ظلم

قرآن:

خداوند متعال در آیه 227 سوره شعراء می‌فرماید: «آنان که ظلم کردند بزودی خواهد دانست که به چه کیفری بازگشت می‌کنند.»

حدیث:

امام باقر علیه السّلام فرمود: «کسی به دیگری ظلم نمی‌کند مگر آن که خداوند به همان ظلم، از مال و جانش بگیرد.» (جامع السعادات، ج 2، ص 220)

توضیح مختصر:

ستم و تجاوز از هر حد قانون الهی که منجر به گناهی شود، نام ظلم به آن تعلق می‌گیرد که آن چیزی است که خداوند در آیات بسیار این مسئله را مطرح کرده و توجه داده که هر گونه ظلم گناه است. مثلاً کسانی که مردم را منع می‌کنند که داخل مساجد الهی شوند، کسی که شهادت واقعی را کتمان می‌کند، کسی که از روی کذب، افتراء به خدا می‌بندد، کسی که آیات الهی را دورغ می‌شمرد، کسی که اعراض از آیات الهی می‌نماید و … هر کدام نوعی ظلم به حساب می‌آید.
«کسی که از حدود الهی تجاوز کند هر آینه بر نفس خود ظلم کرده است.» (سوره طلاق، آیۀ 10)
«یونس پیامبر وقتی ترک اولی کرد، گفت: خدایا من هر آینه از ظالمین به نفس خودم می‌باشم.» (سوره انبیاء، آیه 87)
خداوند کمال مطلق است و هیچ نقصی از او صادر نمی‌شود و منزّه است، لذا فرمود:
«خداوند به بندگان اصلاً و هیچ گاه ظلم روا نمی‌دارد.» (سوره آل عمران، آیه 182)
چرا که خداوند خیر مطلق نسبت به بندگان است.
از آنجایی که ظالمین، ظلم را پراکنده و منتشر می‌کنند، عدالت اجتماعی رخ برمی بندد و گرفتاری و بلا مردم را در چتر خود جمع می‌کند و نابسامانی روز به روز افزون می‌گردد تا این که اجل این ستم تمام شود و ورق برمی گردد؛ اگر خداوند بخواهد به ناله و دعا و اضطرار مردم، دعایشان را مستجاب کند، اول ظالم را می‌برد و بعد اصلاح و لطف را جایگزین آن می‌کند.

1- ظلم داذانه

در کشور شام پادشاهی بود به نام داذانه که خدا را قبول نداشت و بت‌پرستی می‌کرد. خداوند، جرجیس پیامبر را مبعوث به رسالت گردانید و به‌سوی او فرستاد.
جرجیس او را نصیحت و دعوت به عبادت خدا نمود؛ اما او در جواب گفت: اهل کدام شهر هستی؟ فرمود: از اهل روم و در فلسطین می‌باشم.
پس امر کرد جرجیس را حبس و بدن مبارکش را به شانه‌های آهنی مجروح کردند تا گوشت‌های بدن او ریخت و بعد سرکه بر بدنش ریختند و با سیخ‌های سرخ‌شده آهنی به ران و زانو و کف پاهای او کوبیدند، آن‌قدر بر سرش کوبیدند تا بلکه فوت کند.
خداوند مَلَکی به‌سوی جرجیس فرستاد و گفت: حق‌تعالی می‌فرماید: صبر کن و شاد باش و مترس که خدا با توست و تو را از اینان نجات خواهد داد. ایشان تو را چهار مرتبه خواهند کشت ولی من درد و ناراحتی را از تو دفع خواهم کرد.
داذانه برای بار دوم حکم نمود تازیانۀ بسیار بر پشت و شکم او زدند و او را به زندان برگردانید و دستور داد هر جادوگر و ساحری را که در مملکت او باشد، بیاورند تا جادو در حق او کنند؛ اما جادو تأثیر نداشت، پس زهر را به او خورانیدند جرجیس با گفتن نام خدا هیچ ضرر به او نرسید.
ساحر گفت: اگر من این زهر را به جمیع اهل زمین می‌خورانیدم، همه را از بین می‌برد و خلقت آنان را تغییر و دیده‌های آنان را کور می‌کرد! پس توبه از کارهای گذشته خود کرد و به جرجیس ایمان آورد و پادشاه این ساحر تازه ایمان آورده را کشت.
برای چندمین بار جرجیس را به زندان انداخت و دستور داد او را قطعه‌قطعه کنند و به چاهی بیفکنند.
خداوند برای تنبّه از این ظلم، صاعقه و زلزله را فرستاد، لکن متنبّه نشد. خداوند میکائیل را فرستاد تا جرجیس را از چاه بیرون آورد و گفت: صبر کن و به ثواب الهی بشارت داد.
جرجیس نزد پادشاه رفت و او را دعوت به خدا کرد، او نپذیرفت. ولی فرمانده لشکر او و چهار هزار از مردم به جرجیس ایمان آوردند. پادشاه دستور داد همه را بکشند. این دفعه داذانه لوحی از مس گداخته درست کرد و جرجیس را روی آن خوابانید و سرب گداخته در گلوی او ریختند، بعد آتشی افروخت او را در آتش انداخت تا بسوخت.
خداوند میکائیل را باز فرستاد تا صحّت و سلامتی را به او عطا کند. پس از سلامتی نزد پادشاه رفت و او را به توحید و ترک بت‌پرستی دعوت کرد؛ این بار او دیگی از گوگرد و سرب گداخته آماده کرد و او را درون دیگ انداخت و آتش افروختند تا جسد او با گوگرد و سرب گداخته آمیخته شود، خداوند اسرافیل را فرستاد تا نعره‌ای بزند و دیگ دگرگون و او را سلامتی نصیب شود.
جرجیس به قدرت خدا نزد داذانه آمد و تبلیغ خداپرستی کرد. داذانه دستور داد همه اجتماع کنند در بیابانی او را جمیعاً بکشند که صدای جرجیس بلند شد و صبر و شکیبایی را تقاضا کرد. چون آن حضرت را گردن زدند و برگشتند، همه به عذاب الهی دچار شدند. (حیوه القلوب، ج 1، ص 477)

