شجاعت
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 60 سورهی الانبیاء میفرماید: «(وقتی ابراهیم با قدرت همهی بتهای آنان را قطعهقطعه کرد، آنان تعجب کردند و) گفتند: شنیدیم جوانی، از آنها (به بدی) یاد میکرد که به او ابراهیم گفته میشود.»
حدیث:
امام علی علیهالسلام فرمود: «شجاعت، عزّتی آماده و بُزدلی، ذلّتی آشکار است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 553)
توضیح مختصر:
دلیر بودن، پر دل بودن و دلاوری داشتن را شجاعت گویند. کسی که دارای ملکه شجاعت است ارادهاش قویتر است از ارادهی کسی که بزدل و ترسو است.
در باب دفع ضرر از هر خطر، عقلاً و نقلاً لازم است که انسان آن را دفع کند اما تا چه حد، قدرت آن بستگی به درجهی دلیری دارد.
در ترس از دشمن، خوف از حملهی درنده و مانند اینها باید دید در فعلیت و عمل تا چه اندازه فرار را بر قرار ترجیح نمیدهد.
انبیاء شجاعت داشتند و این در مقابل جُبْن است. لذا حضرت ابراهیم برای شکستن بتهای نمرود و نمرودیان، صفت جُبْن را نداشت و یکتنه به خاطر شجاعتی که داشت قیام کرد.
تهوّر و بیباکی در کارها در خطر هلاکت است و آنکه برای جایزه و مقام جنبهی افراط در شجاعت را میپیماید متهوّر است و معلوم نیست عاقبت آنچه شود. جُبْن، بزدلی است و پیامبر خدا در دعایی فرمود: «خداوندا! از بُزدلی به تو پناه میبرم.» (جامع السعادات، ج 1، ص 207)
در مثل گویند فلانی دل شیر دارد یعنی شجاعت، ملکهی او است. امیرالمؤمنین علیهالسلام در هیچ جنگی نترسید و فرار نکرد. در روز عاشورا تمام زخم تیر و نیزه و ضربت، از جلوی روی بدن امام بوده یعنی شجاعت در حد اعلی و کامل بوده.
در صدر اسلام گرچه مشرکان و کفّار شجاعت و دلاوریشان در بین خودشان شدید بود اما همینکه با مسلمانان روبرو میشدند خداوند رُعبی از ایشان (مسلمانان) در دلهایشان میافکند؛ درنتیجه میترسیدند (سورهی حشر، آیات 14-13) و این لطف و رحمتی از خداوند بود که آنان میهراسیدند.
1- کودک شجاع
«عمرو» پسر امام حسن مجتبی علیهالسلام کودک (در حدود پنج یا ششساله) بود که همراه اسیران کربلا وارد شام شد.
در یکی از مجالس شهر شام، یزید به آن کودک نگاه کرد و گفت: «میتوانی با پسر من کشتی بگیری؟»
او فرمود: «من حال کشتی گرفتن را ندارم، اگر میخواهی زور بازوی پسرت را بدانی به او شمشیر بده و به من هم شمشیری تا در حضور تو با هم بجنگیم؛ یا او مرا میکشد که در این صورت به جدّم پیامبر اسلام صلیالله علیه و آله و علی علیهالسلام میپیوندم، یا من او را میکشم و او به جدش ابوسفیان و معاویه میپیوندد.»
یزید از زبانِ گویا و قوّت قلب آن کودک تعجّب کرد و اشعاری خواند که معنایش این است:
«این برگ از آن شاخهی درخت نبوّت است که اینچنین شجاع و با جرأت میباشد.»
(داستانها و پندها، ج 3، ص 116 -منهاج الدموع، ص 326)
2- شیر مرد طلسم شکن
مولانا در مثنوی میفرماید: در روزگار قبل در شهر ری (شاه عبدالعظیم) مسجد عجیبی وجود داشت که هر کس شب در آن میخوابید، کشته میشد و جنازهاش را صبح بیرون میآوردند.
هر کس دربارهی این مسجد نظری مخصوص داشت. یکی میگفت: جن در آن وجود دارد. دیگری میگفت: طلسم وجود دارد.
مردم هم گفته بودند، تابلویی نصب کنید غریبه در آن نخوابد و یا قفل بزنید. یک نفر که از هیچ چیزی نمیترسید و آوازهی این مسجد را شنید، گفت: من میروم و میخوابم تا ببینم راز آن چیست.
