صبر
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 35 سورهی احقاف فرمود: «ای پیامبر تو هم مانند پیغمبران اولوالعزم صبور باش».
حدیث:
امام علی علیهالسلام فرمود: «به وقت چشیدن پیروزی، سختیهای زمانِ صبر محو میشود.»
(محجه البیضاء، ج 1، ص 345)
توضیح مختصر:
شکیبایی و بردباری را صبر گویند. اینکه خداوند فرمود: «به صبر استعانت بجوئید.» (سورهی بقره، آیهی 45) یعنی طلب کمک کرده است و این در وقتی است که بهتنهایی نمیتواند مسئلهی مهم یا حادثهای ناگوار را که پیش آمده بر مصلحت خود برطرف سازد و یاوری جز خدا نیست، لذا طلب یاری میکند.
صبر، خودداری از جزع و ناشکیبایی و از دست ندان امر تدبیر است و خداوند قریب به هفتاد مورد دربارهی صبر مطالب بیان فرموده است که معلوم میشود بسیار قابلتوجه است.
«تنها صابراناند که بدون حساب اجرشان به تمام داده میشود.» (سورهی زمر، آیهی 10)
و اینکه خداوند فرمود: «همانا خداوند با صابران است.» (سورهی بقره، آیهی 153)
یعنی در یاریرساندن و کمک به افراد شکیبا خداوند همراهی میکند. آنچه در ارتباط با شکیبایی وجود دارد؛ یکی، انجام بر طاعات و ترک نواهی، دیگر از معصیت و سوم بر مصائب و وقایع سخت است، ازاینجهت دایرهی صبر بر مسائل وسیع است چون اگر صحبت بخشش مال یعنی انفاق شود یک موضوع دارد اما شکیبایی دهها مسئله و موضوع دارد لذا اجرشان بیحساب داده میشود؛ چون نوع پیشامدها، ناگوار و تلخ و سخت است و حتی طاعات، مانند گرفتن روزه وسط تابستان، جنگ و رؤیایی با دشمن و امثال آنها هم کمی مشکل است و هم مهمتر ایستادگی در مقابل معاصی که نفس اشتها به آنها دارد.
«درمجموع شکیبایی کامل صفت انبیاء اوالعزم است.» (سورهی احقاف، آیهی 35)
1- حیات دین در صبر است
روزی رسول خدا با امیرالمؤمنین علیهالسلام بهسوی مسجد قبا میرفتند، در راه به بوستانی خرّم برخوردند. حضرت عرض کرد: «یا رسولالله صلیالله علیه و آله! بوستان خوبی است»، پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «بوستان تو در بهشت از این بهتر است!»
از این بوستان گذشتند تا از هفت بوستان رد شدند و همین کلام میان حضرت و پیامبر رد و بدل شد.
سپس پیامبر صلیالله علیه و آله او را در آغوش کشید و زار زار بگریست و حضرت هم گریست، حضرت علّت گریه پیامبر صلیالله علیه و آله را جویا شدند، پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود:
«به یاد کینههایی افتادم که در سینههای این مردم از تو جای گرفته است، پس از وفات من، آنها کینههای خویش را بر تو آشکار خواهند کرد.»
حضرت پرسید: «یا رسولالله! من چه باید بکنم؟» فرمود: «صبر و شکیبایی، اگر صبر نکنی بیشتر به مشقّت خواهی افتاد.» عرض کرد: «آیا بر هلاکت دینم میترسی؟» فرمود: «حیات تو در صبر است.»
(داستانهای زندگی علی، ص 97 (اثر استاد سید علیاکبر صداقت که در انتشارات ناصر قم به چاپ رسیده است)- آیینهی دل -مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 322)
2- گشایش بعد از صبر
بانوی بینوایی، یگانه پسرش به سفر رفته بود و سفر او طولانی شد. او سخت نگران شده بود و به حضور امام صادق علیهالسلام آمد و گفت: «پسرم به مسافرت رفته و سفرش بسیار طول کشیده و هنوز برنگشته و بسیار نگرانم.»
