عبرت
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 44 سوره ی نور میفرماید: «خداوند شب و روز را دگرگون میسازد؛ در این عبرتی است برای صاحبان بصیرت.»
حدیث:
امام علی علیه السّلام فرمود: «خدا رحمت کند کسی را که تفکّر کند و عبرت گیرد، پس از آن که عبرت گرفت بینا (دل) شود.» (غررالحکم،2، ص 73)
توضیح مختصر:
عبرت، پندگیری از احوال و وقایع گذشتگان و حال را گویند. در قرآن، پس از نقل موضوعات بسیاری، میفرماید که این شخص یا این واقعه یا این آیات، مایهی درس عبرت است. مثلاً بعد از خلقت عیسی بن مریم علیها السّلام بدون پدر، خداوند آن را برای بنی اسرائیل، مایهی عبرت ساخته که شگفتی و تعجّب در این فرزند است. آفرینش زمین و افلاک، جانوران و انسانها، ملائکه و… همه برای اهل یقین، مایهی عبرت است. در رسالت موسی علیه السّلام، آیتِ عبرت وجود داشته، آن همه معجزات و غرق شدن فرعون در آب که جنازهی او بر روی آب نمودار شد و یقین پیدا کردند که مدّعی ربوبی، غرق شد.
نعمتهایی که به گذشتگان داده شده و کفران نعمت کرده و به عقاب دچار شدند، درس عبرت است تا دیگران، به این نوع معاصی، روی نیاورند.
بادهایی که عقیم بوده، قوم هود را از جا کنده که معلوم میگردد باد، به امر حق تعالی، نوعی عذاب است و توانایی بیش از اندازه دارد؛ و کسی که قصّهی آنها را میخواند به تذّکر و پند، عبرت میگیرد.
البته آن کس که باید عبرت بگیرد، مردم عوام و عادی نیستند چون قدرت تفکّر نداشته و نمیتوانند از مسائل، مطالبی استخراج کنند که از نظر اندیشه، برایشان منفعت دارد. بلکه عبرت برای: صاحبان بصیرت (سورهی حشر: آیهی 2)، صاحبان خرد (سوره یوسف: آیهی 111)، کسانی که خشیّت و هراس الهی در دلشان میباشد. (سورهی نازعات: آیهی 26) است.
و به تعبیری، نقل قصص قرآنی، صِرفِ نقلِ داستانی نیست بلکه در آخر سورهی یوسف، بعد از قصۀ آنها میفرماید: «هر آینه در قصص آنها، عبرتی برای صاحبان عقل و خرد است.»
1- عبرت گرفتن بی سواد
حکیمی به خانهی شخص بی سوادی وارد شد، دید خانه او بسیار مجلل و باشکوه است و دارای فرشها و زیباییها میباشد، اما صاحب خانه، بی سواد است و از علم و دانش هیچ بهره ای ندارد و آداب مهمان داری را وارد نیست؛ پس به صورت او آب دهان ریخت.
صاحب خانه متعرضانه گفت: ای حکیم! این چه کار زشتی بود که با من انجام دادی؟
حکیم فرمود: این براساس حکمت بود، زیرا آب دهان را به پستترین مکان خانه میاندازند و من در خانهی تو جایی را پست تر از صورتت نیافتم.
صاحب خانه جاهل و بی سواد، از سخن حکیم عبرت گرفت و دریافت که پستی و زشتی نادانی، با رنگ و روغن زدن خانه، از بین نمیرود. (داستان دوستان،2، ص 109 – الکنی و الالقاب،2، ص 268)
2- حزقیل و لوح
روزی حضرت داود علیه السّلام از شهر بیرون آمد. کتاب آسمانی زبور را میخواند و هنگام خواندن آن، همه چیز با او هم صدا میشدند.
او به کوهی رسید که در آن پیامبر عابدی زندگی میکرد که به او «حزقیل» میگفتند: وقتی داود علیه السّلام بر حزقیل وارد شد، سؤالاتی کرد، از جمله پرسید:
«هیچ گاه تمایل به دنیا پیدا کرده ای تا شهوات و لذّتهای آن را دوست داشته باشی؟» حزقیل فرمود: «آری. گاهی به قلبم خطور میکند.» داود گفت: «در آن حال چه میکنی؟» حزقیل فرمود: «به این درّه که میبینی، وارد میشوم و از آن چه در آن است، عبرت میگیرم.»
داود وارد درّه شد و در آن جا تختی از آهن دید که جمجمه ای پوسیده و استخوانهای متلاشی شده و لوحی در آن جاست. آن لوح را خواند، دید چنین نوشته است:
من «روی بن سالم» هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم و حرمسرایی دارای هزار زن داشتم، ولی اکنون، خاک، بسترم شده، سنگ، متکای زیر سرم گشته است و مار و کرم همسایهایم شدهاند. کسی که سرانجام کار مرا به دیدهی عبرت بنگرد، به دنیا فریفته نخواهد شد. (حکایتهای شنیدنی،1، ص 81 – بحاراص 81 – بحارالانوار 14، ص 21)
3- چشم عبرت بین میخواهد
بنی امیّه هزار ماه خلافت کردند. آخرین خلیفهی اموی مروان بن محمد معروف به مروان حمار (م 132) بود که به مدت پنج سال و دو ماه سلطنت کرد. وقتی خواست لشکر خود را به تنهایی اداره کند، لشکر بنی العباس آمدند و سر او را از بدن جدا کردند.
