صدقه

قرآن:

خداوند متعال در آیه 270 سوره بقره می فرماید: «اگر به مستحقان آشکار انفاق صدقات کنید، کاری نیکوست.»

حدیث:

رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «صدقه بدهید اگر چه به یک دانه خرما باشد.»

توضیح مختصر:

آنچه را در راه خدا به بینوایان می دهند، صدقه است. صدقه را تنها خدا می گیرد و بین صدقه دهنده و خدا کسی واسطه نیست و آثار و حسنات و فزونی بسیار در دادن صدقه وارد شده است.
خداوند می فرماید: «مَثَل صدقات کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق می کنند، همانند دانه ای است که هفت خوشه برویاند که در هر خوشه ای صد دانه باشد و خداوند برای هر کسی که بخواهد، آن را چند برابر می کند.» (سوره بقره، آیه 261)
از آن طرف نهی می کند صدقاتی را که خالص نباشد:
«ای کسانی که ایمان آورده اید، صدقه های خود را با منّت و آزار باطل مکنید؛ مانند کسی که مالش را برای خود نمایی به مردم انفاق می کند و به خدا و روز بازپسین ایمان ندارد؛ پس مَثَل او همچون سنگ خارایی است که بر روی آن خاکی نشسته است و رگباری به آن رسیده و آن سنگ را سفت و سخت بر جای نهاده است، آن ریاکاران نیز از آن چه به دست آورده اند بهره ای نمی برند.» (سوره بقره، آیه 264)
پس قبولی و اجر و ثواب صدقه منوط به عدم ریا و منت ننهادن است چرا که حبط اعمال واجب و مستحب از این نوع کارها مانند ریا، اثر وضعی دارد.
درباره صدقه پنهانی و اول صبح دادن، سفارش بسیار شده است که همین پنهانی بودن، جلوی ریا را می گیرد و اول صبح تا شب آثارش را نشان می دهد. (اطیب البیان، ج 11، ص 64)

1- ساعت نحس و سعد

امام صادق علیه السّلام فرمود: زمینی بین من و مردی نجوم شناس بود که بنا شد تقسیم شود. او زمینه آماده می کرد تا خود در ساعت سعد در محل حاضر و من در ساعت نحس در زمین حاضر شویم و بهترین قسمت نصیب او شود. زمین تقسیم شد و بهترین قسمت نصیب من شد!
در این موقع آن مرد (از روی تأسف) دست راستش را بر دست چپش زد و گفت: «من هرگز چنین روزی را ندیده بودم!»
گفتم: وای بر دیگر روز (قیامت) چرا امروز ناراحت شدی؟ گفت: من دارای علم نجوم هستم، تو را در ساعت بد از خانه بیرون آوردم و خودم در ساعت خوب آمدم، اما اکنون زمین تقسیم شد و بهترین قسمت زمین نصیب تو شد.
گفتم: آیا برای تو حدیثی از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نگویم که فرمود: «کسی که خوشحال می شود از این که خدا نحسی روز را از وی دفع سازد، روزش را با صدقه آغاز کند تا خدا نحوست آن روز را از وی برطرف فرماید، شب را با دادن صدقه افتتاح نماید تا نحس آن دفع شود.» سپس فرمود: «من امروز بیرون آمدنم را با صدقه آغاز کردم و صدقه برای تو بهتر از علم نجوم است.» (با مردم اینگونه برخورد نماییم، ص 135 –کافی، ج 4، ص 6)