امام علیهالسلام فرمود: «ای خانم صبر کن، در پرتو آن خود را نگهدار»، آن بانو رفت و پس از چند روز انتظار باز پسرش نیامد، کاسهی صبرش لبریز گردید و به محضر امام آمد و گفت: «پسرم نیامده، سفرش طول کشید، چه کنم؟» امام علیهالسلام فرمود: «مگر نگفتم صبر و مقاومت کن.» گفت: «سوگند به خدا صبرم به درجهی آخر رسیده و دیگر تاب و توان صبر را ندارم!»
فرمود: «اکنون به خانهات برو که پسرت آمده است.» او سراسیمه بهسوی خانهاش رفته و دید پسرش از مسافرت بازگشته است، بسیار خوشحال شد و با خود گفت: مگر بر امام علیهالسلام وحی نازل میشود، او از کجا فهمید که پسرم آمده است؟! بروم این موضوع را از خودش بپرسم.
نزد امام علیهالسلام آمد و عرض کرد: «آری همانگونه که خبر دادید پسرم از سفر آمده آیا بر شما وحی نازل میشود که چنین خبر پنهان را دادید؟»
فرمود: من این خبر را از یکی از گفتار رسول خدا صلیالله علیه و آله به دست آوردم که فرمود: «هنگامیکه صبر انسان به پایان رسید، گشایش کار او فرامیرسد.»
از اینکه صبر تو به پایان رسیده بود، دریافتم که گشایش مشکل تو فراهم شده است. از این رو به تو گفتم: برو که پسرت آمده است و خبر من مطابق با واقع گردید.
(حکایتهای شنیدنی، ج 5، ص 147 -لئالی الاخبار، ج 1، ص 266)
3- بلال
بلال از اهل حبشه و در مکه از غلامان طایفهی «بنی جمع» به شمار میرفت. چون مسلمان شد از ارباب خود اذیت بسیار دید. در بدو اسلام کسانی که در مکه اسلام میآوردند، مخصوصاً افرادی که اقوام و عشیرهای نداشتند و یا برده و بنده بودند بیشتر مورد صدمه واقع میشدند و بعضیها بر اثر زیادی صدمه، از دین برمیگشتند، ولی بلال با صبر و استقامت و ثبات قدم، هرچه بیشتر او را آزار میدادند استوارتر میگردید.
ازجمله ابوجهل او را بهصورت، روی ریگهای داغ حجاز میخوابانید و سنگ آسیاب روی بدنش میگذاشت تا اینکه مغزش به جوش میآمد و به او میگفت: به خدای محمد کافر شو! او میگفت: أحد أحد یعنی خدا یکتاست.
دیگر از کسانی که او را خیلی اذیت کرد، امیّه بن خلف بود که مکرر او را شکنجه میداد؛ و از مقدرات الهی، امیّه در جنگ بدر به دست بلال کشته شد.
در یکی از روزها که بلال در شکنجه بود پیامبر او را دید و از او گذشت و به ابوبکر فرمود: «اگر مالی داشتم بلال را میخریدم.»
او نزد عباس رفت و گفت بلال را برای من خریداری کن. عباس عموی پیامبر به سراغ زنی که مالک بلال بود، رفت درحالیکه بلال زیر سنگهای سنگین در شکنجه بود و نزدیک بود بمیرد، از او تقاضای خریدن بلال را نمود. آن زن دربارهی بلال مذّمت و بدگوئی کرد و بعد او را فروخت؛ و بلال بر اثر صبر در مقابل شکنجه، آزاد و خدمت پیامبر آمد و مؤذّن حضرتش شد.
