سادات (ذرّیه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 23 سوره‌ی شوری می‌فرماید: «ای پیامبر! بگو: از شما اجر و پاداشی درخواست نمی‌کنم به‌جز مودّت و دوستی خاندانم.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «چهار دسته را روز قیامت شفاعت کنم گروه دوم آنانی هستند که ذرّیه‌ی مرا هنگام تنگدستی کمک مالی کنند.»

توضیح مختصر:

نسل و ذرّیه‌ای که از پیامبر صلی‌الله علیه و آله باشد به نام سادات و سیّد خطاب می‌شوند. ذریّه، در بسیاری از موارد، اطلاق بر سادات از اولاد پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌شود.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «شفاعت من برای کسی است که ذریّه ی مرا، با دست و زبان و مالش کمک نماید.» (الکافی، ج 4، ص 60)
تمام سادات و ذراری حضرت زهرا علیها السّلام، چه از طرف پدری و چه از طرف مادری، با آن حضرت علیها السّلام مَحرم هستند. از حقوقی که خداوند در قرآن، درباره‌ی مال قرار داده، سهمی را به سادات اختصاص داده که این، نوعی شرافت و ارجمندی به مقام ذریه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله است. لذا از نظر حقوقی، زکات و صدقات، به ذراری پیامبر صلی‌الله علیه و آله تعلّق نمی‌گیرد و این هم، نوعی احترام است که به خاطر جدّشان، از این‌ها استفاده نکنند چون شرافت زکات و صدقه، به شرافت خمس نمی‌رسد.
چطور امّت، سفارشات رسول خدا صلی‌الله علیه و آله را مراعات نکردند و هفتادودو فرقه شدند؟ عده‌ای از سادات را به زهر و گروهی را با شمشیر کشتند، دسته‌ای را به زندان انداخته و جمعیتی، فرار را بر قرار ترجیح دادند.
ستم‌هایی که در طول تاریخ به سادات و ذراری حضرت زهرا علیها السّلام شده بی حدّ و حصر است. نمونه‌ای از آن‌که در تاریخ، مسطور است کار حمید بن قحطبه بود. او به دستور هارون‌الرشید، سرِ 60 نفر از سادات را اعم از پیر و جوان، از تن جدا کرد.
بنی‌امیه، مدت هشتاد سال، اولاد پیامبر صلی‌الله علیه و آله را یا کشته یا به زندان و زنجیر کشیدند. بنی العباس مدت پانصد سال، حرمت‌ها را نسبت به سادات شکستند، چه ظلم‌ها که روا نکردند! و چه قتل‌ها که نکردند! حتّی به حریم قبور آن‌ها تجاوز کرده و سفارش پیامبر صلی‌الله علیه و آله را هیچ مراعات ننمودند.

1- سادات بنی داوود

نصرالله بن عنین برای زیارت به سوی مکه‌ی معظمه رفت و مقداری کالا و لباس با خود همراه داشت.
بعضی سادات بنی داود (ابن موسی حسنی) او را گرفته، زدند و اموالش را تصاحب کردند.
پادشاه یمن نامش «عزیز بن ایوب» بود. ابن عنین نامه‌ای برای او نوشت و تحریص کرد که سادات بنی داود را کیفر بدهد. در ضمن، او را از رفتن به ساحل که تازه فتح شده بود، منع کرده و در عوض ترغیب می‌نمود که اولاد فاطمه یعنی بنی داود را با شمشیر از بین ببرد.
وقتی این اشعار را فرستاد؛ شب حضرت زهرا سلام‌الله علیها را در خواب دید که مشغول طواف خانه‌ی خداست. سلام عرض کرد، حضرت جواب ندادند. او به گریه افتاد و علت بی‌اعتنایی‌اش را پرسید.
حضرت زهرا این اشعار را در جواب او فرمودند:
1. فرزندان فاطمه از پستی و بدزبانی به دورند. روزگار با حیله ورزی‌اش فرزندان مرا دست‌تنگ نموده است.
2. اگر یکی از فرزندانم گناهی بکند، از روی قصد این زشتی را به ما نسبت می‌دهی.
3. اگر ناراحتی از فرزندان ما برسد، جزای آن را در قیامت از ما می‌گیری، از کرده‌ی خود توبه کن.
ابن عنین گوید: از خواب بیدار و بسیار آشفته شدم و دیدم جراحت‌هایی که از سادات بنی داود به من رسیده بود، همه خوب شد و هیچ اثری از آن‌ها در بدنم نمانده بود. پس این اشعار را در عذرخواهی از دختر پیامبر گفتم:
ای دختر پیامبر! عذر می‌خواهم و از گناهم درگذر. به خدا سوگند اگر دیگربار فرزندان شما مرا با شمشیر و نیزه قطعه‌قطعه کنند، نمی‌گویم گناه کرده‌اند، بلکه می‌گویم کار نیکویی کرده‌اند.
(پند تاریخ، ج 1، ص 127 -بیت الاحزان، ص 7)

