عالم ربّانی

قرآن:

خداوند متعال در آیۀ 28 سوره فاطر می‌فرماید: «از میان بندگان خدا، تنها دانشمندان از او می‌ترسند.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «مردم سه دسته‌اند: علمای الهی (خداشناس عارف) و دانشجویانی که در راه نجات هستند و مردمان پست.» (غررالحکم،2، ص 166)

توضیح مختصر:

عالمی که امین خدا و پیامبرش بر خلق باشد، با سلاطین رابطه نداشته باشد، داخل دنیا نشود و به علمش عمل کند و رشته کاری‌اش با ابزار معرفت شهودی و مجاهدت و تهذیب نفس و در غایت اتصال به توحید باشد، عالم ربّانی است.
درواقع این‌ها دژهای محکم و اوصیاء انبیاء به شمار می‌روند و نزدیک‌ترین کس به درجه پیامبر اینان هستند.
عالمان ربّانی، خشیتشان به خدا بیشتر از دیگران است و تعلیم و تعلّمشان برای رضای خداوند است و مقامشان بر عابدان مانند فضیلت و برتری ماه شب چهارده بر دیگر ستارگان است. (بحار،1، ص 164)
آن‌قدر ارزشمند هستند و قیمتی، که برای آن‌ها آسمان‌ها و زمین طلب آمرزش می‌کنند. (محجه البیضاء،1، ص 13)
چون علمش فقط حافظه و زبان نیست، بلکه در قلبش رسوخ کرده و آن علم سودمند و نافع است. اینان به علم خودشان عمل می‌کنند، قریب شش روایت از پیامبر نقل‌شده که فرمود: «روز قیامت مرکب دانشمندان و خون شهیدان وزن می‌شود، مرکب دانشمندان برتر می‌گردد.» (بحار،7، ص 226- آثار الصادقین 13، ص 555)
چون اینان ورثه انبیاء و خلفا آنان می‌باشند و مجالست با اینان عبادت است و مشعل‌های قیامت این‌ها هستند، لذا امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود:
«نشستن یک ساعت در حضور عالم در پیشگاه خدا محبوب‌تر از عبادت هزار سال است.» (بحار،1، ص 205)

1- سید احمد کربلایی (ره)

عارف واصل، آیت‌الله سید احمد کربلایی (ره) استاد عارف بالله، سید علی آقا قاضی (ره) بود. ایشان فرمودند: «روزی در جایی استراحت می‌کردم؛ کسی مرا بیدار کرد و گفت: «اگر می‌خواهی «نور اسفهبدیه» را تماشا کنی از جای برخیز!» وقتی چشم گشودم، دیدم نوری بی حدّ و اندازه، مشرق و مغرب عالم را فراگرفته است.»
مرحوم علامه طباطبایی فرمودند: «این همان مرحلۀ تجلی نفس است که بدان صورت و به کیفیت نور غیر محدود، مشاهده می‌شود.» (خزائن کشمیری، متن 30)

2- سید علی آقا قاضی (ره)

مرحوم آیت‌الله شیخ محمدتقی آملی (ره) (م.1350 شمسی) در سال 1340 قمری وارد نجف شده و به درجۀ اجتهاد رسیدند. ایشان در شرح‌حال خود چنین مرقوم کردند که:
«از طول ممارست تدریس و درس خسته شدم و در خود، کمال نفسانی نیافتم. همواره از خستگی، ملول و در فکر برخورد به انسان کاملی بودم و تجسس می‌کردم تا به ژنده‌پوشی در حرم امیرالمؤمنین علیه السّلام برخوردم. اگرچه کامل نبود اما از صحبتش بهره می‌بردم تا آنکه موفق به ادراک خدمت کاملی شدم و به آفتابی در میان سایه برخوردم و از انفاس قدسیۀ او بهره‌ها بردم.» از ایشان سؤال شد: «آن کامل چه کسی بود؟» فرمودند: «جناب سید علی آقا قاضی طباطبایی (ره)» (در جستجوی استاد ص 91)

3- میرزا جواد ملکی تبریزی (ره)

مرحوم عارف بالله، ملکی تبریزی (ره) (م.1343) فرمودند: «من کتابی نوشتم و پیش از چاپ، متوجه شدم که مرحوم فیض کاشانی نیز در همین موضوع کتابی نوشته است. برای چاپ به تردید افتادم. به دستورالعملی که برای دیدن امام در خواب است، روزه گرفتم و به امام صادق علیه السّلام متوسل شدم. امام علیه السّلام را در خواب دیدم و سؤال کردم: «آیا کتاب فیض بهتر است یا کتاب من؟»
امام علیه السّلام سکوت کردند. عرض کردم: «آیا همچون شما، سائل را محروم می‌کند؟» فرمودند: «کتاب فیض بهتر است.» پس کتابم را محو کردم!!» (شیخ مناجاتیان، ص 82 – مجلۀ نور علم مرداد 1371)

4- میرفندرسکی

عالم عامل، میرداماد (م.1041) روزی روی منبر بی‌هوش می‌شود. یک هفته او را مداوا کردند، فایده‌ای نداشت. پس شیخ بهایی (ره) به منزلش می‌آید و نبض او را می‌گیرد و می‌بیند، شخص بزرگی در او تصرّف کرده است. پس از تفحّص معلوم می‌گردد که سیّدی، درس او را اتفاقی گوش می‌کند و چون از مدرسه خارج می‌شود میرداماد به این حالت می‌افتد.
شیخ بهایی متوجه می‌شود که این تصرّف، کار عارف کامل، میرفندرسکی (م.1050) است. پس به محضر او می‌آید و علّت را جویا می‌شود.
ایشان فرمودند: «مدتی حرف‌های او را گوش دادم، دیدم از عذاب خدا سخن می‌گوید و این سبب ناامیدی مردم می‌شود. خواستم رحمت خدا را به او بچشانم.» شیخ تقاضای لطف می‌کند. میرفندرسکی می‌فرماید: «بروید خانه‌اش، او به هوش آمده و نشسته.» (نشان از بی‌نشان‌ها،2، ص 27)

5- شیخ مرتضی کشمیری

مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی (ره) گوید: «چون به حوزه‌ی نجف اشرف رفتم، نخستین روزی که برای زیارت عالم عارف، سیّد مرتضی کشمیری (ره) به مدرسۀ بخارایی‌ها، محل سکونت ایشان رفتم، روز جمعه بود و کسی در صحن و سرای مدرسه نبود که جویای حجره‌ی ایشان شوم. ناگهان از داخل یکی از حجرات دربسته، صدایی شنیدم که مرا با نام، نزد خود می‌خواند. پس به‌سوی آن اتاق رفتم. مردی در را به روی من گشود و فرمود: «بیا! من کشمیری هستم.» (نشان از بی‌نشان‌ها،1، ص 17)