دنیا
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 32 سورهی انعام میفرماید: «دنیا جز بازیچهی کودکان و هوسرانی بیخردان نیست.»
حدیث:
پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «هر کس صبح کند و فقط فکرش به دنیا باشد، از خدا در او هیچ نیست.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 24)
توضیح مختصر:
آنچه خداوند از مصنوعات و مخلوقات، آسمان و زمین، انسان، حیوان، دریا و معادن و … خلق کرده همه به حکمت بالغه بوده و در آن شگفتیهای بسیار نهاده که استفاده از مظاهر دنیوی برای زندگی بسیار نافع است اما به شرط آنکه افراط و تفریط در دنیاداری نکند، متعادل استفاده کند، تعلق قلبی به داراییها نداشته باشد تا وقتی از دنیا میرود سبکبار و با دلی آرام و طمأنینه برود.
اما دنیای ممدوح آن است که حضرت علی علیهالسلام فرموده که: «صراط مستقیم در دنیا آن راهی است که کوتاهتر از غلو و بلندتر از تقصیر باشد.» (ترجمهی تفسیر المیزان، ج 1، ص 62) در مَثَل فارسی هست که: نه شور شود و نه بینمک، بلکه راه میانه باشد. درواقع غوطه خوردن به لذائذ دنیا و شهوات و دلبستگیها به مظاهر آن و تحصیل بیحساب برای تکاثر اموال و رسیدن به ریاست، مانند این است که گفته شود دنیا بد است، نه دنیا خوب است ولی استفاده نامشروع و نامتعادل بد است که عواقبی هولناک در پی دارد. به خاطر رسیدن به منافع دنیوی آدم میکشند، دزدی مینمایند، ربا میدهند، خدا را فراموش میکنند، حقوق الهی را ادا نمیکنند، پشت پا به فرامین انبیاء و اولیاء میزنند. «خداوند کسانی را که ایمان آوردند به قول ثابت در زندگی دنیا و آخرت پابرجا میکند.» (سورهی ابراهیم، آیهی 27)
یعنی اگر ایمان واقعی پایههایش لرزان شد شخص از ثبات میافتد و پایش در گرداب مظاهر گیر میکند و راه فراری هم نمیتواند پیدا کند.
1- عزّت و ذلّت
هارونالرشید خلیفهی عباسی بسیار برامکه را دوست میداشت و آنان نوعاً در سمت وزراء و اصحاب خاص و محبوب او بودند. در میان آنان به جعفر برمکی شدیداً علاقه داشت. تا اینکه بعد از 17 سال و 7 ماه عزّت، در سال 189 هـ. ق به مسائلی چند، برامکه مورد غضب هارونالرشید قرار گرفتند و همگی به بدبختی و نکبت روزگار افتادند و دنیا کاملاً بر آنان برگشت.
ازجمله، محمد بن عبدالرحمن هاشمی گوید: روز عید قربانی بود که وارد بر مادرم شدم، دیدم زنی با جامههای کهنه نزد اوست و با او صحبت میکند. مادرم گفت: این زن را میشناسی؟ گفتم: نه فرمود: این «عُباده» مادر جعفر برمکی است.
من بهجانب عُباده رفتم و با او قدری تکلّم نمودم و پیوسته از حال او تعجّب میکردم. از او پرسیدم: ای مادر، از عجایب دنیا چه دیدی؟ گفت: «ای پسر جان عیدی مثل چنین روز (عید قربان) بر من گذشت درحالیکه چهارصد کنیز در خدمت من ایستاده بودند و من میگفتم: پسرم جعفر حقّ مرا ادا نکرده و باید کنیزان و خدمتکاران من بیشتر باشد.
امروز یک عید است که بر من میگذرد که منتهی آرزوی من دو پوست گوسفند است که یکی را فرش خود کنم و دیگری را لحاف خود.»
من (محمد هاشمی) پانصد درهم به او دادم و چنان خوشحال شد که نزدیک بود قالب تهی کند. گاهگاهی عُباده به خانهی ما میآمد تا از دنیا رحلت کرد.
(تتمّه المنتهی، ص 181)
2- علی و بیتالمال
شعبی گوید: من همانند دیگر جوانان به میدان بزرگ کوفه وارد شدم، امام علی علیهالسلام را بر بالای دو طرف طلا و نقره دیدم که در دستش تازیانهای کوچک بود و مردم را که تجمع کرده بودند بهوسیلهی آن به عقب میراند.
پس بهسوی آن اموال برگشت و بین مردم تقسیم کرد، بهطوریکه برای خودش هیچچیز باقی نماند و دستخالی به منزلش بازگشت.
به منزل بازگشتم و به پدرم گفتم: «امروز چیزی دیدم نمیدانم بهترین مردم بوده یا نه؟!»
پدرم گفت: «پسرم چه کسی را دیدی؟» آنچه را دیده بودم نقل کردم، پدرم از شنیدن این جریان به گریه افتاد و گفت: «ای پسرم تو بهترین کس از مردم را دیدهای.»