2- سادات و ظلم منصور دوانیقی

منصور دوانیقی دومین خلیفه‌ی عباسی نسبت به فرزندان پیامبر بسیار ظلم روا داشت؛ تا اینکه در بغداد به بنّایی امر کرد شصت نفر از اولاد پیامبر را میان ستون ساختمان (یا مسجد) زنده‌زنده بگذارد تا جان بدهند و به‌عبارت‌دیگر آن‌ها را در میان دیوار زنده‌به‌گور کند.
روزی جوانی نیکو صورت (که نفر شصتم از سادات بود) مشکین مو، از فرزندان امام حسن علیه‌السلام را گرفتند و تسلیم بنّا کردند و دستور دادند او را در میان ستون بگذارد و بر وی مأموری گماشتند که بنّا تمرّد نکند.
بنّا او را در میان دیوار گذارد؛ ولی دلش به حال او سوخت و روزنه‌ای برای تنفّس او گذارد و آهسته به جوان فهماند که صبر کن، شب تو را بیرون می‌آورم.
چون شب شد بنّا با ترس در تاریکی آمد و آن جوان سیّد را بیرون آورد و به او گفت:
«از خدا به خاطر خون من و کارگرانم بترس و خودت را مخفی بدار؛ زیرا می‌ترسم اگر تو را در درون آن [دیوار] گذارم، در پیشگاه خداوند، جدّت دشمن من باشد، پس در بغداد نمان.»
آن جوان گفت: «خواهش دارم قدری از موهای سرم را برای مادرم ببر تا کمتر گریه کند و بداند که من نجات یافته‌ام.»
بنّا با وسیله‌ای، مقداری از موهای سر آن جوان را برید و سپس خانه‌ی خود را نشان داد و فرار کرد. بنّا موی بریده را گرفت و به در خانه‌ی آن جوان آمد؛ ناله‌ی جان‌گدازی شنید و منقلب شد و دانست که مادر اوست.
پس موهای آن جوان را به مادرش داد و او را از زنده بودن فرزندش، باخبر کرد.
(کیفر کردار، ج 1، ص 292 -عیون اخبار الرضا، ص 112 -خزائن نراقی، ص 422)

3- جسارت و نجاست

در سال 1229 هجری قمری در کاشان شخصی از کارمندان امور مالیات و حسابداری، از سید فقیری مطالبه‌ی وجه مالیات می‌نمود و بر او سخت می‌گرفت. آن سید بازاری می‌گفت: ندارم، چند روز مهلت بده تا خدا چاره‌ای بسازد، بیا از جدّم رسول خدا شرم کن.
آن حسابدار گفت: اگر از جدّت کاری ساخته است، بگو شرّ مرا از سر تو دفع کند، یا کار تو را درست نماید. پس ضامن به خاطر سید گرفت و گفت: «اگر فردا اول طلوع آفتاب، پول را ندهی، نجاست به حلقت خواهم ریخت. به جدّت بگو هر کاری می‌تواند، انجام دهد.»
پس شب‌هنگام، حسابدار به بام خانه رفت و خوابید. نیمه‌شب برای بول کردن بر لب بام رفت و در تاریکی پا بر ناودان گذاشت. ناودان بشکست و او به چاه مستراح افتاد.
صبح مرده‌ی او را در چاه نجاست یافتند. [بنابراین جد آن سید، یعنی پیامبر خدا] شر آن حسابدار را دفع کرد.

