دزدی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 38 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «(انگشتان) دست مرد دزد و زن دزد را قطع کنید.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هرگاه سارقی، دزدی کرد انگشتان دستش را قطع و آنچه از اموال برده غرامتش را از او باید گرفت.»
(تفسیر معین، ص 114)

توضیح مختصر:

مال و متاع کسی را پنهانی و بدون اطلاع صاحب‌مال بردن را دزدی گویند. آن‌قدر عقوبت دزدی بد است که انگشت دست مرد سارق و زن سارقه را باید برید. (سوره‌ی مائده آیه‌ی 38). جامعه احتیاج به امنیت دارد. یکی از مصادیق امنیت، امنیت مالی است؛ اگر این نباشد آرامش از جامعه گرفته می‌شود. از امام جواد علیه‌السلام سؤال شد چرا انگشتان دست دزد را باید برید و کف دست باقی می‌ماند؟ فرمود: «سجده بر هفت عضو بدن واجب است و دو دست باید باقی بماند تا سجده کند.» وقتی در صدر اسلام برای بیعت با پیامبر می‌آمدند یکی از حرف‌های پیامبر این بود، «شرک به خدا نورزید و دزدی نکنید.» (سوره‌ی ممتحنه، آیه‌ی 12) معلوم می‌شود مسئله‌ی سرقت یکی از کارهای عرب جاهلی بوده که رواج داشته و بعد از نفی شرک، مسئله‌ی سرقت را پیامبر بیان داشته است. چه آنکه ترس از شخص سارق در شب و یا روز، نوعی بی‌آرامشی و اضطراب را برای افراد جامعه به بار می‌آورد و از آن طرف احتمال آنکه سارق در کارش ضربه‌ای هولناک به صاحب متاع بزند و او را از بین ببرد هم هست لذا بردن مال و ایجاد ترس، هر دو از گناهان است. همچنین بردنِ مال، حق‌الناس است و رعب و ترس، کار شخص محارب و جانی است که به خانواده وارد می‌کند و این عمل، خود نوعی ستم کردن جداگانه‌ای است که بر ترازوی مجرمیّت او افزوده می‌شود.
(المیزان، ج 5، ص 549)

1- امام و اقرار دزد

مردی نزد امام علی علیه‌السلام آمد و اقرار به دزدی کرد، حضرت فرمود: «از قرآن چیزی می‌توانی قرائت بنمایی؟» عرض کرد: «بلی، سوره‌ی بقره را می‌دانم.»
فرمود: «تو را به جهت سوره‌ی بقره بخشیدم.» اشعث بن قیس گفت: «آیا حدّی از حدود خدا را معطّل می‌گذاری؟» فرمود: «هرآینه برای امام است که هرگاه کسی خودش اقرار به دزدی بکند، او را بخواهد حدّ بزند یا عفو نماید؛ ولی هرگاه دو نفر شهادت دادند تعطیل حدود روا نیست.»
(قضاوت‌های امیرالمؤمنین، ص 119، نوشته تستری)

2- شیخ اعرابی

شیخ طاووس الحرمین گوید: وقتی در مکه‌ی معظمه در مسجدالحرام ایستاده بودم، اعرابی دیدم که بر شتر نشسته می‌آید، وقتی به درب مسجد رسید، از شتر فرود آمد و شتر را خوابانید و هر دو زانویش را بست و آنگاه سر به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت:
بار خدایا! این شتر و بار را به تو سپردم، بعد داخل مسجدالحرام شد. طواف کرد و نماز خواند و سپس از مسجد بیرون آمد و شتر را ندید. رو به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت:
«الهی! در شرع مقدّس آمده که مال را از آن‌کس طلب می‌کنند که به او امانت سپرده باشند، اکنون من شتر را به تو سپردم، تو به من باز رسان.»
چون این را بگفت، دید که از پشت کوه ابوقبیس کسی می‌آید و مهار شتری به دست چپ و دست راستش بریده و در گردنش آویخته است. نزدیک اعرابی آمد و گفت: «ای جوان! شتر خود را بگیر.»
اعرابی گفت: «تو کیستی و چطور به این حالت گرفتار شدی؟» گفت: من مردی درمانده بودم و به خاطر احتیاج، شتر را به سرقت بردم، ناگاه در پشت کوه ابوقبیس رفتم و سواری را دیدم می‌آید، بانگی به من زد و گفت: دستت را جلو بیار، دست را جلو بردم با شمشیری دستم را برید و بر گردنم آویخت و گفت: این شتر را زود به صاحبش برسان.
(رهنمای سعادت، ج 2، ص 272 -خلاصه الاخبار، ص 526)

