عهد و پیمان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 91 سوره‌ی نحل می‌فرماید: «به عهد خدا وفا کنید هنگامی‌که عهد بستید».

حدیث:

پیامبر (ص) فرمود: «دین ندارد هر کس که به عهد و پیمان وفا نمی‌کند». (سفینه البحار، ج 2، ص 294)

توضیح مختصر:

حفظ کردن امری، ضامن شدن در انجام کاری و امضای قراردادی را که قول و قرار بگذارد که بر طبق آن عمل نماید عهد و پیمان گویند.
این‌که خداوند از بنی‌اسرائیل عهد گرفت که جز او را نپرستند و نیکی به پدر و مادر و خویشان و یتیمان و فقیران کنند و با زبان خوش با مردم تکلّم نمایند، نماز را بر پای دارند و زکات مال خود را بدهند، به دنبال آن می‌فرماید:
«شما عهد را شکستید و روی گردانیدید جز چندنفری و شمایید که از کلام خدا برگشتید». (سوره بقره، آیه 83)
«مردمی که عهد و پیمان الهی را به بهای کمی می‌فروشند». (سوره نحل، آیه 95)
بااینکه عهد و قرارداد باخدا را باید انجام داد و مسئولیت دارد؛ آن‌ها خلف وعده می‌کنند و قراردادها را برای هوای نفس خویش زیر پا می‌گذارند بااینکه خداوند صریحاً فرمود: «به عهدم وفا کنید». (سوره بقره، آیه 40)
در توصیف مؤمن واقعی آمده است که:
«در امانات و عهد خود مراعات می‌کنند». (سوره ممنون آیه 8)
پس نقض و شکستن هر نوع قرارداد و قرار کار برای غیر مؤمن است، لذا خداوند به ابراهیم علیه فرمود: «پیمان من به بیدادگران نمی‌رسد». (سوره بقره آیه 124)
پس ریشه ایمانی اگر قوی نباشد حفظ عهود هم ممکن نیست.
«یهود هرگاه پیمانی بستند گروهی از ایشان پیمان را دور افکندند بلکه (حقیقت این است) بیشترشان ایمان نمی‌آورند». (سوره بقره، آیه 100)
پس ضعف ایمان در پشت کردن و وفا ننمودن به هر نوع قرارداد در دین تأثیر بسزایی خواهد داشت.

1- پیامبر (ص) و ابو هیثم

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به یکی از اصحاب خویش به نام ابو هیثم ابن کیهان وعده داده بود خادمی به او بدهد؛ اتفاقاً سه نفر اسیر نزد حضرت آوردند. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم دو نفر از آنان را به دیگران بخشید و یک نفر باقی ماند. در این هنگام حضرت زهرا علیها اسلام نزد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد: «ای رسول خدا، خادم و کمک‌کاری به من بدهید؛ آیا اثر آسیاب دستی را در دستم مشاهده نمی‌کنید؟» پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به یاد وعده‌ای که به ابو هیثم داده بود افتاد و فرمودند: «چگونه دخترم را مقدّم بر ابو هیثم بدارم، بااینکه قبلان به او وعده داده بودم، اگرچه دخترم با دست ضعیفش آسیاب را می‌چرخاند.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 290، محله، ج 5، ص 338)

2- هرمزان

در زمان ساسانیان هفت‌پادشاه صاحب تاج بودند که کسری بزرگ‌ترین آن‌ها محسوب می‌شد و او را ملک می‌گفتند. از آن هفت‌پادشاه یکی هرمزان بود که در اهواز حکومت می‌کرد. وقتی‌که مسلمین اهواز را فتح کردند هرمزان را گرفته پیش عمر آوردند.
عمر گفت: «اگر واقعاً امان‌خواهی ایمان بیاور وگرنه تو را خواهم کشت.» هرمزان گفت: «حالا که مرا خواهی کشت دستور بده قدری آب برایم بیاورند که سخت تشنه‌ام»، عمر امر کرد به او آب بدهند.
مقداری آب در کاسه چوبین آوردند. هرمزان گفت: «من از این ظرف آب نمی‌خورم، زیرا در کاسه‌های جوهر نشان آب می‌خوردم.» امیرالمؤمنین علیه فرمود: «این زیاد نیست، برای او کاسه شیشه‌ای و بلورین بیاورید.»
چون درون آن آب کردند پیش او آوردند، هرمزان آن را گرفت و همچنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمی‌گذاشت.
عمر گفت: «باخدا عهد و پیمان بستم که تا این آب را نخوری تو را نکشم»؛ در این هنگام هرمزان جام را بر زمین زد و شکست، آب‌ها از میان رفت. عمر از حیله او تعجّب کرد و رو به امیرالمؤمنین علیه‌السلام کرد و گفت: «اکنون چه باید کرد؟» فرمود: «چون قتل او را مشروط به نوشیدن آب کرده‌ای و پیمان بستی، دیگر او را نمی‌توانی به قتل برسانی، اما بر او جزیره، (مالیات از کفّار) را مقرر کن.» هرمزان گفت: «مالیات قبول نمی‌کنم، اینک با خاطری آسوده بدون ترس مسلمان می‌شوم.» شهادتین گفت و مسلمان شد.
عمر شادمان گردید، او را در پهلوی خود نشاند، برایش خانه‌ای در مدینه تعیین نمود و در هرسال ده هزار درهم برایش معین کرد. (پند تاریخ، ج 2، ص 42-الکلم)

