عزّت

قرآن:

خداوند متعال در آیه 8 سوره منافقون می‌فرماید: «عزّت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است؛ ولی منافقان نمی‌دانند.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «هر کس عزّت به غیر خدای تعالی گیرد (و به دست آورد) آن عزّت او را به هلاکت کشاند.»

توضیح مختصر:

عزیز شدن، گرامی شدن و ارجمندی را عزّت گویند. چون عزّت مطلق از آنِ خداوند است و او هر که را بخواهد عزیزش می‌کند و هر که را بخواهد ذلیل می‌گرداند. آنچه خلق به‌عنوان عزّت، عید و گرامی داشت به پا می‌کنند، عزّت خداوندی نیست.
بنی امیّه عاشورا را عید گرفتند و برای خود احترام قائل شدند درحالی‌که عاشورا عین ذلّت و لعنت برای بنی‌امیّه از طرف خداوند بوده است.
عزّتی که خداوند بدهد سبب شرّ و گناه بنده نمی‌شود و آنچه بعد از مدتی صاحب پولی به هلاکت و بدبختی می‌رسد، معلوم است از اول عزت الهی نبوده، بلکه شخص می‌پنداشته که به عزّت رسیده. چیزی که خداوند عطا می‌کند عین لطف و همیشگی است و چیزی که عزیز است نایاب است و به‌آسانی نمی‌توان به آن دست‌یافت که خداوند سهمی از آن عزّت را به آن شخص عزیز می‌دهد. «پس عزّت، مال خدا و رسول او و مؤمنین است.» (سوره‌ی منافقون: آیه‌ی 8.)
و آنچه بی‌دینان و کفّار و اهل نفاق از مظاهر دنیوی دارند عزّت نیست، نوعی ذلّت است که به پندار خود، عزّت می‌گویند.
عزّت برای مؤمن مظهر حیات است و برای کافر مظهر ممات، پس هر چیزی که از طرف حق به کسی داده شود عزّت است که به‌جای خودش صحیح و به صواب است. اگر به یوسف پیامبر پادشاهی داده شد عین عزّت الهی بوده است، اگر به فرعون پادشاهی داد و بعد ادّعای ربوبیّت کرد و سپس در دریا غرق شد، عین ذلّت بوده است.
چون عزّت صفت حق‌تعالی است به کسی که می‌دهد در او می‌ماند و آثار حقّانی دارد، اما آن‌کسی که به او عزّت داده نشده صورت عزّت و پنداری از عزّت است و بس.

1- عزت مجروح جنگی

سعدی گوید: جوانمردی در جنگ با سپاه تاتار (در سرزمینی از ترکستان) به‌شدت زخمی شد. شخصی به او گفت: «فلان بازرگان، داروی شفابخش دارد، اگر از او این دارو را بخواهی، از دادن آن دارو مضایقه نمی‌نماید.»
آن تاجر به بخل معروف بود و معلوم نبود که آیا این دارو را به او می‌داد یا نه؛ جوانمرد مجروح گفت:
اگر من آن دارو را از آن بازرگان بخواهم، چند صورت دارد:
یا می‌دهد، یا نمی‌دهد. اگر داد، یا در فروختن دارو منفعت بسیار کند و یا منفعت نکند. به‌هرحال داروی او که شخص بخیل است، زهر کشنده خواهد بود و با منّت خوردن، از جان انسان کم شود.
حکیمان فرزانه گفتند: اگر آب حیات (زندگی جاودان) را به بهای آبرو و شرف بفروشد، حکیم آن را نخرد، چراکه مرگ با عزّت بر زندگی ذلیلانه خوش‌تر است.
اگر حنطل خوری از دست خوش‌خو **** به از شیرینی از دست ترش روی (حکایت‌های گلستان ص 157)
حنطل: میوه‌ای به شکل خربزه اما تلخ است.

2- عزت طاعت

وقتی یعقوب لیث صفار، بیمار شد، طبیبان نتوانستند او را معالجه کنند و گفتند: آنچه از علم طب می‌دانستیم، انجام دادیم، ولی صحت نیافت. اکنون به انفاس اولیای الهی تمسّک جویید تا صحت یابد.
پس خواجه عبدالله تُستری (م 283) را خواستند و تقاضا کردند تا دعایی کند. خواجه دست بلند کرد و گفت: خدایا! ذلّ معصیت او را، به او نمودی، عزّ طاعتی که کرده‌ام، به او بنمایان.
یعقوب لیث شفا پیدا کرد و دستور داد هزار دینار بیاورند و نزد خواجه بگذارند. خواجه در آن نگریست و فرمود: «ما این عزّت، به قناعت یافته‌ایم نه به حرص»؛ و آن را نگرفت. پس دستور داد خواجه را با احترام به منزلش برسانند. در راه، خادم به او گفت: «خوب بود این پول زیاد را می‌گرفتی و به درویشان می‌دادی!» فرمود: «خدا، خود روزی بندگانش را بدهد، مرا با فضولی چه‌کار». (جوامع الحکایات ص 284)