3- بهلول و دزد

بهلول آنچه پول از مخارجش زیاد می‌آمد در گوشه‌ی خرابه‌ای پنهان می‌کرد. وقتی مقدار پول‌هایش به سیصد درهم رسیده بود، روزی دیگر که درهم اضافه داشت به اطراف همان خرابه رفت تا پول را ضمیمه‌ی آن پنهان کند، مرد کاسبی که در همسایگی خرابه بود از جریان آگاه شد. همین‌که بهلول کار خود را کرد و از خرابه دور شد، آن مرد پول‌های زیر خاک را بیرون آورد. وقتی بهلول برای سرکشی به جایگاه پول رفت، اثری از آن ندید؛ فهمید کار همان همسایه کاسب است.
بهلول نزد کاسب آمد و گفت: می‌خواهم به شما زحمتی بدهم؛ این‌که پول‌هایم در مکان‌های متفرّق است؛ یکی‌یکی را نام برد تا مجموع سه هزار درهم رسید، بعد گفت: جائی که سیصد و ده درهم است محفوظ‌تر است می‌خواهم بقیه را در آنجا بگذارم و خداحافظی کرد و رفت.
کاسب فکر کرد سیصد و ده درهم را ببرد در محل خود بگذارد تا بقیه را که در آنجا گذاشت مقدارش زیاد می‌شود، بعد آن‌ها را به سرقت ببرد.
بهلول بعد از چند روز آمد داخل خرابه و سیصد و ده درهم را در همان‌جا یافت و گرفت و در جایگاه آن مدفوع نمود و خاک رویش ریخت.
کاسب در کمین زود آمد خاک‌ها را کنار بزد تا همه‌ی پول‌ها را ببرد، دستش به نجاست آلوده گردید و از حیله‌ی بهلول آگاهی یافت.
بهلول پس از چند روز دیگر نزد او آمد و گفت: «می‌خواهم چند رقم از پول‌هایم را جمع بزنی، هشتاد درهم به‌اضافه‌ی پنجاه درهم بعلاوه صد درهم، مجموع را با بوی گندی که از دست‌هایت استشمام می‌کنی چقدر می‌شود؟!» این را گفت و پا به فرار گذاشت، کاسب دنبالش دوید تا او را بگیرد ولی نتوانست.
(داستان‌ها و پندها، ج 2، ص 71 -خزائن نراقی)

4- دزد نابینای قرآن‌خوان

علّام بن الثّمان می‌گوید: در بصره خدمت شخص بازرگانی می‌کردم. روزی پانصد درهم در کیسه پیچیدم و از بصره به «اُبُلّه» خواستم بروم، بر لب دجله آمدم و کشتی کرایه کردم و چون از منطقه‌ی «مسمار» گذشت، نابینایی بر لب آب قرآن می‌خواند و به صوت حزین آواز داد که ای کشتیبان! می‌ترسم شب مرا حیوانات از بین ببرند، مرا در کشتی بنشان.
ملاّح قبول نکرد، من او را سرزنش کردم بعد قبول کرد و پیر نابینا در کشتی نشست و دائماً قرآن از حفظ می‌خواند تا به نزدیک «اُبُلّه» رسیدیم ترک قرآن خواندن کرد و خواست پیاده شود، ناگاه متوجه شدم پول امانت بازرگان نزدم نیست. ملاّح و نابینا هر دو خود را برهنه کردند که ما مال تو را نگرفتیم، دست از ایشان کشیدم و گفتم: خدایا! صاحب این مال، مرا از بین خواهد برد. هزاران فکر و خیال آن شب و آن روز به ذهنم رسید و به گریه و زاری مشغول بودم.
در راه مردی به من رسید و علّت گریه را پرسید و جریان دزدی پول بازرگان را نقل کردم. گفت: «راهی به تو نشان می‌دهم. برو نان و طعام خوب تهیه کن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبکر نقاش برو غذا را نزدش بگذار، او از تو می‌پرسد گرفتاری‌ات چیست؟ جریان را بگو.»
من همان دستور را انجام دادم و ابوبکر نقّاش در جواب حاجتم گفت: الآن به قبیله بنی هلال برو و درِ خانه‌ای بسته است درِ آن باز کن و داخل شو و دستمال‌هایی آنجا آویزان است یکی بر کمر ببند و در گوشه‌ای بنشین. جماعتی آیند و شراب خورند تو هم پیاله‌ای بگیر و بگو: به سلامتی دائی‌ام ابوبکر نقّاش و بخور. آنان چون اسم من شنوند از تو حال مرا پرسند؛ بگو: دیروز پول خواهرزاده من را برده‌اند به او رسانید؛ و آنان تسلیم کنند.
من هم آنچه گفته بود عمل کردم و آنان همان‌دم کیسه‌ی پول را به من دادند. بعد خواهش کردم بگویید چطور به سرقت رفته است. بعد از بگومگو خلاصه یکی گفت: مرا می‌شناسی؟ دیدم آن نابینا که قرآن می‌خواند می‌باشد و دیگری هم ملاّح بود. گفت یکی از یاران ما درون آب است، چون قرآن خوانده شود مسافر فریفته‌ی صدا شود و ما کیسه‌ی پول درون آب اندازیم و آن یار درون آب شنا کند پول به ساحل برد و روز دیگر به هم رسیم قسمت کنیم. امروز نوبت قسمت کردن بود، چون فرمان استاد ما ابوبکر نقاش رسید مال را به تو تسلیم کردیم. من مال خود را گرفتم و خدای را شکر کردم که از این گرفتاری نجات پیدا کردم.
(جوامع الحکایات، ص 357)

