ذلّت
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 26 سورهی یونس میفرماید: «کسانی که نیکی کردند؛ پاداش نیک و افزون بر آن دارند و تاریکی و ذلّت، چهرههایشان را نمیپوشاند؛ آنها اهل بهشتند و جاودانه در آن خواهند بود.»
حدیث:
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «ساعتی خواری، با عزّت دورانِ روزگار برابری نکند.»
توضیح مختصر:
ذلّت یعنی ذلیل و خوار شدن، پست و زبون شدن. دو معنی میتوان برای خوار گفت: یکی آنکه، کسانی که مستکبر و شیطانصفت هستند و مدعی دروغین میباشند و سرپیچی از اوامر الهی کنند خداوند آنان را در منزل ذلیلی و خواری در درازمدت مینشاند. معنی دیگر آن است که هر عملی که اظهار عبدیت عبد را داشته باشد (مانند سجده کردن) هرچه صلاحیت این کار بیشتر باشد عبادت متعیّن و ذلّت عبودیت را میرساند.
خاشع کسی است که در نماز خود حالت ذلّت به خود بگیرد. انسان چون ممکنالوجود است و احتیاج و افتقار کامل در نیاز دارد، هستی او عین ذلّت است.
اگر کسی در زمین با تواضع راه میرود این از مصداق ذلت است. چطور عبد در برابر خداوند عالمیان تسلیم نباشد و مسکنت خود را نشان ندهد درحالیکه محتاج مطلق است و در برابر هیبت الهی لازمهاش خاکساری است!
خداوند به یکی از انبیاء اش وحی کرد که: «به عزت و جلالم سوگند که آرزوی هر آرزومندی را که به غیر من امید ببرد مبّدل به نومیدی میکنم و جامهی ذلّت در میان مردم بر تنش میپوشانم.»
(تفسیر المیزان، ج 2، ص 49)
این ذلّت همان معنی اول است که خداوند دماغ متکبّران را میکوبد، عزتشان را به ذلت تبدیل میکند. به قساوت قلب دچارشان مینماید که اصلاً بو و مزهی هیچ نوع عبادتی را نمیچشد و انگار وجودشان همهاش جهنم است و این بدترین نوع ذلت است.
1- محمد و ذوالریاستین
محمد فرزند امام صادق علیهالسلام شخصی شجاع و سخاوتمند بود و یک روز در میان، روزه میگرفت. او معمولاً گوسفندی (قوچی) را ذبح میکرد و مردم را مهمانی میداد. او در سال 199 هـ ق از مکّه خروج کرد.
پس به امر مأمون خلیفهی عباسی، عیسی جلودی به جنگ او آمد و جمعیتش را متفرق ساخت و او را دستگیر کرد و به خراسان نزد مأمون فرستاد.
مأمون او را عفو کرد و موردتکریم قرار داد. محمد شخصی با عزّت بود و هیچوقت تن به ذلت نمیداد. روزی غلامان ذوالریاستین که هیزمی خریده بودند، غلام محمد را زدند و این خبر به او رسید.
با چوبدستی از منزل بیرون آمد و فرمود: «مرگ برایت بهتر است از زندگی با ذلّت.» مردم به کمک او آمدند و غلامان ذوالریاستین را زدند و هیزمها را از آنها گرفتند.
این خبر به گوش مأمون خلیفهی عباسی رسید. مأمون دستور داد ذوالریاستین نزد محمد برود و عذرخواهی کند و حق را به غلامان او بدهد.
وقتی خبر آمدن ذوالریاستین را به محمد دادند، فرمود: «باید روی خاک بنشینید، نه روی فرش.» چون ذوالریاستین آمد، تعارف کرد که بنشیند، اما او روی زمین نشست و روی فرش ننشست و از محمد عذرخواهی کرد و حق را به غلامان او داد.
