زندان
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 42 سورهی یوسف میفرماید: «(چون یوسف به یکی از دو نفر که از زندان آزاد میشد گفت: نزد پادشاه مصر مرا یادآوری کن پس یاد خدا را فراموش کرد) پس یوسف چند سال در زندان باقی ماند.»
حدیث:
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «زندان یکی از دو گور انسان است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 508)
توضیح مختصر:
زندان، جایی است که شخص را، یا به حق و یا نا به حق، در آنجا محبوس میکنند تا مدّت حبسش تمام شود و آنگاه او را آزاد میکنند.
دنیا برای مؤمن، زندان است. جهنّم، زندانِ تاریک الهی است که همه نوع عذاب در آن است. ائمه علیهم السّلام را در حبسگاه و تحت نظر شدید، نگه میداشتند. حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام سالها در زندان بود و این حکم از جانب خلیفه هارونالرشید بود. حضرت علیهالسلام در زندان، به عبادت و سجدهی شکر مشغول بود تا بهوسیلهی زهر، به شهادت رسید.
آنکس که جرمی ندارد و به دلایلی، او را در زندان میافکنند، چارهای جز صبر و شکیبایی ندارد و طبق آیهی 42 سورهی یوسف، حضرت یوسف علیهالسلام هفت سال در زندان به سر برد. او عمل شنیعی انجام نداده بود، خودش گفت: «پروردگارا! زندان برایم بهتر است از آنچه زنان، مرا به آن میخوانند.» (سورهی یوسف، آیهی 33)
دربارهی حضرت موسی علیهالسلام هم، درباریان پس از مشورت بسیار، به فرعون گفتند که نمیتوان موسی و هارون را با نفوذی که در بنیاسرائیل دارند به زندان افکند بلکه بهتر است برای چیرگی بر آن دو، ساحران زبردست از همهی شهرها جمع شوند تا بر آنها غلبه پیدا کنند.
وقتی ابراهیم علیهالسلام بتهای شهر بابِل را شکست، نمرود دستور داد ابراهیم علیهالسلام را در بند و زندان افکندند.
1- بوذر جمهر
بوذر جمهر وزیر انوشیروان، به عللی مورد خشم شاه واقع شد. پس دستور داد او را در خانهای تاریک زندانی کنند.
او در زندان بود؛ مدتی گذشت. شاه چند نفر از بزرگان دربارش را برای اطلاع از حال بوذر جمهر به زندان فرستاد.
آنها وقتی به زندان رفتند، او را سرحال و شاداب یافتند. به او گفتند: «تو بااینکه در این وضع سخت هستی، چه طور بانشاط میباشی؟»
فرمود: «من دارویی درست کردهام که از شش چیز آمیخته شده است، از آنها استفاده میکنم و سرحال هستم.»
گفتند: آن دارو چیست تا ما نیز استفاده کنیم؟ فرمود:
1. اطمینان به خدا.
2. هر چیزی مقدّر شده، خواهد رسید.
3. صبر، بهترین چیز برای امتحان است.
4. اگر صبر نکنم چه کنم؟
5. به آنهایی که کارشان از من سختتر است، باید نگاه کرد.
6. از این ساعت تا آن ساعت دیگر، فرج و گشایش است.
فرستادگان، جریان را به انوشیروان رساندند و شاه دستور داد، او را آزاد کنند؛ و همیشه با دید احترام خاص به او توجه میکرد.
(داستانها و پندها، ج 3، ص 77 -سفینه البحار، ج 2، ص 3)
2- چهار سال
روزی منصور دوانیقی دوّمین خلیفهی عباسی، در قصر خود که مشرِف بر رود دجله بود، با اصحاب خود نشسته بود.
ناگاه تیری از در دولت عباسیه که از طرف خراسان بود، در پیش او افتاد.
منصور ترسید و تیر را برداشت و برد. دید بر آن شعرهایی به این مضمون نوشته شده است:
من پیرمردی مظلوم از ولایت همْدان (عراق) در زندان هستم. به دادم برسید.
منصور افرادی را فرستاد تا در زندان تفحص کنند و ببینند که این پیرمرد کیست.
چون فرستادگان جستجو کردند، دیدند پیرمردی روی بهجانب قبله نهاده و میگوید: بهزودی آنان که ظلم کردند خواهند فهمید که [عاقبت ظالمین، فلاکت و نابودی است و…] (وَ سَیعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا اَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبون)
آن پیرمرد را نزد منصور بردند و او از حالش پرسید.
پیرمرد گفت: من از اشراف همدان بودم. چون والی تو به محل ما آمد، به زور زراعتم را که هزار درهم ارزش داشت، غصب کرد و مرا به زندان انداخت و به زندانبان گفت: «او هوس طغیان علیه حکومت را دارد.»
منصور پرسید: چه مدت در زندان هستی؟ گفت: چهار سال. منصور گفت: ما تو را از زندان آزاد کردیم و مزرعهی تو را به تو میدهیم و اگر میخواهی از حاکم سابق که به تو ظلم کرده است، انتقام بگیر.
پیرمرد گفت: «مزرعه را قبول نکردم و از سر تقصیر والی درگذشتم.»
پیرمرد با این ستمی که در حق او شده بود، عفو را به بزرگمنشی، در مقابل خلیفه نشان داد.
(رهنمای سعادت، ج 3، ص 576 -روضه الصفا، ج 2، ص 413)
3- نوادگان امام حسن
در اوایل خلافت بنی العباس بهخصوص در زمان منصور دوانیقی، زندانهای او از نوادگان امام حسن علیهالسلام پر بوده است.