4- احسان به خاطر پیامبر صلی‌الله علیه و آله

علی بن عیسی، وزیر [یکی از پادشاهان] گفت: من در مدینه به سادات و علوییّن کمال احسان از طعام، لباس و پول را می‌نمودم، به‌ویژه در حلول ماه مبارک رمضان.
پیرمردی از اولاد حضرت موسی بن جعفر علیه‌السلام بود که هرسال 5000 درهم به او می‌دادم؛ روزی در فصل زمستان، درجایی می‌رفتم؛ دیدم که پیرمرد مست افتاده و استفراغ کرده است. به خود گفتم: پول به کسی می‌دهم که در معصیت مصرف می‌کند. دیگر به او پول نمی‌دهم. پس چون ماه رمضان داخل شد، او نزدم آمد و پول سالیانه‌ی خود را خواست.
گفتم: چون در معصیت (شراب‌خواری) صرف می‌کنی به تو نمی‌دهم و او از نزدم رفت. شب شد، خواب دیدم که عده‌ای نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله جمع بودند. من نیز به خدمت رسیدم، ولی پیامبر اعتنایی به من نکرد.
عرض کردم: من به فرزندان تو احسان می‌کنم؛ چه طور به من توجه نمی‌کنی؟ فرمود: «چرا فلان فرزندم (پیرمرد) را با ناراحتی برگرداندی؟»
عرض کردم: او در معصیت پول را مصرف می‌کرد. فرمود: «آیا آن پول را به خاطر او می‌دادی یا به خاطر نسبت داشتن به من می‌دادی؟!»
عرض کردم: به خاطر شما. فرمود: «می‌خواستی به خاطر من، این گناه را بپوشانی!» عرض کردم: حال به او اکرام می‌کنم.
پس از خواب بیدار شدم، دنبال آن پیرمرد فرستادم، وقتی آمد، مبلغ 000/10 درهم به او دادم و گفتم: اگر خرجی‌ات کم آمد، به من خبر بده، او به صحن خانه رسید و برگشت و گفت: «علت چیست که دیروز مرا راندی، اما امروز مهربانی تو دو برابر شد؟» و اصرار در سبب این کار کرد. من خواب خود را برای او نقل کردم.
پیرمرد سید، اشک از چشمش جاری شد و نذر واجب کرد که دیگر به شراب‌خواری روی نیاورد و گفت: «دیگر دنبال این معصیت نمی‌روم تا جدّم با او محاجّه کند و توبه کرد.»

5- توجه امیرالمؤمنین به سادات

در کوفه تاجری به نام ابوجعفر بود که کسب او پسندیده و به سادات احترام می‌گذاشت و هرگاه چیزی از او می‌خواستند، قرض می‌داد و به غلامش می‌گفت: در دفتر بنویس: قرض به علی بن ابیطالب فلان مقدار.
پس از سال‌ها، ورشکست شد، پس غلامش را دستور داد هرکدام از بدهکاران که مُرده، اسمش را از دفتر محو کن و هرکس که زنده است به دنبالش رو و طلب را وصول نما ولی این کار جبران ورشکستگی او را نکرد.
روزی مردی از روی تمسخر به او گفت: «به نام آن کس (امیرالمؤمنین) که قرض می‌دادی، دیدی به چه روزی افتادی؟!»
تاجر اندوهگین شد و شب در خواب دید که پیامبر صلی‌الله علیه و آله به امام حسن فرمود: پدرت کجاست؟
امیرالمؤمنین عرض کرد: خدمت شمایم!
فرمود: «چرا طلب این مرد را نمی‌دهی؟» عرض کرد: «در خدمت شما این کیسه‌ی پول هزار اشرفی را به او می‌دهم.» و بعد فرمود: «هر یک از فرزندان من قرض خواستند به او بده که دیگر مستمند نخواهی شد.»
تاجر از خواب بیدار شد، دید کیسه‌ی پول نزدش می‌باشد، به زنش نشان داد، زن باور نکرد و گفت: شاید حیله‌ای به کار بردی! تاجر خواب خود را گفت. زن گفت: پس دفتر بدهکاران را بنگر، اگر حقیقت دارد، قرض به نام امیرالمؤمنین محو شده است؛ پس دفتر را باز کردند دیدند اسمی از قرض حضرتش نیست.
(پند تاریخ، 1، ص 114 -کشکول بحرانی، ج 2، ص 228)