شهادت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 154 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «به آن‌ها که در راه خدا کشته می‌شوند، مُرده نگویید، بلکه آنان زنده‌اند ولی شما نمی‌فهمید».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بالای هر خوبی خوب‌تری هست تا آن‌که انسان در راه خدا کشته شود (که از آن برتر چیزی نیست.)»
(بحارالانوار، ج 100، ص 10)

توضیح مختصر:

کلمه شهادت به معنی دیدن و رسیدن به عین یک‌چیز و یا یک صحنه است، یا به‌ظاهر، یا به باطن. منظور ما در اینجا از شهادت، یعنی کسی که به‌نوعی به دست دشمن مقتول می‌شود و به زندگانی جاودانی حیات می‌یابد.
چون شمشیر هر چه داشته از مال و نفس و زن و فرزند و … همه را فدا می‌کند به مقامی می‌رسد که احیاء است نه اموات، بعد از جنگ اُحُد افرادی که به جنگ نرفتند ایمانشان سست و دوستانشان شهید شدند. وقتی به بعضی از نعمت‌ها می‌رسیدند و جای آنان را خالی می‌دیدند ناراحت می‌شدند و می‌گفتند، ما در ناز و نعمت به سر می‌بریم، اما آن‌ها در قبر خوابیده و دستشان از همه‌جا کوتاه است.
خداوند فرمود:
«به آنان که در راه خدا کشته شدند، مُرده نگویید، آنان زنده‌اند ولی شما نمی‌فهمید.» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 154)
بزرگ همه شهیدان، امیرالمؤمنین علیه‌السلام است و هر کس تأسی به حضرتش کند به مقام شهادت می‌رسد. وقتی کشته می‌شود زبان حال زمین این است، آفرین بر تو که پاکیزه بودی، بشارت تو را به چیزهایی که هیچ چشمی ندیده و گوشی نشنیده و بر قلبی که به کسی خطور نکرده است. وقتی کسی شهید می‌شود بین او و بهشت فاصله‌ای نیست و تمام پاداش‌ها و ثمرات کارش با لِسان به حق الیقین می‌بیند.
وقتی امام حسین علیه‌السلام کشته شد باطن و ملکوت آسمان و زمین بر شهادت ایشان گریستند و این تأثیر از شهادت آن حضرت بوده است.

1- شهید اول

شیخ زین‌الدین عاملی صاحب کتاب «اللمعه الدمشقیه» و ده‌ها کتاب فقهی باارزش، در منطقه‌ی جبع جبل عامل لبنان زندگی می‌کرد.
در یکی از روزهای سال 965 هـ ق دو نفر که باهم نزاع داشتند، نزد شیخ آمدند و دعوای خود را مطرح کردند و او به نفع یک نفر و به ضرر دیگری حکم کرد. محکوم کینه‌ی او را به دل گرفت و نزد قاضی شهر صیدا که غیر شیعه بود سعایت کرد. شیخ هم ابتدا در باغ پنهان شد و سپس مخفیانه برای انجام حج به طرف مکه حرکت نمود.
قاضی شهر صیدا نامه‌ای به سلطان نوشت که زین‌الدین از اهل بدعت و خارج از مذاهب چهارگانه‌ی سنت، در بلاد شام پیدا شده است.
سلطان مأموری به نام رستم پاشا را امر کرد زین‌الدین را پیدا کند و زنده بیاورد تا با علما مباحثه کند و حقیقت مذهبش معلوم گردد.
رستم پاشا او را در راه مکه پیدا می‌کند و درخواست سلطان را می‌گوید. او می‌فرماید: همراهم به حج بیا. بعد نزد سلطان می‌رویم. رستم پاشا قبول می‌کند. بعد از مراسم حج، رهسپار پایتخت می‌شوند.
در راه شخصی از رستم پاشا می‌پرسد: «چه کسی را همراهت به نزد سلطان می‌بری؟» می‌گوید: «او یکی از علمای امامیه است.»
می‌گوید: «نکند نزد سلطان از تو بدگویی کند و عده‌ای از طرفدارانش هم یاری‌اش کنند و سلطان دستور قتل تو را بدهد! بهتر است او را به قتل برسانی و سرش را برای سلطان ببری!»
رستم پاشا فریب سخنان او را خورد و شیخ را به کنار دریا برد و به شهادت رسانید.
عده‌ای از ترکمن‌ها که آنجا ساکن بودند. آن شب دیدند که نوری از آسمان به بدن شیخ پیوسته بالا و پایین می‌رود؛ لذا بدن مقدس او را دفن کردند و قبه‌ای بر آن ساختند.
(فوائد الرضویه، ص 188 -به نقل از ترجمه شمس‌الدین، ص 86)

