشد.» امام فرمود: «اینجا جماعتی از اولاد فاطمه علیها السّلام می‌باشند هر کدام را خواهی بفرست.» راوی گفت: صورت‌های جمیع سادات تغییر یافت، بعضی گفتند: «چرا حواله بر دیگری می‌کند و خودش نمی‌رود!» متوکّل گفت: «شما چرا خودتان نمی‌روی؟» فرمود: «میل تو است می‌روم»؛ متوکّل قبول کرد و دستور داد نردبانی نهادند؛ حضرت داخل در جایگاه شیران شدند و آن‌ها از روی خضوع سر خود را جلو امام به زمین می‌نهادند و امام دست بر سر ایشان می‌مالید، بعد امر کرد کنار روند و همه‌ی درندگان کنار رفتند! وزیر متوکّل گفت: «زود امام هادی را بطلب که اگر مردم این کرامت را از او ببینند بر او می‌گروند.» پس نردبان نهادند و امام بالا آمدند و فرمودند: «هر کس اولاد فاطمه علیها السّلام است بیاید میان درندگان بنشیند!» آن زن گفت: «ادعایم باطل است، من دختر فلان مرد فقیر هستم، بی‌چیزی مسبّب شد که این خدعه کنم.» متوکل گفت: او را نزد شیران بیفکنید؛ مادر متوکّل شفاعت زینب کذّابه را نمود و متوکّل او را بخشید.
(منتهی الامال، ج 2، ص 368)

4- دروغ واضح امیرحسین

سلطان حسین بایقرا که بر خراسان و زابلستان حاکم بود با یعقوب میرزا که بر آذربایجان سلطان بود دوست بوده و نوعاً باهم مکاتبه داشته و هدایا برای هم می‌فرستادند. وقتی سلطان حسین مقداری اشیاء نفیسه به شخصی به نام امیرحسین ابیوردی داد و گفت: این هدایا را با کتابی از کتابخانه به نام کلیات جامی است می‌گیری به‌رسم هدیه برای سلطان یعقوب میرزا می‌بری. امیرحسین نزد کتابدار رفت و کتاب کلیات جامی را خواست و او اشتباهاً کتاب فتوحات مکّیه تألیف محی‌الدین عربی را که به همان اندازه و حجم بود داد. امیرحسین روانه‌ی آذربایجان شد و به حضور یعقوب میرزا آمد و نامه‌ی سلطان حسین و هدایای نفیسه را تقدیم داشت و یعقوب میرزا بعد از قرائت نامه و احوال‌پرسی از سلطان و ارکان دولت، از خود امیرحسین احوال پرسید و از دوری راه که در دو ماه طول کشیده بود سؤال کرد و گفت: حتماً هم‌صحبت داشتی که به شما خوش گذشته باشد. امیرحسین گفت: بلی کتاب کلیات جامی را که تازه استنساخ نموده بودند همراهم بود و پیوسته به مطالعه‌ی آن مشغول بودم و از آن لذّت می‌بردم. یعقوب میرزا تا نام کتاب کلیات جامی را شنید گفت: بسیار مشتاق بودم و از آوردن این کتاب خوشحال شدم. امیرحسین یکی از ملازمان را فرستاد و کتاب را آورد و به دست یعقوب میرزا داد. یعقوب میرزا وقتی کتاب را گشود، دید کتاب فتوحات مکیه است و رو به امیرحسین کرد و گفت: «این کلیات جامی نیست، چرا دروغ گفتی؟!» امیرحسین از خجالت به عقب برگشت و دیگر صبر نکرد جواب نامه را بگیرد، رو به خراسان حرکت کرد و گفت: «راضی بودم آنگاه‌که دروغم ظاهر شد مُرده بودم.»
(خزینه الجواهر، ص 640 -تاریخ جیب السیر)