شرح حال بزرگان
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 120 سورهی هود میفرماید: «هر یک از سرگذشتهای پیامبران (خود) را بر تو حکایت میکنیم چیزی است که دلت را بدان استوار میگردانیم.»
حدیث:
امیرالمؤمنین علیهالسلام در وصیتی به امام حسن علیهالسلام فرمود: اگرچه من عمر دراز نکردم مانند عمر کسانی که پیش از من بودند ولی «فَقَد نَظَرتُ فی اَعمالهم و فَکّرتُ فی اَخبارهم وَ سرتُ فی آثارهم: در کارهای ایشان نگریسته، در اخبارشان اندیشه نموده، در بازمانده هاشان سیر کردم، انگار مانند یکی از آنان گردیدم.»
(نهجالبلاغه، نامه 31)
توضیح مختصر:
شرح احوالات انبیاء و اولیاء در قرآن بسیار نقل شده و قرآن بعد از نقل داستانها آن را احسن القصص نامیده است. (سورهی یوسف، آیهی 3) در سورهی قصص حکایت حال موسی، تولد، نشو و نما، فرارش به مدین، تزویج دختر شعیب و بازگشتش به مصر را نقل کرده و در سورههای دیگر هم از احوالات موسای پیامبر بسیار نقل کرده است.
کار و حال بزرگان از زندگینامهی آنان معلوم میشود که چه علومی داشتند و چه زحمتهایی کشیدند و ثمرهی قال و حالشان چه بوده است.
چون اولیاء از نور خداوندی بهرهمند بودند، با شنیدن و خواندن انوار آنان، نورانیتی در قلب ایجاد میشود.
اگر از احوالات آنان بازخوانی شود، شخص طالب حقیقت، همتش قوی و طلبش افزون شود و باعث دلداری دلها میشود که میتوان مثل آن شد. چه آنکه خداوند کوهی را به کاهی میبخشد. «خلق را به ترازوی خود وزن مکن اما ترازوی مردان را خودت بسنج تا بدانی فضل ایشان و خلاص خود.» (مقدمهی تذکره الاولیاء)
چون یاد خوبان شود خداوند رحمت خویش را نازل میکند و ناقل و ذاکر، فایدهای نصیبش میگردد. انسان هر روز چیزی میخواهد که مفرّح قلب باشد و کامش شیرین گردد و بهترین آن بعد از قرآن و حدیث، سخنان و شرح احوال اولیاء است که مرد را جوانمرد کند و مریضان را به نسخهای، مداوا نماید.
1- آخوندی چون من، درویشی چون تو
آقا شیخ علی فرزند حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رحمهالله علیه گوید: از پدرم شنیدم که درویشی به خدمت عالم مرجع تقلید مرحوم آیتالله شیخ مرتضی انصاری شرفیاب شد و از ایشان درخواست کرد که 40 روز در خدمتش باشد.
چون 40 روز خدمت به پایان رسید، عقاید دینی خود را به شیخ عرضه کرد و بعد از او پرسید: «در این مدّت از من خلافی دیدی؟» شیخ فرمود: «نهتنها خلافی که ترک اولایی هم ندیدهام.» عرض کرد: «باآنکه رفتار مرا مطابق شریعت اعلام فرمودی، پس این خصومت که میان آخوند و درویش هست از کجاست؟»
شیخ کمی در اندیشه فرورفت و آنگاه گفت: «آخوندی چون من، با درویشی چون تو هرگز خصومتی ندارد؛ دیگران را نیز از خودشان بپرس.»