(الغارات، ج 1، ص 55 -داستانهای زندگی علی علیهالسلام، ص 114)
زاذان گوید: من با قنبر بهسوی امیرالمؤمنین رفتیم، قنبر گفت: «یا امیرالمؤمنین برخیز که برایت گنجی مهم پنهان کردهام.» فرمود: «گنج چیست؟» قنبر گفت: «برخیز و با من بیا تا نشانت دهم.»
امام برخاست و با او به خانه درآمد. قنبر کیسهی بزرگی از کتان که کیسههای کوچک طلا و نقره در آن بود آورد و گفت:
«ای علی علیهالسلام میدانم که شما چیزی را برنمیداری مگر آنکه همه را تقسیم میکنی، این را فقط برای شما ذخیره کردم!»
امام فرمود: «هرآینه دوست داشتم که در این خانه آتشی شعله میکشید و همه را میسوزانید.» پس شمشیر از غلاف کشید و بر کیسهها زد، طلا و نقرهها از میان کیسهها به بیرون ریخته شدند.
سپس فرمود: «اینها را میان مردم تقسیم کنید.» و آنان هم، چنین کردند، بعد فرمود: شاهد باشید که چیزی را برای خود نگرفتم و در تقسیم بین مسلمانان کوتاهی نکردم و آنگاه فرمود: «ای طلاها و نقرهها! غیر علی علیهالسلام را بفریبید.»
(داستانهای زندگی علی علیهالسلام، ص 128 -نهجالبلاغه ابن ابی الحدید، ج 8، ص 181)
3- حضرت سلیمان
سلیمان بن داوود از نادر پیامبرانی بود که خداوند پادشاهی مشرق و مغرب زمین را به او داد و سالها بر جن و انس و چهار پایان و مرغان و درندگان غالب و حاکم و زبان همه موجودات را میدانست؛ که زبان از توصیف قدرت عظیم او قاصر است. او به حق تعالی عرض کرد:
«بر من مِلْکی ببخش که بعد از من به احدی ندهی!» بعد از اینکه خداوند به او کرامت کرد، به خدّام خود فرمود: «یک روز تا شب به شادی نگذرانیدهایم، میخواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآیم و نظر به مملوک خود کنم؛ کسی را اجازه ندهید نزد من آید که شادیم تبدیل به حزن شود.»
روز دیگر بامداد عصای خود را به دست گرفت و بر بلندترین جائی از قصرش بالا رفت و ایستاد و تکیه بر عصا، نظر به رعیّت و مملکت خویش میکرد و به آنچه حقتعالی به او داده، خوشحال بود.
ناگاه نظرش به جوان خوشروی پاکیزه لباس افتاد که از گوشهی قصرش پیدا شد. فرمود: «چه کسی تو را اجازه داده تا داخل قصر شوی؟» گفت: پروردگار، فرمود: تو کیستی؟ گفت: عزرائیل، پرسید برای چهکار آمدهای؟ گفت: برای قبض روح، فرمود: «امروز میخواستم روز شادی برایم باشد خدا نخواست؛ آنچه مأموری انجام بده!»
پس عزرائیل روح حضرت سلیمان را قبض نمود بر همان حالت که بر عصا تکیه کرده بود! مردم از دور بر او نظر میکردند و گمان میکردند زنده است.
چون مدتی گذشت اختلاف در میان مردم افتاد، عدهای گفتند: چند روز نخورده و نیاشامیده، پس او پروردگار ماست، گروهی گفتند: او جادوگر است، اینچنین در دیدهی ما کرده که ایستاده است، درواقع چنین نیست، گروه سوم گفتند: او پیامبر خداست. خدا موریانه را فرستاد که میان عصای او را خالی کند. عصا شکست و او بیفتاد و بعد متوجه شدند او چند روز پیش، از دنیا رحلت کرده بود.
(حیوه القلوب، ج 1، ص 370)
4- دنیادوستی طلحه و زبیر
طلحه و زبیر، از سرداران صدر اسلام بودند و در میدانهای جهاد اسلامی خدمات شایانی کردند. بعد از پیامبر صلیالله علیه و آله مخصوصاً زبیر شدیداً طرفداری امیرالمؤمنین میکرد و هیچگاه ترک نصرت امام نکرد.
تا اینکه عثمان را کشتند و مردم علی علیهالسلام را به رهبری برگزیدند؛ آنها نزد امام آمدند و رسماً از او تقاضا کردند تا آنها را به فرمانداری بعضی شهرها منصوب کند.
وقتیکه با جواب منفی امام روبرو شدند، توسط «محمدبن طلحه» این پیام خشن را به آن حضرت رساندند:
«ما برای خلافت تو فداکاریهای بسیار کردیم، اکنونکه زمام امور به دست تو آمده، راه استبداد را به پیش گرفتهای و افرادی مانند مالک اشتر را روی کار آوردهای و ما را به عقب زدهای.»
امام توسط محمد بن طلحه پیام داد: «چه کنم تا شما خشنود شوید؟» آنها در جواب گفتند: «یکی از ما را حاکم بصره و دیگری را فرماندار کوفه کن.»