3- پیمان حرف بلفضول

بیست سال قبل از بعثت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم، درست در دورانی که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بیست سال داشتند اتفاقی ازاین‌قرار افتاد: روزی مردی از قبیله (بنی آبید) کالایی به عار بن وال فروخت.
عار کالا را تحویل گرفته بود ولی بهای آن را نمی‌داد. آن مرد به‌ناچار بالای کوه رفت و فریاد برآورد: «ای مردان! به داد ستمدیده‌ای دور از طایفه و کسان خویش برسید، همانا احترام شایسته کسی است که خود در بزرگواری تمام باشد و فریبکار را احترام نیست.»
مردانی که در کنار کعبه بودند از این سخن تحریک شدند و جمعی از قبایل در خانه عبدالله بن جمعان جمع شدند و پیمان بستند برای یاری ستمدیده همدست باشند و اجازه ندهند که در تکّه بر کسی ستم شود.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هم در این پیمان شرکت داشت؛ بعد حرکت کردند و پول آن مرد را به او باز گردانیدند.
بعدها که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به پیامبری مبعوث شد می‌فرمود: در خانه عبدالله بن جمعان در پیمانی حضور داشتم که اگر در اسلام هم به‌مانند آن دعوت می‌شدم، می‌پذیرفتم و اسلام جز استحکام چیزی بر آن نیفزوده است. (داستان‌های زندگی پیامبر (ص)، ص 36-طبقات اکبری، ج 1، ص 128)

4- انس بن نظر

انس بن نظر عموی انس ابن مالک، خادم پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بود. او چون در جنگ بدر حاضر نبود به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم عرض کرد: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم در جنگی که برای شما پیش آمد من نبودم، اگر دیگربار جنگی پیش آید عهد می‌کنم در آن شرکت کنم!».
چون جنگ اُحد پیش آمد حاضر شد و پس‌ازآن که در میان مسلمین شایع شد که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم کشته شد، بعضی گفتند: کاش نماینده‌ای داشتیم و نزد رئیس منافقان عبدالله ابن آبی می‌فرستادیم تا برای ما از ابوسفیان امان بگیرد.
برخی دیگر دور نشسته و دست روی دست نهادند تا چه پیش آید. عده‌ای دیگر گفتند: «حال که محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم کشته شد به دین سابقتان برگردید.» انس بن نظر می‌گفت: خدایا ازآنچه این جمعیت پیشنهاد می‌کنند بیزاری می‌جویم. بعد گفت: «اگر محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم کشته‌شده خدای محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم زنده است، بعد از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم زندگی برای چیست؟ جنگ کنید برای آن مقصودی که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم می‌جنگید!»
پس شمشیرش را کشید و با دشمنان طبق عهدی که کرده بود جنگید تا شهید شد. پس از شهادت حدود هشتاد زخم و جراحت و جای تیر و نیزه بر بدنش بود. آن‌قدر جراحاتش زیاد بود که هنگامی‌که خواهرش ربیع بر بالین برادر آمد به‌وسیله سرانگشتان او را شناخت. (پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ویاران، ج 1، ص 334)

5- برده مسلمان

فضل بن زید رقمشی از افسران اسلام با سربازان خود قلعه‌ای به نام (شهر یا) در فارس را محاصره کرده و تصمیم داشتند آن را فتح کنند که پس از چند ساعت زدوخورد برای استراحت به لشکرگاه خود بازگشتند.
در آن زمان بردگانی که به اسارت مسلمانان درمی‌آمدند، خریدوفروش می‌شدند؛ و اگر مسلمان بودند به تملّک کسی درنمی‌آمدند و با برادران مسلمان خود علیه دشمن می‌جنگیدند.
در آن روز یک سرباز که برده بود از سربازان عقب ماند و دشمن از بالای برج با زبان محلی با او سخن گفت و از او امان خواست و او هم امان داد. هنگامی‌که سربازان اسلام به‌طرف قلعه حرکت نمودند دشمن درب قلعه را گشود، مسلمانان تعجب کردند. دشمن امان‌نامه سرباز برده‌ای را روی دست گرفته و نشان داد. پذیرفتن امان از یک نفر سرباز امری غیرعادی بود.
ناچار موضوع را به مدینه مرکز خلافت خلیفه دوم گزارش دادند. خلیفه نوشت: مسلمان برده نیز از مسلمین است و تعهدات او مانند تعهدات شما محترم است، باید امان‌نامه او را محترم شمارید و آن را نافذ بدانید. (داستان‌های ما، ج 1، ص 111-کودک فلسفی، ج 2، ص 17)