(نشان از بینشانها، ج 2، ص 241)
2- ادراک خدمت کامل
عالم عارف مرحوم آیتالله شیخ محمدتقی آملی (م 1350 شمسی) در سال 1340 (هـ ق) به نجف اشرف وارد شد و درس بزرگان علم را درک و به درجهی اجتهاد رسید. او در شرححال خود چنین نوشت (1348 و 1350 هـ ق): نه آنکه خود را مستغنی دیدم بلکه ملول شدم، چه آنکه از طول ممارست تدریس و تدرّس و مجالس تقریر خسته شدم بهعلاوه، کمال نفسانی در خود نیافتم بلکه جز دانستن چند ملفقاتی که قابل هزاران نوع اعتراض بود چیزی ندانستم. همواره از خستگی ملول و در فکر برخورد به کاملی، وقت میگذراندم و به هر کسی میرسیدم با ادب و خضوع تجسّسی میکردم که مگر از مقصود حقیقی اطلاع بگیرم. در خلال این احوال به سالکی ژندهپوش برخوردم و شبها را در حرم حضرت امیرالمؤمنین با او به سر میبردم. او اگرچه کامل نبود لکن از صحبتش استفاده میبردم تا آنکه موفق به ادراک خدمت کاملی شدم و به آفتابی در میان سایه برخوردم و از انفاس قدسیهی او بهرهها بردم. تلمیذ او گوید: «از استادم (شیخ محمدتقی آملی) پرسیدم این انسان کامل، کدام بزرگوار بود که شما در محضرش زانو زدید و تسلیم او شدید و آنهمه او را به عظمت یاد میفرمایید؟» فرمودند: «جناب حاج سید علی آقا قاضی طباطبایی.»
(در جستجوی استاد، ص 91)
3- توصیف استاد خرقانی
پیر هرات، خواجه عبدالله انصاری دربارهی عارف نامی شیخ ابوالحسن خرقانی گوید: «مشایخ من در حدیث و علم و شریعت بسیارند؛ اما پیر من در تصوّف و حقیقت شیخ ابوالحسن خرقانی است. اگر او را ندیدمی، کجا حقیقت دانستمی؟» و در جای دیگر گوید: «عبدالله مردی بود بیابانی، میرفت به طلب آب زندگانی، ناگاه رسید به شیخ ابوالحسن خرقانی، دید چشمهی آب زندگانی، چندان خورد که از خود گشت فانی که نه عبدالله ماند و نه شیخ ابوالحسن خرقانی.» و به مقالهای دیگر گوید: «اگر چیزی میدانی، من گنجی بودم نهانی، کلید او شیخ ابوالحسن خرقانی.»
(نور العلوم، ص 6 -تاریخ عرفان عارفان، ص 379)
4- گنبد سبز
در مشهد مقبرهای است معروف به گنبد سبز که مرقد شیخ محمّد مؤمن (م 1063) میباشد. سیّدی از نوادگان دختری مرحوم شیخ بهایی اهل قزوین، در کتابی خطی در شرححال جدّ خود نوشته است: چون جدّم شیخ بهایی به مشهد مقدس مشرف میشود، پس از سه شب، پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله را در عالم رؤیا زیارت میکند که با عتاب به وی میفرمایند: «چرا تاکنون به دیدار گُلِ ما شیخ مؤمن نرفتهای؟» بامداد همان شب شیخ بهایی برای زیارت شیخ مؤمن از خانه بیرون میرود و در راه دو تن از اهل علم را میبیند و خواب خود را برای ایشان نقل میکند. آن دو نیز به عزم زیارت شیخ مؤمن همراه میشوند و برای امتحان، هر یک نیّتی میکنند، یکی کفن، دومی انار و سومی شیر برنج را در خاطر میگذراند. چون به خدمت شیخ تشرّف حاصل میکنند شیخ اظهار میدارد تا پیامبر صلیالله علیه و آله دستور نفرموده بود به دیدار ما نیامدی؟ میخواهی بگویم که در رؤیا به تو چه فرمودند؟ حالا خودت بگو.
شیخ بهایی رحمهالله علیه خواب خود را نقل میکند. شیخ مؤمن میفرماید: «معلوم میشود ما هنوز ثمره نشدهایم که پیامبر صلیالله علیه و آله ما را به گُل تعبیر کرده است.» پس از جا برخاست و از گنجهی خود پارچهی عمامه (بهعنوان کفن) و بشقابی انار و ظرفی شیر برنج نزد صاحبان نیّت قرار داد.
(نشان از بینشانها، ج 1، ص 24)
5- توصیف عارف سیّد علی شوشتری
ملّا فتحالله شوشتری (م 1304 هـ ق) شاعر و عارفی بود که دیوان اشعار او به انضمام سه رسالهی دیگر به نامهای «سراج المحتاج، رسالهی جبر و تفویض و شهاب ثاقب» به چاپ رسیده است.