2- مادر حاتم

مادر حاتم طائی به نام «عتبه دختر عفیف» زنی بخشنده بود و تمام اموال خود را به مستحقان می داد.
وقتی برادران او کارش را دیدند که اموال را به صدقات می داد، او را از تصرف دارایی خود بازداشتند و گفتند: «اموال را تلف می نمایی و اسراف می کنی.»
در مدت یک سال، او را چیزی ندادند. چون یک سال بگذشت، گفتند: او از نداری رنج بسیار دیده، حالا بعد از این ممنوعیت، در خرج کردن امول معتدل شده و زیاده روی نمی کند.
یک رمه شتر را به او دادند تا از آنها استفاده ببرد. در همان وقت زنی از «هوزان» که قبیله ای بزرگ بود، به خدمت مادر حاتم آمده و طبق گذشته از او اطعام و اکرام طلب کرد.
مادر حاتم همه آن رمه شتر را به او بخشید و گفت: «در این مدت (یکسال) رنج و بی مالی کشیدم، با خود عهد کردم هر چه را به دست آورم، آن را به صدقه به سائلان و مستحقان و محرومان عطا کنم.» (جوامع الحکایات، ص 248)

3- در تاریکی شب

مُعلّی بن خنیس گفت: شبی امام صادق علیه السّلام از خانه به قصد بیرون رفتن به ظلّه بنی ساعده (آنجا که ساربان بنی ساعده بود و روز در گرما آنجا جمع می شدند و شب فقراء و غریبان در آن جا می خوابیدند.) بیرون شدند و آن شب بارانی بود.
من نیز دنبال آن حضرت بیرون آمدم که ناگاه چیزی از دست امام به زمین افتاد و فرمود: «خداوندا آنچه افتاد به من برگردان.» من نزدیک رفتم و سلام کردم و فرمود: معطی! گفتم: بلی فدایت شوم، فرمود: «دست به زمین بکش هر چه به دستت بیاید، جمع کن و به من بده.»
من دست به زمین کشیدم، دیدم نان است که بر زمین ریخته شده است، پس جمع کردم و آن را به حضرت می دادم که کیسه ای از نان شد.
عرض کردم: «فدایت شوم! بگذار کیسه نان را به دوش بگیرم و بیاورم.» فرمود: «نه من اولی تر به برداشتن آن هستم ولکن تو را اجازه می دهم که همراهم بیایی.» پس با امام به ظلّه بنی ساعده رسیدیم، در آنجا گروهی از فقراء در خواب بودند. امام در زیر لباس آنان یک یا دو عدد نان می گذاشت تا نان ها تمام شد و برگشتیم.
گفتم: «فدایت شوم این گروه شیعه هستند؟» فرمود: «اگر شیعه بودند، خورش آنها حتی نمکشان را هم می دادم.» (منتهی الآمال، ج 2، ص 127)

4- مادر شیطان

سید نعمت الله جزایری در کتابش نقل می کند که: در یک سال قحطی شد؛ در همان وقت واعظی در مسجد بالای منبر می گفت: «کسی که بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شیطان به دستش می چسبند و نمی گذارند که صدقه بدهد.»
مؤمنی این سخن را شنید و با تعجب به دوستانش گفت: «صدقه دادن که این حرف ها را ندارد! من اکنون مقداری گندم در خانه دارم، می روم آن را به مسجد آورده و بین فقراء تقسیم می کنم.»
با این نیت از جا حرکت کرد و به منزل خود رفت. وقتی همسرش از قصد او آگاه شد، شروع کرد به سرزنش او که در این سال قحطی، رعایت زن و بچۀ خود را نمی کنی؟ شاید قحطی طولانی شد؛ آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و … خلاصه به قدری او را ملامت و وسوسه کرد تا سرانجام مرد مؤمن دست خالی به مسجد برگشت.
از او پرسیدند: چه شد؟ دیدی هفتاد شیطان (پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: یا علی آیا می دانی که صدقه از میان دست های مؤمن خارج نمی شود مگر این که هفتاد شیطان به طریق مختلف او را وسوسه می کنند تا صدقه ندهد. «وسائل الشیعه، ج 6، ص 257») به دست چسبیدند و نگذاشتند؟
مرد مؤمن گفت: «من شیطان ها را ندیدم ولی مادرشان را دیدم که نگذاشت این عمل خیر را انجام بدهم.» (ابلیس نامه، ص 60 –انوار نعمانیه، ج 3، ص 96)