2- امتحان به آرزوی شهادت

شخصی اشتیاق زیاد به شهادت داشت و این‌که آرزو می‌کرد در کربلا می‌بود و پای رکاب امام حسین علیه‌السلام شهید می‌شد. آرزوی زیادی سبب شد تا شبی در عالم خواب خود را در صحرای کربلا ایستاده ببیند.
حضرت می‌فرماید: «تو اغلب تقاضای شهادت در حضور مرا داشتی، الآن وقت این سعادت رسیده است.» پس دستور دادند تا اسبی را زین کردند و شمشیری هم به او دادند. آن شخص سوار بر اسب شد و با دیدن دشمن بی‌شمار، بدنش به لرزه افتاد و مضطرب شد؛ تا این‌که حضرت زینب علیها السّلام برادرش امام حسین علیه‌السلام را صدا زد. چون امام حسین علیه‌السلام با خواهر به گفتگو سرگرم شد، او با اسب از جنگ فرار کرد. عیال آن مرد دید شوهرش از خواب پریده و به اطراف اتاق می‌دود. گفت: ای مرد تو را چه شده است؟!
گفت: «بگذار فرار کنم، الآن بیوه می‌شوی. خداوند پدر زینب علیها السّلام را رحمت کند که حسین علیه‌السلام را سرگرم کرد تا من فرار کنم و الّا تو به مرگ شوهرت نشسته بودی.»
(رهنمای سعادت، ج 1، ص 46 –منهاج السرور)

3- نفس زکیّه

محمد فرزند عبدالله (بن حسن بن امام مجتبی) معروف به نفس زکیه بود که عده‌ای اعتقاد داشتند، او مهدی موعود است و با او بیعت کردند. او در سال 145 هـ ق به اتفاق 250 هزار نفر در ماه رجب خروج کرد و با تکبیر، علیه خلافت غاصب بنی العباس، رو به زندان نمودند و درب زندان را شکستند و محبوسین را آزاد کردند. بعد خطبه‌ای خواند و علیه خلیفه منصور دوانیقی مطالبی فرمود.
پس عده‌ای در مدینه با او بیعت کردند؛ و بعد مردم مکه و یمن هم با او بیعت نمودند. منصور ابتدا نامه‌ای صلح‌آمیز برای او نوشت و امان هم برای او داد. او در جواب امان‌نامه‌ها، خلافی را که به دیگران کرده، متذکر شد و حاضر به صلح نشد.
خلیفه، عیسی بن موسی برادرزاده‌ی خود را مأمور کرد که با او بجنگد، گرچه دل‌خوشی هم از عیسی نداشت.
عیسی با 4000 سوار و 2000 پیاده برای جنگ نفس زکیه حرکت کرد. او هم بر دور مدینه خندقی کَند؛ و عیسی دور مدینه را احاطه کرد.
او ابتدا اسامی بیعت‌کنندگان را از بین برد و بعد مهیای شهادت شد. عیسی اوّل او را امان داد، ولی او قبول نکرد.
لشکرش از 100000 نفر که با او بیعت کردند، پراکنده شدند مگر 316 نفر. پس او و اصحابش غسل کردند و بر لشکر عیسی سه دفعه حمله کردند و آن‌ها را فراری دادند؛ اما بار چهارم نفس زکیه و اصحابش شهید شدند.
سر او را به نزد خلیفه‌ی عباسی بردند و او حکم کرد سر او را در کوفه (بر نیزه‌ای) نصب کنند و در شهرها بگردانند.
بدن او را خواهرش زینب و دخترش فاطمه برداشتند و در بقیع دفن کردند. مدت ظهور تا شهادتش 2 ماه و 17 روز و عمر مبارکش 45 سال بود و امیرالمؤمنین از کشتن او در «احجار زیت مدینه» در اخبار غیبیّه‌ی خود خبر داده بود.
(تتمه المنتهی، ص 135)