او دربارهی افرادی که بدون استاد یا با استاد سلوک کردند، دربارهی رفتوبرگشت آنان مینویسد: «ملّا ولیالله همدانی را ملاقات کردم که ناقص رفته بود و سوغات جزیی آورده بود. حاج میرزا طبسی که استاد سیر من است سالمتر از همه بود. شیخ احمد احسائی خوب رفته بود، اما برگشتش خالی از خلل و نقص نبود. سید کاظم رشتی ناقص رفته و ناقص برگشته. دلیل بر نقصش همین بس که حضرت سیدالشهدا علیهالسلام را به شخصه به بعضی از مریدان خاص خود نشان میداده یعنی به خیال و نظر ایشان چنان مینمود.
یکی از پسران حاج ملّا رضا همدانی ادّعا میکند که این راه رفته است لیکن خبر چندانی ندارد. کسی را دیدم طیّب رفته بود و طاهر برگشته بود او حاج سید علی شوشتری بود که ابداً خلل و خطری در راه، به او نرسیده بود زیرا بندهای مطیع بود اگرچه فیالجمله سیر او به سبب بعضی ریاضات بود، اما به جذب حق و ارشاد مرشد حقیقی رفته بود و ابداً کسی از سرّش مطلع نبود.»
(شهاب ثاقب، ص 16)
6- جوالباف (خُرجین باف)
در احوال شیخ ابوالعباس جوالیقی نوشتهاند که: وی در آغاز، مردی جوالباف بود. روزی وقت عصر با شاگردان خود حساب جوالهای خویش میکرد و یکی از آنها در آن میان ناپدید مینمود. چون به نماز مشغول شد ناگهان به خاطرش آمد که آن جوال را به چه کسی داده است. پس از اتمام نماز، شاگرد خود را از وضع جوال گمشده، آگاه ساخت. شاگرد گفت: «ای استاد! نماز میگزاردی یا پی جوال میگشتی؟» استاد از سخن شاگرد به خود آمد و دست از دنیا کشید و به تهذیب خویش همّت گماشت تا آخرالامر در زمره اولیاءالله درآمد.
(نشان از بینشانها، ج 1، ص 395)
7- علی بن سهل اصفهانی
او را از شاگردان یوسف البنّاء و از اَقران جنید شمردهاند و قبر او در اصفهان است. گویند روزی گروهی نزدش آمدند و طلب کمک کردند. او نداشت و نزد یکی از دوستان خود رفت و طلب کمک کرد. آن دوست عذر آورد که دارد خانه میسازد و مقدار بسیار کمی به او داد. او فرمود: «هزینه خانهات چقدر است؟» گفت: «500 درهم.» فرمود: «آنها را به من بده تا خانهای در بهشت به تو ببخشم و این را به عهده میگیرم.» گفت: «تو هیچوقت خلاف نکردهای اگر ضمانت کنی به آن عمل کنی.» فرمود: تضمین میکنم؛ و ضمانتنامهای به خط خود نوشت که خانهای در بهشت به او بدهد. آن مرد نیز 500 درهم را به او داد و وصیّت کرد این ضمانت را بعد از مرگ، درون کفن وی بگذارند. آن مرد در آن سال مُرد و به وصیّت او عمل کردند. علی بن سهل روزی به مسجد رفت تا نماز بگزارد. دید نوشتهاش در محراب است و با خط سبز نوشته: «تو را از ضمانت بیرون آوردیم و خانه به دوستِ تو دادیم.»
شیخ بهایی میفرماید: «آن نوشته، سالها نزد او بود و بیماران از آن شفا میگرفتند و در میان کتابهایش بود تا صندوقِ کتابها به سرقت رفت.»
شیخ بهایی رحمهالله علیه دنباله این قضیه میگوید: «شبی در عالم رؤیا در اصفهان دیدم به زیارت امام رضا علیهالسلام مشرف شدم و گنبد و ضریح او مانند گنبد و بقعهی علی بن سهل بود. چون از خواب بیدار شدم رؤیایم را از یاد بردم. اتفاقاً فردا با یکی از دوستان به بقعهی علی بن سهل رفتیم و هنگامیکه گنبد و ضریح او را دیدم به یاد رؤیایم افتادم و اعتقادم در حق او افزون شد.»