3- سیّد رضی (صاحب نهج‌البلاغه)

یکی از وزرای معاصر درباره‌ی عزّت‌نفس سیّد رضی می‌گوید:
خداوند نوزادی به سیّد رضی کرامت فرمود. من هزار دینار در طبقی گذاشتم و به‌رسم هدیه برای او فرستادم. سیّد آن را رد کرد و فرمود: «وزیر می‌داند که من از هیچ‌کس، چیزی قبول نمی‌کنم.»
بار دیگر آن وجه را فرستادم و گفتم: به قابله بدهید؛ بازگردانید و فرمود: «وزیر می‌داند زنان ما را، زنان بیگانه قابلگی نمی‌کنند و اینان هم چیزی نمی‌پذیرند.»
برای بار چهارم فرستادم و گفتم: برای طلّابی بدهید که در درس شما شرکت می‌کنند. سید فرمود: «طلّاب حاضرند. هرکسی هرقدر می‌خواهد بردارد.»
یکی از طلّاب برخاست و یک دینار برداشت، سیّد پرسید: «چطور یک دینار برداشتی؟» عرض کرد: «دیشب به روغن چراغ احتیاج پیدا شد و کلید خزانه‌ی شما نبود، من نیز از بقّال قرض کردم. حال می‌خواهم یک دینار به بقّال بدهم.» پس سیّد غیر از یک دینار بقیه را با طبق برایم فرستاد. (سیمای فرزانگان 401- بیدارگران اقالیم قبله ص 221)

4- چه عزّتی از این بالاتر!

در بازار بغداد چند مغازه، آتش گرفت. لحظه‌به‌لحظه آتش، شعله‌ور می‌شد. در زیرزمین آن مغازه دو غلام خوب و زیبارو بودند که صاحب آن‌ها سخت ناراحت شد و اعلام کرد:
هر کس این دو غلام مرا نجات بدهد، هزار دینار جایزه به او می‌دهم.
مردم همچنان ناظر بودند و می‌اندیشیدند که چه کسی آن دو غلام را نجات می‌دهد و به جایزه‌ی کلان می‌رسد. ولی هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد تا خود را به آتش بزند.
عارفی به نام ابوالحسن نوری، تصمیم گرفت که این دو غلام بی‌گناه را نجات بدهد و عرض کرد: «خدایا! من برای نجات این دو غلام، خود را به آتش می‌زنم تا از آتش جهنّم رهایی یابم، کمکم کن.»
خود را به آن دو رساند آن‌ها را نجات داد. صاحب دو غلام از او تشکر کرد و خواست جایزه را به او بدهد. او فرمود: خدا را شکر می‌کنم که چنین توفیقی نصیب من شد و از درگاه الهی، چنین عزّتی به دست آوردم که دوستی پول را در دل من جای نداد، وگرنه تمام تار و پودم در آتش می‌سوخت و خاکستر می‌شد؛ و پول را نگرفت. (حکایت‌های شنیدنی،1، ص 55)

5- عزّت خارکَنی

مردی از انصار را حاجتی پیش آمد که در برآوردنش ناتوان بود. به خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و چاره‌جویی کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: برو اسباب و وسایلی که در خانه‌داری بیاور. او رفت چند چیز از اسباب منزل را آورد.
پیامبر فرمود: کیست که این‌ها را بخرد؟ مردی به دو درهم خرید. پیامبر به مرد انصاری فرمود: یک‌درهم صرف طعام خانه‌ات کن و به درهم دیگر تیشه‌ای خریداری نما. پس چوب تیشه‌ای از یکی از حاضرین گرفت و تیشه را جاسازی کرد و فرمود: هم‌اکنون به بیابان رو و خار و چوب تهیه کن و آن را چیزی بی‌ارزش مشمار و بفروش.
مرد انصاری چنین کرد و بعد از گذشتن پانزده شب با عزّت خارکنی، وضع مادی‌اش خوب شد.
پیامبر به او فرمود: این کار برای تو بهتر از (صدقه گیری و گدایی است) که روز قیامت با چهره‌ی ذلّت نمای صدقه، وارد محشر شوی. (با مردم این‌گونه رفتار کنیم ص 146 – بحارالانوار، ج 103، ص 10)