ضعیف (مستضعف)

قرآن:

خداوند متعال در آیه 98 سوره نساء می‌فرماید: «(جایگاه آنان که هجرت نکردند و کافر از دنیا رفتند، دوزخ است.) مگر ناتوانان از مردان و زنان و کودکان که بر هیچ‌گونه حیله و چاره‌جویی توانایی ندارند و راه به‌جایی نمی‌یابند.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «آیا به شما خبر ندهم از پادشاهان اهل بهشت؟ آن هر ضعیف و ناتوان (در دنیا بوده) است.» (تفسیر معین، ص 94 –کنزالعمال، ح 5943)

توضیح مختصر:

در همه جوامع امت، عده‌ای ضعیف بودند که زرداران و زورداران منافع خود را از حلقوم این مردم و ملّت‌های ضعیف بیرون می‌کشیدند، به همین سبب عدالت اجتماعی و اعتدال از آن جامعه رخ برمی‌تابد، پس طبقه ضعیف مجبورند از طبقه قوی بار بکشند و تحمّل اذیت آنان را بنمایند.
در طبیعت هم حیوانات درنده معمولاً اول به شکار حیوانات ضعیف می‌پردازند که شکارش راحت است و دچار زحمت نمی‌شود.
انسان، جوان است وقتی پیر می‌شود قوایش به تحلیل می‌رود و ضعیف می‌گردد و ناتوانی به خاطر کهولت و سست شدن اعضاء جوارح روزبه‌روز بیشتر می‌شود.
افرادی در دین هستند که ایمان ضعیف دارند و گاهی به بادی یعنی به حرفی و فعلی از کسی در مسائل شریعت، سست می‌شوند و کوتاهی می‌کنند و به قصور، به ایمانشان ضربه می‌زنند؛ این خود زمینه‌ساز کفر و ارتداد و دخول در حزب شیطان را فراهم می‌کند.
در بسیاری از ملل گذشته و در بعضی کشورها، امروز زن را به‌عنوان موجود ضعیف می‌دانند و به‌عنوان اسیر و مزدور بیگاری می‌کشند و مردسالاری حاکم بر آن‌ها نوعی ضعیف شمردن مقام زن است.
انسان تا می‌تواند باید دلی را به دست آورد و دل ضعیف را به دست آوردن، نوعی عبادت است و از تحکّم و زورگویی و بی‌احترامی کردن افراد ضعیف بپرهیزد.

1- زغال و دارو

شیخ علی، خدمتکار آیت‌الله شیخ عبدالکریم حائری (م.1355) گوید: زمستان سردی بود، آخر شب درِ خانۀ آقا را زدند، من رفتم و در را گشودم، دیدم پیرزنی پشت در است و گفت: «من مریضی در خانه دارم، زغال برای گرم کردن، دوا نیز برای بیماری ندارم، کمک کنید.»
من گفتم: آخر شب، زغال و دوا پیدا نمی‌شود و درب خانه را بستم. آقا متوجه شد و فرمود: با کی صحبت می‌کردی؟ من ماجرا را گفتم، فرمود: «اگر در قیامت خدا از تو بپرسد که ای شیخ علی! تو در خانه گرم بودی و نیازمند بینوایی آمد و جواب منفی به او دادی، در پاسخ چه می‌گویی؟! اگر از من بپرسد درمانده می‌شوم.»
آنگاه فرمود: آیا خانه پیرزن را می‌شناسی؟ گفتم: آری. فرمود: بیا منزلش برویم. گفتم: در هوای سرد و شب صلاح نیست!
فرمود: آهسته‌آهسته می‌رویم. پس باهم به خانه پیرزن رفتیم و سپس در کنار بستر مریض نشستیم. آقا فرمود: از قول من به فلان دکتر بگو اینجا بیاید؛ مقداری هم زغال بیاور!
من زغال تهیه کردم و دکتر را خبر کردم. او آمد و مریض را معاینه کرد. سپس دارویی تجویز کرد و رفت. من و آقا نیز به منزل برگشتیم.
آقا فرمود: روزانه چقدر نان و گوشت برایم تهیه می‌کنی؟ گفتم: فلان مقدار. فرمود: از فردا نان و گوشت خانه مرا دو قسمت کن، یک قسمت را به خانه پیرزن ببر و قسمت دیگرش را برای خانه ما بیاور.
من هم دستور آقا را اجرا کردم. (حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 112)

2- در هنگام پیری

سعدی نقل کرده است که: روزگاری، جوانی با طراوت و زیبارو که به شیرین‌زبانی مشهور بود در جمع ما بود. همیشه بر لبانش خنده جاری و از غم دنیا فارغ بود. بعد از این که از هم جدا شدیم، مدت‌های مدیدی او را ندیدیم. سال‌های گذشت تا این‌که روزی او را درحالی‌که دیدم که گُل هوسش پژمرده و نشاط جوانی را از دست داده و صاحب زن و بچه است. از او پرسیدم اکنون در چه حالی و اوضاعت چگونه است؟
گفت: تا کودکان بیاوردم، دگر کودکی نکردم.
دور جوانی بشد از دست من **** آه و دریغ آن زَمَن دل فراز
قوت سرپنجه شیری برفت **** راضی‌ام اکنون به پنیری چو یوز (دامنی از گل، گزیده گلستان سعدی، باب ششم در ضعف و پیری، ص 138)