(سفینه البحار، ج 1، ص 317)
2- ذلّت کوچک بهتر است
شبی منصور دوانیقی خلیفهی عباسی، به امام اجازه داد تا از حیره (تبعیدگاه) به مدینه برود. حضرت با مصادف، غلامش و مرازم از اصحابش حرکت کردند. چون به منطقهی نگهبانان رسیدند، یکی خواست باج بگیرد. از این رو به امام متعرض شد و گفت: نمیگذارم بروی.
امام با زبان خوش از او خواستند که بگذارد برود؛ اما نگهبان اجازه نمیداد. مصادف عرض کرد: «فدایت شوم! این سگ، شما را اذیّت کرد و میترسم شما را دوباره نزد خلیفه ببرد، اذن بدهید من و مرازم او را بکشیم و در میان رودخانه بیندازیم و برویم.»
فرمود: «از این خیال خود را بازدار.» امام پیوسته با آن نگهبان (آخر شب) با زبان نرم صحبت میکردند تا آنکه پاسی از شب سپری شد و نگهبان به او اجازه داد.
حضرت از شهر خارج شدند و فرمود: ای مرازم! اینکه شما گفتید، آن مرد را بکشید، آیا این بهتر بود یا این روش من؟ آدمی جزع میکند از ذلّت کم، پس عدم صبر او را داخل ذلّت بزرگتر میکند؛ یعنی مدارا با این مرد و معطّل کردن او ما را ذلّت کوچک است، اما کشتن او سبب میشد که ما دچار گرفتاریها و ذلتهای بزرگتر شویم.
(منتهی الامال، ج 2، ص 261)
3- نفرین بر مردم کوفه
بعد از اینکه اهل کوفه دوازده هزار تا هشتاد هزار نفر، نامهی با امضاء برای امام حسین علیهالسلام نوشتند که به کوفه بیاید که یاریاش میکنند، در مسیر راه از مکه به کوفه، اخبار زیادی به امام رسید. بهویژه از بیوفایی مردم کوفه و شهادت نایب خاص اش مسلم بن عقیل.
مردی از کوفه پس از اعمال حج گوید: (به نقل مثیرالاحزان، ص 21) در مسیر رفتن به کوفه، به چند خیمه برخورد کردم و سؤال نمودم، این خیمهها متعلق به کیست؟ گفتند: حسین بن علی علیهالسلام. با اشتیاق به خیمهی اختصاصی امام رفتم و عرض کردم:
پدر و مادرم فدای تو باد، ای فرزند دختر پیامبر! چه انگیزهای تو را به این بیابان بیآب و علف کشانده است؟
امام فرمود:
«از طرفی بنی امیّه مرا تهدید نمودند و از طرفی مردم کوفه مرا دعوت کردند و این نامههای اینان است. ولی همین مردم کوفه مرا به قتل خواهند رسانید و چون دست به این جنایت بزنند، خداوند کسی را بر آنها مسلط خواهد کرد که آنها را به قتل برساند و آنچنان خوار و ذلیلشان بکند که ذلیلتر از کهنه پاره کنیزان (پارچهای که زنان در ایام عادت حیض استفاده کنند و به خونآلوده شود) گردند.»
تحقق ذلّت مردم کوفه، بعد از قتل امام علیهالسلام پیدرپی به ظهور پیوست. پس از جریان عاشورا، عدهای بهعنوان توّابین قیام کردند و درگیری و کشتار بسیار شد. بعدازآن مختار قیام کرد که با اضطراب و کشتار و مجازات همراه بود.
ولی بدترین دوران، تاریخ بیستسالهای بود (95-75 هـ) که حجاج بن یوسف ثقفی فرمانروای خونخوار، آنقدر آنها را تحتفشار قرار داد و آدم کشت و زندانیها را شکنجه داد که مصداق ذلّت و خواری که امام فرموده بود، در آنجا به ظهور پیوست. تعداد افرادی که (در مدت بیست سال) به دست او کشته شدند، به صدوبیست هزار نفر رسید و موقع مرگ حجاج پنجاههزار نفر مرد و سی هزار نفر زن در زندانش بودند.