مردم او را ملامت کردند، ولی از حرف مردم نهراسید و گفت: «اگر آن مسجد، کربلای من باشد، همانند ابراهیم خلیل به کام آتش میروم.» سرانجام شبانه به درون مسجد رفت و خوابید. نیمههای شب صدای وحشتناکی شنید، پس آن را مانند طبل توخالی دانست و توجهی نکرد؛ و با صداها و فریادها با استقامت بینظیر (ی مقاومت کرد و) از جایش تکان نخورد و مرعوب آن طلسمها نشد؛ و تا صبح در آنجا ماند. پس صبح پوچی آن را برای دیگران ثابت کرد؛ دیگر مردم در خوابیدن درون آن -بعد از این مرد شجاع- هراسی پیدا نمیکردند و آن ستون طلسم توخالی از دید مردم افتاد.
(داستانهای مثنوی، دفتر سوم، ص 7)
3- شجاعت جوان سیزدهساله
جنگ صفین هیجده ماه طول کشید که امیرالمؤمنین علیهالسلام با معاویه جنگید.
روزی جوانی 13 ساله از لشکر امام به میدان آمد و مبارز خواست.
از لشکر دشمن کسی جرئت پیکار با او را نمیکرد. معاویه به ابن شعثا که مردی شجاع بود، امر کرد مقابله کند. او گفت: شامیان مرا با ده هزار سوار برابر میکردند. هفت پسر دلیر دارم، یکی را میفرستم تا او را از پای درآورد. هفت پسرش را یکی پس از دیگری به مبارزه فرستاد که همگی به دست جوان نقابپوش به هلاکت رسیدند.
این منظره به ابن شعثا ناگوار آمد؛ مانند شیر غضبناک حمله کرد، آن جوان او را به هلاکت رساند.
دیگر کسی جرأت نمیکرد با او درگیر شود. امیرالمؤمنین علیهالسلام آن جوان را نزد خود خواند و نقاب از صورت برگرفت، لشکر دیدند او عباس فرزند امام است که شجاعت بینظیر از او ظاهر شد.
(زندگانی پرچمدار کربلا، ص 98 -روضه الصفا)
4- موسی بن بُغا
موسی بن بُغا از غلامان ترک مُعتصم، خلیفهی عباسی بود. در میدان جنگهای بزرگ میجنگید و همیشه سالم از صحنهی جنگ بیرون میآمد و هیچوقت برای حفظ بدن خود لباس جنگی نمیپوشید.
این شجاعت و بیباکی از تیر و نیزه و شمشیر سبب شد تا عدهای از علت این کار سؤال کردند. گفت: مردی را نزد معتصم آوردند و بهعنوان بدعت در دین و خلاف عمل، میان او و مُعتصم سخنانی رد و بدل شد. معتصم گفت: او را در میان درندگان بینداز. در راه دیدم سخنانی نجوا میکند، دلم سوخت و او را پنهان کردم و بعد او را فراری دادم. به معتصم هم گفتم او را در میان درندگان انداختم. او خلافی نکرده بود، بلکه یکی از صاحبمنصبان خلیفه را به خاطر فسق، تجاوز به ناموس، پایمال کردن حقوق بیچارگان و بیدین کردن مردم، کشته بود.
شب، پیامبر صلیالله علیه و آله را در خواب دیدم. او به من فرمود: «بغا! دربارهی یکی از امتهای من نیکی کردی، او برایت دعا کرد و دعایش مستجاب شد.» عرض کردم: «از خدا بخواه عمرم طولانی شود»، پیامبر دعا کرد و به زبانم نود و پنج سال آمد. فرمود: آری نود و پنج سال؛ امیرالمؤمنین علیهالسلام هم در کنارش بود، فرمود: «از آفات محفوظ باشی.»
علّت شجاعت و قهرمانی من در جنگها از دعای پیامبر صلیالله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیهالسلام است.
(داستانهای بحارالانوار، ج 4، ص 198 -بحار، ج 50، ص 218)
5- شجاعت تن نه روح
سعدی میگوید: به پهلوان زورآزمایی در یک ماجرایی، یک نفر ناسزا گفت. پهلوان تن، عصبانی و خشمگین شد، بهطوریکه بر اثر خشم، کف از دهانش بیرون آمده و با هیجان شدید بر سر ناسزاگو عصبانی شده و نعره میکشید. صاحب دلی ازآنجا عبور میکرد، پرسید: «این پهلوان شجاع چرا اینگونه عصبانی شده و نعره میکشد؟»
گفتند: شخصی به او دشنام داده است.
صاحب دل گفت: «این فرومایه، هزار مَن وزنه بلند میکند، ولی طاقت ناسزایی را ندارد؟! در بدن، پهلوان است ولی در روح، بسیار ضعیف و ناتوان میباشد. مردی آن نیست که انسان مشتی بر دهن کسی بزند. اگر مردی، دهنی را شیرین کن.»
(حکایتهای گلستان، ص 143.)