5- معتصم و دزد

در زمان معتضد، دهمین خلیفه‌ی عباسی، ده کیسه‌ی زر که هر یک حاوی ده هزار دینار بود از خزانه برای مصرف لشکریان به خانه‌ی حسابدار سپاه برده و به او تحویل داده شد. شب، دزدی نقب به خانه حسابدار زد و کیسه‌ها را به سرقت برد.
روز، رئیس نگهبانان به نام «مونس عِجلی» را احضار کرد و گفت: «اگر آن را پیدا نکنی آن‌وقت کارت به خلیفه مربوط می‌شود.» او تمام دزدان سابق و پیر و توبه‌کنندگان از سرقت را جمع و این مسئله را عنوان کرد و آنان را تهدید سخت نمود.
تمام مأموران و دزدان سابق همّت گماشتند و مرد لاغری را تحویل رئیس نگهبانان دادند. او از مرد سؤال کرد و انکار نمود. دید به زبان نرم اقرار نمی‌کند، با جایزه و تشویق او را مورد تفقّد قرار دادند فایده‌ای نداشت، آخرالامر او را شکنجه دادند به طوری که جای سالمی در بدنش نماند، ولی اقرار به دزدی نکرد.
معتضد از جریان باخبر شد و دزد را خواست و از او بازجویی کرد، باز اقرار نکرد. دستور داد تا پزشکان او را مداوا کنند تا از ضرب و جراحت نمیرد و پزشکان او را مداوا کردند.
خلیفه بار دوم او را خواست و او به خاطر سلامتی یافتن دوباره، خلیفه را دعا کرد و منکر سرقت شد.
بار سوم خلیفه او را وعده و وعید داد و برایش حقوقی تعیین کرد و از اموال مسروقه هم گفت: قسمتی را به تو می‌بخشم، او منکر سرقت شد.
بار چهارم قرآن را آوردند و او را قسم دادند که اعتراف کند، او به قرآن قسم خورد که بی‌گناه است.
بار پنجم خلیفه گفت: دست روی بر خلیفه بگذار و بگو به جان خلیفه من دزدی نکرده‌ام، او هم چنین کاری کرد و گفت: به جان خلیفه من ندزدیدم.
بار ششم خلیفه سی نفر سیاهان قوی‌هیکل را گماشت به‌نوبت کنار متهم باشند به‌نوبت بخوابند و نگذارند چشم دزد به خواب رود و اگر خواست بخوابد او را بزنند تا چند روز او را به همین شکل نگه داشتند تا اینکه خلیفه دستور داد او را به نزدش بیاورند.
از او بازجویی کرد او انکار دزدی را کرد و قسم خورد نمی‌داند.
بار هفتم خلیفه گفت: او بی‌گناه است او را عفو کنید و از او حلالیّت بجویید و بعد دستور داد غذا و شربت خنک فراوان به او بدهند؛ وقتی کاملاً سیر شد خوشخوابی از پر قو برایش بگذارند تا چندین روز که نخوابیده بود بخوابد.
وقتی دراز کشید لحظه‌ای خوابید، با حالت خواب‌آلودگی او را بیدار و نزد خلیفه آوردند و برای بار هشتم گفت: تعریف کن چگونه نقب زدی و اموال را کجا بردی؟ متّهم که از پری شکم و خواب‌آلودگی گرفتار شده بود بی‌اختیار بیهوشانه گفت: اموال را به حمّام مقابل خانه‌ی حسابدار زیر خارهایی که حمّام را با آن روشن می‌کنند پنهان کردم و روی آن را با خاک پوشاندم.
خلیفه دستور داد او را از خواب بیدار کنند و برای بار نهم از او سؤال کرد و او انکار نمود.
خلیفه اموال مسروقه را نزد او گذاشت و به اقرار قبلی‌اش باز انکار کرد. دستور داد دست و پای او را محکم بستند و پیوسته بادکن در مقعدش فروکردند و در آن دمیدند گوش و دماغ و دهان او را با پنبه بستند که باد در تمام بدنش فرو رود و بدنش باد کند و ورم نماید.
حالتش به‌قدری عجیب شده بود که نزدیک بود حدقه‌ی چشمش از چشم بیرون بیاید.
بعد خلیفه گفت: رگ بالای ابروی او را بشکافند تا باد همراه خون از آن بیرون بیاید تا باد خالی شد. (او به هلاکت رسید.)
(داستان‌های ما، ج 2، ص 177 -تاریخ مروج الذهب، ج 4، ص 248)