5- صاحب بن عبّاد

شاید تنها وزیر شیعه که شهرتش زبانزد خاص و عام شد، صاحب بن عبّاد (385 – 326) (اسماعیل بن عبّاد طالقانی) بود. او اول وزیر مؤید الدّوله دیلمی (م. 373) بود بعد از وفات او وزیر فخرالدوله، برادر او شد.
شیخ صدوق کتاب عیون اخبار الرضا را برای او تألیف کرد و حسین بن محمد قمی کتاب تاریخ قم را به امر او نوشت.
در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر کس بر او وارد می شد امکان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهی هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاق هایش در این ماه برابری با یازده ماه دیگری می کرد. البته از کودکی مادرش او را این طور تربیت کرد.
در کودکی که برای درس خواندن به مسجد می رفت، هر روز صبح مادرش به او یک دینار و یک درهم می داد و سفارش می کرد به اول فقیری که رسیدی صدقه بده! این عمل برای صاحب بن عبّاد عادتی شده بود.
از سنین نوجوانی تا جوانی و تا هنگامی که به مقام وزارت رسید، هیچ گاه ترک سفارش و تربیت مادر نمی کرد. از ترس این که مبادا یک روز صدقه را فراموش کند، به خادمی که متصدی اطاقش بود دستور می داد هر شب یک دینار و یک درهم در زیر تشک او بگذارد، صبحگاه که بر می خواست به اولین فقیر می داد.
اتفاقاً شبی خادم فراموش کرد، فردا که صاحب بن عبّاد از خواب بیدار شد بعد از نماز دست در زیر تشک برد تا پول را بردارد، متوجه شد که خادم فراموش کرده، این فراموشی را به فال بد گرفت و با خود گفت: «حتماً مرگم فرا رسیده که خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است.» امر کرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف، تشک و بالش بود به کفّاره فراموش شدن به اولین فقیری که ملاقات کرد بدهد.
وسائل خواب او همه قیمتی بود، آنها را جمع کرده از خانه خارج شد، مصادف گردید با مردی از سادات که به واسطه نابینایی، زنش دست او را گرفته بود و سیّد مستمند گریه می کرد.
خادم پیش رفته و گفت: «این ها را قبول می کنی؟» پرسید: چیست؟ جواب داد: «لحاف و تشک و چند بالش دیباست.» مرد فقیر از شنیدن اینها بیهوش شد.
صاحب بن عبّاد را از این جریان اطلاع دادند؛ وقتی آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا به هوش آید؛ وقتی به هوش آمد، صاحب پرسید: به چه سبب از حال رفتی؟ گفت: مردی آبرومندم، چندی است تهی دست شده ام، از این زن دختری دارم که به حد رشد رسیده و مردی از او خواستگاری کرد.
ازدواج آن دو انجام گرفت، اینک دو سال است از خوراک و لباس خودمان ذخیره می کنیم و برای او اسباب و جهیزیه تهیه می نماییم.
دیشب زنم گفت: باید برای دخترم لحافی با بالش دیبا تهیه کنی، هر چه خواستم او را منصرف کنم، نپذیرفت؛ بالاخره بر سر همین خواسته بین ما اختلاف شد. عاقبت گفتم: «فردا صبح دست مرا بگیر و از خانه بیرون ببر تا من از میان شما بروم.»
اکنون که خادم شما این سخن را گفت، جا داشت بیهوش شوم. صاحب تحت تأثیر قرار گرفت و اشک مژگانش را فراگرفت و بعد گفت: «باید لحاف تشک با سایر وسایل خودش آراسته شود.» شوهر دختر را خواست به او سرمایه کافی داد تا به شغلی آبرومند مشغول شود و بعد تمام جهیزیه دختر را به طور کامل که مناسب دختر وزیر بود، داد. (پند تاریخ، ج 4، ص 112 –روضات الجنات، ص 105)