2- کار برای ظالمان

شخصی به نام مهاجر می‌گوید: نزد امام صادق علیه السّلام رفته بودم، عرض کردم فلانی و فلانی خدمت شما سلام رساندند. فرمود: سلام بر آن‌ها باد.
گفتم: از شما التماس دعا نیز کرده‌اند، فرمود: چه مشکلی دارند؟ گفتم: منصور دانیقی آن‌ها را به زندان انداخته است.
فرمود: آن‌ها با منصور چه کار داشتند؟ گفتم: برای او کار می‌کردند؛ و منصور (عصبانی شده و) آن‌ها را محبوس کرده است.
فرمود: مگر آن‌ها را از کار کردن برای او (حکومت ظالم) نهی نکرده بودم؟ این کار کردن‌ها آتش را در پی دارد! بعد فرمود: خدایا ضرر را از آن‌ها برگردان و آن‌ها را نجات بده.
مهاجر گفت: از مکّه بازگشتم و از حال دوستانم سؤال کردم، گفتند: آن‌ها آزاد شده‌اند. (به حسب تاریخ، سه روز بعد از دعای امام، آن‌ها آزاد شده بودند.) (حیوه القلوب، ج 1، ص 477)

3- قصاص

روزی حضرت موسی از محلی عبور می‌کرد، به سرچشمه‌ای در کنار کوه رسید. با آب آن وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند، در این موقع اسب سواری به آنجا رسید.
برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن کیسه پول خود را فراموش نمود و رفت.
بعد از او چوپانی رسید؛ کیسه را مشاهده کرد و برداشت و رفت. پس از چوپان، پیرمردی بر سر چشمه آمد آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود، دسته هیزمی بر روی سر داشت.
هیزم را یک‌طرف نهاده و برای استراحت کنار چشمه آب خوابید. چیزی نگذشت که اسب‌سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جستجو نمود ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بی‌اطلاعی نمود. بین آن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد وخورد گردید. بالاخره اسب‌سوار آن‌قدر هیزم کش را زد که جان داد.
حضرت موسی علیه السّلام عرض کرد: «پروردگارا این چه پیشامدی بود؟ عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت و پیرمرد مورد ستم واقع شد؟!»
خطاب رسید ای موسی! همین پیرمرد پدر همان اسب‌سوار را کشته بود بین این دو قصاص انجام گردید. پدر اسب‌سوار به پدر چوپان همان اندازه پول مقروض بود ازاین‌رو به‌حق خود رسید، من از روی عدل و دادگری حکومت می‌کنم. (پند تاریخ، ج 3، ص 161 –سفیه البحار، ج 2، ص 424)