امام فرمود: «سوگند به خدا، من در اینجا (مدینه) آنها را امین نمیدانم، چگونه آنها را امین بر مردم کوفه و بصره نمایم.»
بعد به محمد بن طلحه فرمودند: نزد آنها برو و بگو: ای دو شیخ! از خدا و پیامبرش نسبت به امّتش بترسید و بر مسلمانان ظلم نکنید، مگر سخن خدا را نشنیدهاید که میفرماید:
«این سرای آخر را تنها برای کسانی قرار میدهیم که ارادهی برتریجویی در زمین و فساد را ندارند و عاقبت نیک برای پرهیزکاران است.» (سورهی قصص، آیهی 83)
آنان چون به ریاست و پول دنیا نرسیدند قصد کردند به مکّه بروند. نزد امام آمدند و اجازهی انجام عمره به مکّه را خواستند. امام فرمود: «شما قصد عمره ندارید» آنان قسم یاد کردند خلافی ندارند و بر بیعت استوارند.
آنان به امر امام بیعت خود را با حضرت تجدید کردند. بعد به مکّه رفتند و بیعت را شکستند و تشکیل سپاه دادند و برای جنگ جمل به همراه عایشه به بصره حرکت کردند!
در بین راه به «یعلی بن منبّه» که حدود چهارصد هزار دینار از یمن برای امام میبرد برخورد کردند و پولها را به زور از او گرفتند و صرف جنگ با امام کردند.
در این جنگ (سال 36 هـ ق) سیزده هزار از سپاه طلحه و زبیر و پنج هزار از سپاه امام کشته شدند؛ و عاقبت طلحه توسط مروان که از سپاه خودش بود هدف تیر قرار گرفت و کشته شد؛ مروان گفت: «انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم.»
زبیر هم از جنگ کنار گرفت و در راه توسّط «ابن جرموز» کشته شد؛ و عاقبت دنیادوستی و ریاست پرستی آنان جز مرگ ننگین نبود.
(حکایتهای شنیدنی، ج 3، ص 20 -تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 169)
5- چه خواست، چه شد!
در 23 محرم سنه 169 هـ ق مهدی عباسی در «ماسبذان» وفات کرد و خلافت به پسرش موسی ملقب به هادی عباسی که در آن وقت در جرجان به جنگ اهل طبرستان رفته بود، رسید. هارونالرشید برادر هادی از برای او از اهل ماسبذان و بغداد بیعت گرفت و قاصدی برای او فرستاد و او زود به جانب پایتخت آمد و بیعت کرد.
هرثمه بن اعین تمیمی گوید: هادی عباسی شبی مرا به خلوت طلبید و گفت: هیچ میدانی که ما از این سگ ملحد یعنی «یحیی بن خالد» چه ها میکشیم؟ خلق را از من متغیر گرداند و مردم را به محبت هارونالرشید دعوت میکند، باید الآن به زندان بروی و سر او را از بدن جدا سازی.
بعد به خانه برادرم هارونالرشید بروی و او را به قتل برسانی. سپس به زندان بروی و هر کس از آل ابوطالب یافتی هلاک نمایی.
بعد سپاهی تهیه کن و به کوفه برو و اولاد عباس را از خانههایشان بیرون بیاور و خانههایشان را آتش بزن.
من از شنیدن این اوامر به لرزه افتادم و زبان به تضرّع گشودم و گفتم: «اینهمه کارهای بزرگ و سخت را قادر نیستم!»
گفت: «اگر سستی در اوامر کنی تو را میکشم.» سپس مرا همانجا نگه داشت و به «حرمسرای» خود رفت.
من گمان کردم چون کراهت در این کارها داشتم، کس دیگر را برای این امور مأمور بسازد بعد مرا به قتل برساند.
با خود شرط کردم اگر از این کار سخت خلاص شوم، به سفر روم و بهجایی روم که کسی نشناسد.
ناگاه خادمی آمد و گفت هادی عباسی تو را میطلبد؛ من شهادتین به زبان گذرانیدم و حرکت کردم، وسط راه صدای زنی شنیدم، توقف کردم، شنیدم که میگفت: «ای هرثمه منم خیزران مادر هادی، بیا ببین ما را چه بلا افتاده است!»
رفتم درون خانه در پس پرده، خیزران گفت: «وقتی هادی به درون خانه آمد من مقنعه از سرم باز کردم و دربارهی هارونالرشید درخواست عفو و محبت نمودم، او سخن مرا رد کرد و سرفه شدیدی نمود بعد، آب آشامید و آب تأثیری نداشت و هماندم مُرد.» (18 ربیعالاول،170 هـ ق)
اکنون یحیی بن خالد را خبردار کن تا بیعت برای پسرم هارونالرشید بگیرد. آمدم یحیی را خبردار کردم بعد رفتم منزل هارون او مشغول قرائت قرآن بود و به خلافت سلام کردم و او استبعاد کرد و حقیقت را گفتم، در همان شب خبر تولد مأمون فرزند هارونالرشید را به او رساندند.
(رنگارنگ، ج 1، ص 24)