4- محمد بن ابی بکر

محمد فرزند ابی بکر از یاران و فدائیان امیر مؤمنان بود، چه آن‌که مادرش اسماء بنت عمیس بعد از مرگ ابوبکر به همسری علی علیه‌السلام درآمد و محمد در دامن امام پرورش یافت.
امام در ایام خلافتش قیس بن سعد را از حکومت مصر عزل کرد و محمد بن ابی بکر را به حکومت آنجا گماشت.
امام به تقاضای او، عهدنامه‌ای (27 نهج‌البلاغه) برای او نوشت تا طبق آن حکومت کند. معاویه به وعده می‌خواست او را فریب دهد و نامه‌های زیادی نوشت، اما موفق نشد. پس عمرو عاص را با لشکری به‌سوی مصر روانه کرد.
محمد خطبه‌ای خواند و مردم را تحریک به جنگ علیه لشکر معاویه کرد…
چون کنانه بن بشر فرمانده کشته شد، جمعیت مصریان فرار کرد و محمد به‌تنهایی از راهی ناآشنا به خرابه‌ای رفت و پنهان شد تا آن‌که عاقبت لشکر معاویه او را دستگیر کردند.
محمد در گفتگو با معاویه گفت: «مرا آب دهید که زیاد تشنه‌ام.» معاویه گفت: «شما عثمان را تشنه را کشتید، من هم تو را تشنه می‌کشم…» و سپس گفت: «تو را خواهم کشت و بعد در شکم این الاغ مرده می‌نهم و آتش می‌زنم!»
محمد فرمود: «دوستان خدا مصائبی از این سخت‌تر دیده‌اند و من هم تحمل می‌کنم.» پس معاویه با شمشیر گردنش را زد و جسد او را در شکم الاغ مرده نهاد و آتش زد. امیرالمؤمنین وقتی از شهادت محمد باخبر گردید، آن‌قدر محزون و متأثر شد که مورد اعتراض بعضی قرار گرفت که چرا این‌قدر متأثر شده‌اید؟ امام در جواب، محاسن و فضایل او را متذکر می‌شد.
(پیغمبر و یاران، ج 5، ص 234 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 53 – 42)

5- عباس شاکری

در روز عاشورا عابس به شوذب گفت: «چه می‌خواهی بکنی؟» گفت: «می‌جنگم تا کشته شوم.» عابس بعد از گفتگو با شوذب، نزد امام حسین آمد و عرض کرد: «ای پسر رسول خدا! امروز تو نزدم از همه عزیزتری. اجازه‌ی میدان می‌طلبم و تو را گواه می‌گیرم که بر طریقه‌ی تو و پدرت ثابتم.»
این را گفت و شمشیر از غلاف کشید و به میدان آمد.
ربیع بن تمیم گوید: چون دیدم عابس با حالت خشم رو به لشکر ما می‌آید؛ و مکرر شجاعت او را مشاهده کرده بودم، گفتم: ای مردم! این پسر ابی شبیب است، شیر شیرهاست، مبادا کسی برابر او رود.
هر چه مبارز طلبید، کسی جلو او نیامد. عمر سعد فریاد زد، وای بر شما! سنگ بارش کنید. پس لشکر او را سنگ‌باران کردند. او هم زره و کلاهِ خود را به پشت انداخت و حمله کرد.
ربیع گوید: هرآینه دیدم که بیش از دویست نفر از دور او فرار می‌کردند تا این‌که آن‌قدر بر او حمله کردند تا بدنش خسته و از جنگ کردن عاجز شد.
پس لشکر عمر بن سعد سرش را بریدند؛ و او را به شهادت رساندند. سر او در دست آنان بود و هر یک می‌گفتند: ما او را کشتیم.
عمر سعد گفت: نزاع نکنید، یک نفر او را نکشته، همه در قتل او شریک هستید.
امام زمان در زیارت ناحیه‌ی مقدسه بر او سلام داده است:
«السّلام علی عابس بن ابی شبیب شاکری»
(رمز المصیبه، ج 2، ص 126 -جلاء العیون، ص 566)