(پیغمبر و یاران، ج 2، ص 66 -اسدالغابه، ج 1، ص 206)
4- صبر بهتر از کیفر
بعد از پایان جنگ اُحد، پیامبر کسی را فرستادند تا در میان کشتگان جسد عمویش حمزه را پیدا کند. حارث بن صمت وقتی دید جسد حمزه عموی پیامبر را مُثله کردند یعنی گوش و بینی و بعضی اعضا را بریدهاند و جگر او را بیرون آوردهاند نتوانست این خبر را ناگوار را به پیامبر برساند.
پیامبر خودشان میان کشتگان آمد و چشمش به جسد عمویش حضرت حمزه افتاد که بدنش را مُثله کردهاند، ناراحت شد و گریه کرد و فرمود: «به خدا قسم هیچ جایی برایم سختتر از این موقف نگذشت، اگر خدا مرا بر قریش غالب کند هفتاد نفر از آنها را مُثله خواهم کرد.»
جبرئیل علیهالسلام نازل شد و این آیه را آورد: «اگر خواستید کیفر نمایید، همانند آنچه بر شما ستم شده انجام دهید، اگر صبر کنید، آن برایتان بهتر است». پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «من بر این مصیبت صبر میکنم».
توضیح آنکه قاتل جناب حمزه «وحشی غلام جبیر» بوده و او به دستور هند جگرخوار (مادر معاویه که پدرش عتبه در جنگ بدر کشتهشده بود)، شکم حمزه را بشکافت و جگرش را بیرون آورد و نزد هند برد و او آن را به دندان گرفت اما به امر خدا نتوانست آن را بخورد، پس با راهنمائی وحشی، هند نزد جنازهی حمزه آمد و بدن آن جناب را مُثله کرد و در عوض این کشتن، گوشواره، دست بند و گردن بند خود را به وحشی داد.
(منتخب التواریخ، ص 51)
5- شب عروسی
سبط الشیخ نقل کردند: که یکی از شیوخ عرب که رئیس قبیلهی اطراف بغداد بود تصمیم میگیرد برای ازدواج پسرش، دختری از بستگانش را خواستگاری نمایند و رسم آنها چنین بود که در یک شب مجلس عقد و زفاف را انجام میدادند.
در شب معین وسائل پذیرایی و اطعام و جشن را مهیا نمودند و مرجع تقلید عرب حاج شیخ مهدی خالصی را هم برای انجام عقد دعوت کردند. سپس عدهای از جوانان به دنبال داماد میروند تا او را با تشریفات مخصوص، برای مجلس عقد بیاورند. در راه طبق مرسوم، تیر هوائی میانداختند، در این بین، جوان سیدی تفنگ پُر به دست، تیرش سهواً خالی میشود و به سینهی داماد میخورد و داماد کشته میگردد.
سید جوان فرار میکند، جریان را به پدر میگویند، مرحوم شیخ مهدی خالصی، پدر را امر به صبر میکند و میفرماید: «آیا میدانی رسول خدا بر همهی ما حق بسیار بزرگی دارد و همهی ما نیازمند شفاعت او هستیم؟ این جوان عمداً چنین نکرد، بلکه به قضا و قدر تیرش به فرزندت رسیده و او از دنیا رفته است، این سید را به خاطر جدّش عفو کن و در این مصیبت صبر نما تا خدا اجر صابران را به تو بدهد!»
پدر داماد از اندرزهای شیخ ساکت میشود و فکر میکند و سپس میگوید: «اینهمه میهمان داریم و مجلس عیش مبدّل به عزا شده برای تکمیل حق پیامبر آن جوان سید را بیاورید و بهجای پسرم، دختر را برای او عقد نمائید و به حجله ببرید.»
شیخ او را تحسین میکند؛ بعد به دنبال سید میروند و میگویند قصد دارند بهجای پسر رئیس قبیله دختر را برایت عقد کنند. او باور نمیکند، خیال میکند میخواهند به این بهانه او را ببرند و بکشند.
در همان شب شیخ دختر را برای سیدِ جوانِ قاتل، عقد و مجلس تشکیل میدهند، فردا هم جنازهی پسر را دفن میکنند.
(داستانهای شگفت، ص 255)