3- وحید بهبهانی و ناتوانان

مجتهد متبحّر آقا محمدباقر وحید بهبهانی (م 1205) که در کربلا سکونت داشت، نسبت به ناتوانان و بیچارگان و سائلان، کمال مراعات را می‌نمود.
نوشته‌اند: در سالی از سال‌ها، همسرش در ایام زمستان لباسی برای آقا درست کردند، لباس را پوشید و برای اقامه نماز مغرب به مسجد رفت. در اثنای راه، یکی از اوباش کلاه از سر خود برداشته و پای برهنه خدمت آقا آمد و عرض کرد: سرم برهنه است و کلاهی ندارم و زمستان هوا سرد است، فکری برایم بکنید.
آن جناب فرمود: چاقو به همراه داری؟ عرض کرد: بلی، پس چاقو را گرفت و یک آستین لباس را برید و به او داد و فرمود: این آستین را بر سر بگذار و امشب را بگذران تا صبح فکری برای تو کنم.
چون به خانه آمد، عیالش دید لباس آقا یک آستین دارد، ناراحت شد و گفت: مدت‌ها برای این لباس زحمت کشیدم، شما آن را ناقص کردید و آستین آن را بریده‌اید؟!
نقل کرده‌اند که: پسر آقا به نام عبدالحسین برای عیال خود لباس رنگی خرید. وقتی به خانه آقا آمد، آقا پرسیدند: این زن کیست؟ گفتند: عروس شما است. آقا متغیّر شد و فرزندش را از این کار منع کرد.
پسر آقا گفت: قرآن می‌فرماید: «ای پیامبر! به مردم بگو چه کسی زینت‌ها و غذاهای پاکیزه را که خداوند بر بندگانش آفرید، حرام نموده است؟» (سوره اعراف، آیه 9)
آقا فرمود: «من هم این آیه را خوانده‌ام، ولی بسیاری از همسایگان فقیر و بی‌چیز هستند و با فقر ما تسلی می‌جویند. ما نباید در سطح بالا زندگی را بگذرانیم.» (قصص العلماء، ص 202)

4- اگر قوی ضعیف شود!!

در حکومت بنی العباس، آل برامکه قریب 17 سال وزارت داشتند. هارون‌الرشید خلیفه بغدادی، به جعفر فرزند یحیی برمکی علاقه داشت که مانند عاشق و معشوق بوده و آن‌قدر از او تعریف می‌کرد که انگار کسی مانند جعفر برمکی نیست! خلیفه می‌گفت:
جعفر از قسْ بن ساعد، فصیح‌تر، از عامر بن طُفیل، شجاع‌تر، از عبدالحمید، نویسنده‌تر، از عمر بن خطاب، سیاسی‌تر، از مصعب بن زبیر زیباتر، از حجاج نسبت به عبدالملک خلیفه اُموی، برایم خیرخواه‌تر، از عبدالله بن جعفر سخی‌تر و از حضرت یوسف عفیف‌تر است. (منتهی الامال، ج 2، ص 135)
اما! وقتی هارون بر آل برامکه غضب کرد، آن‌هم از ناحیه همین جعفر شروع شد که با خواهر هارون مخفیانه رابطه نامشروع داشت و …
خلیفه یاسر (مسرور) را خواست و گفت: الآن می‌روی جعفر را به‌هرحال که هست، گردن می‌زنی و سرش را برایم می‌آوری.
یاسر لرزید و گفت: کار بسیار بزرگی است، چون جعفر محبوب خلیفه است. هارون گفت: «زود انجام بده و مهلتش هم نده.»
یاسر منزل جعفر رفت و دید مشغول به لهو و لعب و طرب است؛ پس دستور خلیفه را به جعفر گفت.
جعفر گفت: شاید خلیفه شوخی کرده است، یاسر گفت: نه والله، مست هم نبوده که این دستور را داده است.
جعفر گفت: «من بر تو حقوقی دارم، به مکافات آن، امشب مرا مهلت بده، برو بگو که من جعفر را کشتم. اگر صبح از کشتن من پشیمان گشت که به‌جا بود وگرنه امر وی را انجام بده.»
گفت: نمی‌توانم تو را مهلت بدهم. جعفر گفت: «مرا نزد خلیفه و اتاق خلیفه ببر، شاید ترحّم کند. اگر فرمان داد آنگاه دستورش را انجام بده.»
یاسر گفت: عیبی ندارد. پس یاسر جعفر را نزدیک اتاق خلیفه برد و گفت: جعفر را آورده‌ام. خلیفه گفت: سر او را بیاور و الّا تو را می‌کشم. یاسر نزد جعفر آمد و گفت: فرمان قتل خود را شنیدی؟
پس جعفر دستمال کوچکی را بیرون آورد و چشمان خود را بست و گردن خود را کشید و یاسر گردن او را بزد و نزد خلیفه آورد و با کشتن جعفر در سال 189 دولت و وزارت برامکه زایل و نابود شد.

5- اگر ضعیف بر قوی چیره شود!!

در مجلس چنگیز خان مغول گفتند: صیادی زنبوری را آن‌چنان تربیت کرده که او را می‌فرستد و دُرنا را –که مرغ بلندپروازی مانند غاز است و به عربی کُرکی می‌گویند- صید می‌کند.
چنگیز دستور داد صیاد و زنبورش را حاضر کنند. چون آمدند، دستور داد «دُرنایی» را پرواز دهند.
پس صیاد یک بند نی بیرون آورد و زنبوری را به‌جانب دُرنا فرستاد. پس زنبور به نیش خود دو چشم دُرنا را کور کرد و از هوا به زمین افتاد؛ حاضران متعجّب شدند و تحسین کردند، ولی چنگیز گفت: «وقتی ضعیفی بر بزرگی مسلط شود، سزای او کشتن است و کسی که کوچکان را بر بزرگان دلیر کند و دست ایشان را قوی سازد، سزای او دست بریدن است.» (لطائف الطوائف، ص 89)