(کشکول شیخ بهایی، ص 181)
8- جهانگیرخان
جهانگیرخان قشقایی (م 1328) از بزرگان ایل قشقایی بود. او در ایّام جوانی به موسیقی شائق بود. چندی مشق تار کرده و از برای تکمیل آن فن به اصفهان آمده بود و از مدرسهی علمیّه صدر خوشش آمده و همهروزه صبح و عصر به آنجا میرفت. از وی حکایت کنند که در هنگام رفتن به مدرسه در دکان جنب مدرسه، درویشی وی را خواند و از وطن و حرفه و نَسَب او جویا شد.
جهانگیرخان شرححال خود را برای درویش گفت. گوید: چون گفتار من پایان رسید، درویش خیرهخیره به من نگریسته و گفت: «گرفتم که در این فن، فارابی (معلّم ثانی) وقت شدی، مُطربی بیش نخواهی بود.» گفتم: «نیکو گفتی و مرا از خواب غفلت بیدار کردی، بگو چه کنم که خیر دنیا و آخرت در آن باشد؟» فرمود: «چنین میآید که فضا و هوای این مدرسه، تو را پسند افتاده، در همینجا حجرهای بگیر و در علم مشغول باش.» جهانگیرخان میگفت: «من بدین مقام (علمی و تقوایی) از همت نَفْس آن درویش و یُمن راهنمایی او رسیدم.»
(تاریخ حکما و عرفا، ص 84)
9- سید جعفر قزوینی
عالم ربّانی، صاحب کرامات، شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی (م 1361) در شهرضا (قمشهی اصفهان)، به خدمت سیّد جعفر حسینی قزوینی رسید که از اوتاد و مجذوبان روزگار و دریایی موّاج از علوم ظاهری و باطنی بود. شیخ فرمود: «به او گفتم با این مایه از علوم، چرا خلوت گزیده و به انزوا نشستهاید؟» فرمود: «پس از کسب اجازهی اجتهاد از مراجع علمی نجف اشرف به ایران بازمیگشتم، به دوست خود گفتم: از این پس عالم بلندپایهی قزوین، تنها من خواهم بود!» دوستم گفت: «نه چنین است. تو را با یک حمّال قزوینی تفاوت نیست. اگر در رهگذری، مردی به تو و یک حمّالِ جاهل، از پشت سر، دستی بزند، هر دو محتاجید که برای شناسایی صاحب دست، سر بگردانید، درحالیکه سی یال درس خواندی و دست زننده پشت سر را نمیشناسی.» این سخن در دلم چنان اثر کرد که یکسره از خلق کناره گرفته و در انزوا به تزکیهی نفس و تصفیهی روح خود سرگرم شدم.»
مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی دربارهی حالات استادش مطالبی نقل کرده که دلیل بر قدرت نفس و مجذوب بودن اوست ازجمله:
استادم فرمود: «برای من گاهگاه حالاتی عارض میشود که از خود بی خود میشوم و سر به بیابان میگذارم و در کوه و صحراهای بی آب و علف در حالت جذبه راه می سپرم. لکن در وقت نماز به خود میآیم و باز، پس از انجام فرائض، به حالت نخستین میافتم گاهی این احوال تا بیست روز به طول میانجامد. چون قصد مراجعت به شهر میکنم متوجّه میشوم که از ضعف و گرسنگی در اعضایم، قوّت بازگشت نیست. دست به دعا برمیدارم، در حال، از غیب گرده نانی و سبوی آبی ظاهر میشود که با تناول آن نیرویی به دست میآورم، سپاس حق میگذارم و به آبادی بازمیگردم.»
مرحوم شیخ گفت: وقتی دست استاد شکسته بود و به دستور طبیب، زفت (دوای شکستهبند و زخم استخوان) بر آن نهاده و تا موعد مقرر (14 روز) نباید آن را جدا میکرد. به استادم گفتم: در دست شما (14 روز) زفت بود. پس برای وضو چه میکردید؟ فرمود: «از سوی آفرینندهی گیتی، به طبیعت من، امر آمد که عمل نکند، پس خواب به چشمم ننشیند و به اراده حضرت حق، در این مدّت هیچ مُبطلی (برای وضو) عارضم نگشت.»
(نشان از بینشانها، ج 1، ص 18)