4- ظلم ضحاک حمیری

چون جمشید بر مملکت ایران سال‌ها پادشاهی کرد، کم‌کم غرور او را گرفت و دعوی خدایی کرد و مردم را به بندگی خویش فراخواند. مردم از ترس شمشیرش، او را تصدیق کردند تا اینکه ضحاّک (بیورَاسب) با لشکری بر او حمله کرد و او را هلاک نمود.
چون ضحّاک بر سلطنت استوار شد، اساس ظلم نهاد و پدر را کشت و انواع عذاب و عقوبت بر رعیت نمود؛ شیطان هم بنای دوستی با او نهاد.
با مریض شدن سر و دو کنف او، شیطان‌صفتی از طبّاخان، برای مداوای او گفت: علاج تو مغر سر جوانان است. ضحّاک دستور داد دو جوان از زندان آوردند و کشتند و مغر سر ایشان را استفاده کرد و کمی آرامش در خود یافت و به خواب رفت. از روز بعد هر روز دو جوان را می‌کشتند و برای مداوا، از مغر سر او استفاده می‌کرد.
چون ظلم بسیاری کرد و تظلّم کسی را نمی‌شنید و انصاف به هیچ مظلوم روا نمی‌داشت و عاقبت دو پسر کاوۀ آهنگر اصفهانی را کشت؛ سبب گردید تا شورش علیه او شود.
و بالاخره با وضع فجیحی یعنی با زدن گرز بر سر او یا انداختند در درون چاهی، به درک واصل شد و فریدون بر تخت سلطنت نشست. (جوامع الحکایات، ص 52)

5- واقعه حَرّه

یزید بعد از جریان عاشورا، دست به ظلمی دیگر زد؛ آن هم دو ماه و نیم مانده به مرگش، در بیست و هشتم ماه ذی الحجه الحرام سال شصت و سوم هجری، غارت و کشتار مردم مدینه از صغیر و کبیر و بی‌حرمتی به قبر شریف پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به‌وسیله پیرمرد بی‌باک، مریض و جسور به نام مسلم بن عقبه مشهور به مسرف اتفاق افتاد.
بعدازاینکه ظلم و فسق یزید بر اهل مدینه واضح گردید و عده‌ای از نزدیک در شام، اعمال شنیع او را دیدند، آمدند فرماندار یزید، عثمان بن محمد، مروان حکم و سایر امویین را بیرون کردند و مردم با عبدالله بن حنظله غسیل الملائکه بیعت نمودند. یزید که شنید، لشکری به فرماندهی مسرف روانه مدینه کرد.
مردم مدینه در بیرون شهر در ناحیه‌ای به نام سنگستان برای دفاع آمدند و درگیری سنگینی رخ داد، عده‌ای از اهل مدینه کشته و عده‌ای به‌طرف قبر مطهر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم گریختند. لشکر مسرف آمدند و با اسب‌های خود وارد روضه منوّره شدند، آن‌قدر کشتند که مسجد و روضه منوّره پر از خون شد. تعداد کشتگان را قریب به یازده هزار نفر نوشتند.
برای نمونه یکی از جنایات و ظلم آن‌ها را نقل می‌کنیم:
مردی از اهل شام از لشکر یزید بر زنی از انصار که تازه طفلی زاییده بود و در بغلش بود، وارد شد و گفت: مالی برایم بیاور، زن گفت: به خدا سوگند چیزی برای من نگذاشته‌اند که برای تو بیاورم.
گفت: تو و فرزندت را می‌کشم. زن گفت: این فرزند ابن ابی کیشه انصاری و یار رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم است از خدا بترس. آن شامی بی‌رحم، پای کودک مظلوم را درحالی‌که پستان دردهانش بود کشید و او را بر دیوار زد که مغز کودک بر زمین پراکنده شد. (مداینی روایت کرده که بعد از واقعه حَره، هزار زن بی‌شوهر، فرزند زنا متولد کردند و ایشان را اولاد الحرّه نامیدند که نتیجه تجاوز لشکر مسرف به دختران و زنان مدینه بود. –تتمه المنتهی، ص 39)
چون مردم مدینه کشتار بسیار دادند (البته قضیه حرّه را شیعه و سنی نقل کرده‌اند مانند کتاب کامل ابن اثیر –مقاتل الطالبین، کشف الستار، الامامه و السیاسه، اخبار الدول، تاریخ مسعودی) به زور بیعت با یزید را قبول کردند؛ جز دو نفر یکی امام زین‌العابدین علیه السّلام و دیگری علی بن عبدالله بن عباس که البته امام علیه السّلام دعایی خواند و بر مسرف وارد شدند و مسرف رعب و ترسی در دلش جای گرفت و امام را به قتل نرساند و علی بن عبدالله هم خویشان مادری‌اش در لشکر مسرف بودند و آن‌ها مانع از این شدند که او را به قتل برسانند. (منتهی الآمال، ج 2، ص 34)