ریاح بن عثمان، بنی الحسن را به زندان میانداخت و بر آنها سخت میگرفت. وقتی منصور سال 144 از مکه مراجعت کرد و به ربذه رفت، همین ریاح بن عثمان به اتفاق زندانبان ابوالأزهر که مردی خبیث بود، بنی الحسن را با محمد دیباج، به زنجیرها و بندهای سخت زندان، بسته بود تا خلیفه آنها را ببینند. در کوفه زندانی بود به نام «محبس هاشمیه» که سرداب بود و زندان نزدیک پل و رودخانه فرات قرار داشت.
به بنی الحسن، برای دستشویی، اجازهی خروج به مستراح نمیدادند و در همان سلول دستشویی میکردند. بوی ادرار و مدفوع سبب میشد مریض شوند و نمناک بودن سبب ورم پاها میشد. کمکم (به خاطر روماتیسم) به قلب سرایت میکرد و آنها را میکشت.
زندان بهقدری تاریک بود که وقت نماز را نمیتوانستند، متوجه شوند. پس قرآن را پنج قسمت کردند و بهنوبت هرکدام یک قسمت از پنج قسمت کل قرآن را میخواند و با این روش وقت نماز را میفهمیدند. هرگاه یکی از ایشان میمرد، جسدش در همان بند زندان میماند تا پوسیده شود و آنهایی که زنده بودند، از بوی مردار یا میمردند یا مریض میشدند. آخر کار، سقف زندان بر سر ایشان خراب میکردند.
به قول مسعودی که در تاریخش آورده است، در سال 332 هـ محل زندانی که اجسادشان در آنجا بود، به زیارتگاه مردم تبدیل شده است.
(تتمه المنتهی، ص 133-131)
4- ابوصلت هروی در زندان
بعد از آنکه مأمون خلیفهی عباسی، امام رضا علیهالسلام را زهر داد و به شهادت رساند؛ خادم امام یعنی ابوصلت هروی قضایای خود را چنین نقل میکند:
مأمون میخواست امام در پایین پای پدرش هارونالرشید دفن شود، اما هر چه کلنگ زدند زمین حفر نمیشد. پس طرف بالاسر هارونالرشید را حفر کردند، آب و ماهی پیدا شد، مأمون گفت: چه کنیم با این آب؟ من دعایی خواندم آب فروکش کرد و امام را در آنجا دفن کردند و هارون در پایین پای حضرت قرار گرفت.
بعد از دفن، مأمون به من گفت: «آن دعا که خواندی و آب فرورفت را به من یاد بده.»
گفتم: به خدا سوگند آن را فراموش کردم. او باور نکرد – بااینکه دروغ نمیگفتم– و مرا به زندان انداخت.
یک سال در زندان ماندم؛ شبی از زندان خسته گشتم و دلم تنگ شد و به عبادت و دعا مشغول شدم و خدا را به محمد و آل محمد صلیالله علیه و آله قسم دادم و شفیع قرار دادم که مرا از زندان نجات بدهد.
هنوز دعای من تمام نشده بود که دیدم امام جواد علیهالسلام در زندان، نزدم حاضر شد و فرمود: «ای اباصلت، سینهات تنگ شده است؟»
گفتم: آری والله. فرمود: برخیز. زنجیر از پایم جدا شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد، بااینکه زندانبانان مرا میدیدند، انگار نمیدیدند و حرفی با من نزدند.
چون امام مرا از زندان بیرون آورد، فرمود: تو در امان خدایی، دیگر مأمون تو را نخواهد دید و تو او را نخواهی دید و من طبق گفتهی امام، دیگر به دام مأمون نیفتادم.
(منتهی الامال، ج 2، ص 537)
5- مانی یکشب در زندان
بعد از پادشاهی اشکانیان در ایران قدیم، اردشیر بابکان (مجوسی) پادشاه شد و چهارده سال سلطنت کرد. بعد از او شاپور به تخت سلطنت نشست.
مانی، شاپور را به کیش خود جذب کرد، اما بعد از مدتی «موبذ» با مانی بحث کرد و او را مغلوب ساخت و شاپور دوباره به کیش مجوسی درآمد.
شاپور تصمیم گرفت مانی را بکشد اما او فرار کرد و به هندوستان رفت.
مانی عقیده به ثنویت یعنی دو مبدأ و دو خالق داشت و میگفت: روشنی و تاریکی هرکدام یک آفریدگار مخصوص دارد، نیکی و بدی هرکدام، خالق جداگانهای دارد و …
بعد از مُردن شاپور، پسرش هرمز و بعد بهرام به تخت سلطنت نشست و به هوسرانی پرداخت. مریدان مانی نوشتند که پادشاه جوان، هوسران است به ایران بیا. او به فارس آمد و کارش بالا گرفت.
بهرام او را دستگیر کرد و به زندان انداخت و گفت: «فردا صبح تو را میخوانم و بهنوعی تو را میکشم که مانند آن سابقه نداشته باشد.»
مانی یکشب که در زندان بود، از ترس فردا و فشار عصبی پوستهای بدنش انگار کنده شدند تا اینکه صبحگاه جان داد.
صبح بهرام او را از زندانبان طلبید، گفت: او در زندان مُرد. دستور داد سر او را بریدند و پوست بدن او را از کاه پُر کردند.
(تاریخ یعقوبی، ج 1، ص 197)