نقل کردهاند (به نقل مروج الذهب مسعودی، ج 3، ص 137) که او وقتی دستور داد مردم کوفه، برای جنگ به بصره بروند و هر کس که نرفت، او را گردن زنند. پیرمردی گفت: ای امیر! من پیر و ضعیف هستم، آیا فرزند جوانم به جای من به جنگ برود؟ حجاج دستور داد سر او را از بدنش جدا کردند. مردم کوفه وقتی این صحنه را دیدند، از ترس چنان شتاب میکردند که بالای پل چندین نفر به درون فرات افتادند و غرق شدند.
(سخنان حسین بن علی علیهالسلام، ص 111-109)
4- ترک ذلّت
سعدی گوید: در شهر واسط (بین کوفه و بصره) چند نفر پارسا از بقالی نسیه برده بودند و مبلغی بدهکار او بودند.
بقال پیدرپی از آنها میخواست که بدهکاری خود را بپردازند و با آنها برخورد خشن میکرد و در مطالبهی خود سخنان درشت به آنها میگفت.
آنها از خشونتهای بقّال ناراحت بودند، ولی بر اثر تهیدستی چارهای جز صبر نداشتند.
در این میان، صاحب دلی گفت:
وعده دادن نفس به غذا، آسانتر از وعده دادن پول به بقّال است، یعنی شکم خود را وعدهی غذا دادن و از بقال قرض نکردن، راحت است و این راهی است که انسان را از ذلّت نجات میدهد. چه آنکه، دل کندن از نیکی بزرگان، بهتر از تحمّل جفای دربانان آنهاست و بردباری آرزوی گوشت، بهتر از گوشت خریدن نسیه و گرفتار شدن به وام خواهی زشت قصّابهاست.
(حکایتهای گلستان، ص 156)
5- خواری زیاد و پسرش
امام حسین علیهالسلام دربارهی عبیدالله بن زیاد که از طرف یزید، مأمور کشتن او شد، فرمود:
«همانا زنازادهای فرزند زنازاده، مرا میان کشتن و ذلّت مخیّر گردانید، اما ذلّت و خواری از ما دور است.»
کلام امام اشاره به دو خانوادهی خوار و پست است که در تاریخ به تواتر نوشتهاند: عبیدالله پسر مرجانه است که زن فاحشهای بوده است، معلوم نیست از نطفه کیست؟ ولی زیاد او را فرزند خود خواند؛ اما زیاد، موقعی که معاویه در شام بر بالای منبر رفت و زیاد را یک پله پایینتر نشاند، زیاد را برادر خود خواند و جمعی از مردم بیعقل شام گواهی دادند. در میان آنها ابو مریم سلولی برخاست و گفت:
در ایام جاهلیت شرابفروشی داشتم، ابوسفیان به طائف، پیش من آمد مقداری شراب و اغذیه خرید و خورد و گفت: برایم فاحشهای بیاور.
نزد سمیه مادر زیاد که همسر عبید بود، رفتم و از جود و مقام ابوسفیان تعریف کردم؛ از او خواستم پیش ابوسفیان بیاید.
گفت: عبید با گوسفندانش از صحرا وقتی آمد و غذا خورد و خوابید، من میآیم. بعد از زمانی کوتاه آمد و تا صبح نزد ابوسفیان بود.
روزی از سمیه پرسیدم: ابوسفیان چه طور بود؟ گفت: خوب رفیقی بود، اگر گند زیر بغلش نبود.
این جمله، زیاد را ناراحت کرد و گفت: به مادران مردان فحش مده که به مادرت فحش میدهند.
معاویه از منبر فرود آمد. آنقدر به او اعتراض کردند که شعرا اشعاری علیه وی، مبنی بر برادر خواندن زیاد سرودند. از جمله «ابن مفرغ» میگوید: عجیب است که سه نفر به نام زیاد، نافع و ابوبکر از رحم یک مادرند، اما یکی میگوید پدرم، قریشی هست؛ دیگری میگوید: پدرم فلان شخص است و سوّمی میگوید وابسته به عرب هستم.
(پیغمبر و یاران، ج 3، ص 68 –الغدیر، ج 10، ص 223)