چشم عبرت بین میخواهد که با مطالعه تاریخ از این وقایع درس بگیرد؛ اما کجاست آن چشم عبرت بین!
مروان دو روز قبل از کشته شدن، بر یکی از خدّام خود که سخن چینی کرده بود، خشم گرفت. زبان خدمتکار را برید و نزد گربه انداخت و گربه زبان بریده را خورد. عامر امر کرد سر مروان را از بدن جدا کنند و زبانش را ببرند و به دور افکنند. زبان بریده را گربه ای حاضر بود و بخورد!!
چون عامر سر مروان را جدا کرد به منزل و بارگاه مروان آمد، بر بساط مروان بنشست و بقیهی طعام مروان را خورد؛ چه آن که قبل از کشته شدن، برایش طعام حاضر کردند و مشغول به خوردن بود که لشکر بنی العباس رسیده بودند. آن گاه عامر بن اسماعیل دختر بزرگ مروان را که عاقل و سخن دان بود برای عیش خود طلبید، دختر مروان گفت:
«ای عامر! برای عبرت و موعظه تو در این روزگار همین بس است که بر فرش مروان مینشینی و طعام خاص او را میخوری و قصد عیش با دختر او داری؛ از خواب غفلت بیدار شو و بر این روزگار بی وفا دل مبند که ممکن است این سرگذشت، روزی با تو و بزرگت سفّاح نیز چنین کند.»
عامر چون این کلمات را بشنید، حیا کرد به او نزدیک شود و او را آزاد گذاشت. (تتمه المنتهی ص 103)
4- سرانجام 524 سال خلافت
مدت سلطنت بنی العباس 524 سال طول کشید و آخرین خلیفه عبدالله مستعصم بود. او تدبیر مملکت را به وزیر خویش مؤیّد علقمی سپرد و خود به لهو و لعب و لذّت و کبوتر بازی مشغول بود.
پسر خلیفه به نام ابوبکر، به محله کرخ بغداد که منزل شیعیان بود، حمله برد، اموال آنها را غارت کرد، بسیاری از سادات را اسیر نمود و هزاران دختر را در به در کرد.
وزیر، دلش میخواست که یکی از اولاد امیرالمؤمنین علیه السّلام سلطان شود، بنابراین به صورت محرمانه با قوم تاتار، نامه نگاری و مکاتبه میکرد. تا این که در سنهی 655، هلاکو (از اولاد چنگیز خان مغول) به قصد بغداد حرکت کرد و روز عاشورا به آن جا وارد شد. خلیفه به رأی وزیر خود اعتنایی نکرد و پس از اجتماع در جایگاهی، آخرین خلیفهی عباسی را کشتند و تا 40 روز به قتل و عام مردم پرداختند و نهرهایی از خون جاری ساختند و در دجله ریختند. طبق آن چه که نقل شده است آمار کشته شدگان 300 الی 400 هزار نفر بود.
نحوهی کشتن آخرین خلیفه خلافت 524 ساله، بدین گونه بود که خلیفه را با پسرش ابوبکر در کیسه ای نهادند و آن قدر لگدکوب کردند تا بمردند، بعد با پتکهایی بر پدر و پسر کوبیدند تا هلاک گشتند. این واقعه در 28 محرم سنهی 656 که موافق لفظ «خون» به ابجد میشود، رخ داد. هلاکو اولاد مستعصم را بکشت، دختران او را اسیر و سلطنت بنی العباس را در عراق از بین برد. (تتمه المنتهی ص 373)
5- شهری از پی محمل
عالمی گوید: در مجلس امیرنظام گروسی معروف به حسنعلی خان حاکم کرمانشاهان نشسته بودم که ناگاه جوانی از سادات که صورتش مثل ماه درخشنده بود، وارد شد. تمام اهل مجلس از حسن جمالش متعجّب و مبهوت شده و به [احترام او] بلند شدند. هرکس میخواست او را در کنار خود بنشاند.
ناگاه امیر برخاست و دست او را گرفت و نزد خود نشاند.
من پرسیدم که این جوان که باشد؟ گفتند: از اشراف و از سادات این شهر است و دارای فضل و علم و شعر و کمال است.
من پیش خود گفتم: گرچه مسافرم، بد نیست چند روز در کرمانشاه باشم و از او استفاده ببرم. فردای همان روز از منزل بیرون آمدم، دیدم اهل کرمانشاه دکانها را بسته و در مکانی جمع شدهاند! پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: جوانی از سادات این شهر فوت کرده، همگان برای تشییعجنازهی او حاضر شدند. بعد از تفحص، معلوم شد که همان جوان دیروزی است. گفتم: پس در تشییعجنازهی او حاضر میشوم.
در تشییعجنازه که بسیار شلوغ بود، دیدم سیّدی در کنار تابوت ایستاد و با دست اشاره به تابوت کرد و این شعر را خواند:
کدامین ماه را یا رب در این محمل بود منزل **** که محمل میرود از شهر و شهری از پی محمل
گفتند: پدر این جوان است و این شعر، مطلع غزلی است که خود این جوان ناکام سروده و به نظم آورده است.
آری اتفاقهای زیادی نظیر این، هرروز میافتد، اما کسی هوشیار نمیشود و عبرت نمیگیرد و [از این دنیای پست و دون دست برنمیدارد] و مشغول آن میگردد. (خزینه الجواهر ص 698)