قضا و امضاء حتمی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی فرقان می‌فرماید: «خداوند هر چیزی را به قدر و اندازه، معین فرمود.»

حدیث:

امام صادق علیه السّلام فرمود: «در همه‌ی قضاء و قدر خداوند، برای مؤمن خیر و خوبی نهاده شده است.» (بحارالانوار 71/152)

توضیح مختصر:

از مباحث کلامی بسیار پیچیده و قابل‌توجه، قضا و قدر است؛ چه آن‌که آنچه پدید می‌آید و واقع می‌شود خداوند به آن عالِم است و این علم سبب نمی‌شود کسی دست از کار بکشد و اسباب را رها کند، زیرا دانستنِ معلم به این‌که فلان شاگرد حتماً قبول می‌شود، دلیلی ندارد که شاگرد، مدرسه نیاید و درس نخوانَد و دنبال بازی گوشی باشد. از آن‌طرف، اگر معلمی بداند فلان دانش‌آموز حتماً مردود می‌شود بااینکه دانش‌آموز، مدرسه می‌آید و اخلاقش خوب است امّا درک و حافظه‌اش یاری نمی‌کند؛ درعین‌حال، مدرسه را ترک نمی‌کند ولی معلم می‌داند او مردود می‌شود.
پس گذشتنِ قلمِ قضا و قدر، باعث نمی‌شود که ما از اسباب وجود آن بی‌نیاز باشیم. پس دعا یکی از اسباب وجود است و امر به دعا هم شده است لذا پیامبر فرمود: «قضا را رد نمی‌کند مگر دعا» (المیزان 2/58)
از پیامبر ما روایت است که چهار طایفه‌اند که خدا در قیامت نظری به آنان نمی‌افکند.
… 3. کسی که قضا و قدر را تکذیب کند… (المیزان 2/299)
کافران که خداوند را قبول ندارند، هر کاری را می‌خواهند انجام دهند. به خیال خودشان فکر می‌کنند که به اراده خود هر کاری بخواهند می‌توانند انجام دهند و تصرف کنند، دیگر نمی‌دانند که نظام دنیا متصل است و خودشان در قضا و علم الهی هستند و مهلت دادن و جهل آنان و خوشی‌های دنیا، از امضاء و سرنوشت حتمی بیرون نیست و این خود، نوعی ذلت است.

1- زنجیر بر پای

محمّد مهلبی وزیر گوید: با جمعی قبل از وزارت در کشتی نشسته و از بصره متوجه بغداد شدم. شخصِ شوخی، در آن کشتی بود و یاران، از روی شوخی و خنده، زنجیری بر پای او نهادند.
بعد از لحظه‌ای، خواستند زنجیر را بگشایند نتوانستند. چون به بغداد رسیدیم آهنگری طلبیدیم که آن قید را بگشاید. آهنگر گفت: «بدون دستور قاضی این کار را انجام نمی‌دهم.»
اهل کشتی نزد قاضی رفتند. ماجرا را گفتند و درخواست کردند تا آهنگر، آن بند و زنجیر را باز نماید؛ در این اثناء جوانی به مجلس آمد و با تندی به آن مرد نگریست و گفت: «تو فلانی نیستی که در بصره برادر مرا کشتی و گریختی؟ مدتی است که به دنبال تو می‌گردم.» و جمعی از بصره را آورد و شهادت دادند.
قاضی با شهادت شهود، آن مرد را قصاص نمود و همگان تعجب کردند که به مزاح در پای قاتلی ناشناخته بند کرده‌ایم و او را به حکومت تحویل داده‌ایم. (نمونه معارف – 3/146 زینه المجالس ص 374)

2- ماهی از آسمان

انسان‌ها در قضاء و قَدَرَند و آنچه خداوند، خیر بندگان خود می‌داند به آن‌ها می‌رساند. مرحوم شیخ محمّد حسن مولوی گفت: در جنگ جهانی دوم مجبور شدم به بحرین وارد شوم.
مردم بحرین به تواتر گفتند: «یک هفته به واسطۀ جنگ و درگیری و نرسیدن آذوقه گرسنه بودیم؛ و همۀ حبوبات از نخود و برنج و عدس نیز تمام شد. همه به مسجد و حسینیه رجوع کردیم و متوسل شدیم.
بعد مشاهده کردیم که به امر خداوند، بخاری از میان دریا بلند شد و به ابر مبدّل گردید و باران عجیبی همراه با ماهی بر ما بارید. ماهی‌های اعلا که به مدت یک هفته ارزاق ما را تأمین کرد تا برای ما آذوقه رسید.» (داستان‌های شگفت، ص 313)

3- عزرائیل هم‌نشین سلیمان علیه السّلام

روزی عزرائیل به مجلس حضرت سلیمان علیه السّلام وارد شد. در آن مجلس همواره به یکی از اطرافیان سلیمان علیه السّلام نگاه می‌کرد. پس از مدتی عزرائیل از آن مجلس بیرون رفت. آن شخص به سلیمان علیه السّلام گفت: «این شخص که بود؟» فرمود: «عزرائیل.»
گفت: «به‌گونه‌ای به من می‌نگریست، گویا در طلب من بود.» فرمود: «اکنون چه می‌خواهی؟» گفت: «به باد فرمان بده مرا به هندوستان ببرد.» سلیمان علیه السّلام به باد فرمان داد و باد او را به هندوستان برد.
وقتی دیگر که سلیمان علیه السّلام با عزرائیل ملاقات کرد. به او فرمود: «چرا به یکی از هم‌نشینان من نگاه پیاپی می‌کردی؟» گفت: «من از طرف خدا مأمور بودم در ساعتی نزدیک به آن ساعت، جان او را در هندوستان بگیرم! او را در اینجا دیدم تعجب کردم. بعد به هندوستان رفتم و در همان ساعت مقرر جانش را گرفتم.» (عالم برزخ ص 39- محجه البیضاء 8/268)
چون به امر حق به هندوستان شدم دیـدمش آنجا و جانش بِسـتدم **** تـو هـمه کـار جـهان را هـمچنین کـن قیاس و چشم بگشا و ببین

4- هدهد

روزی سپاهیان حضرت سلیمان علیه السّلام ازجمله پرندگان که در گروه سپاهیان آن پیامبر علیه السّلام قرار داشتند، با سلیمان ملاقات کردند و مجلس باشکوهی در محضر او به پا نمودند.
همه‌ی آن‌ها با کمال ادب، همدل در خدمت او توقف نمودند؛ و هر پرنده‌ای هنر و دانش خود را برای سلیمان علیه السّلام بازگو نمود تا این‌که نوبت به هدهد (شانه‌به‌سر) رسید و گفت: «هنرم این است که وقتی در اوج هستم آب در قعر زمین را با چشم تیزبین خود مشاهده می‌کنم که آیا از دل خاک می‌جوشد یا که از سنگ بیرون می‌آید. خوب است مرا در لشکر خود منصبی عطا کنی تا در سفرها جایگاه آب را به شما نشان دهم!»
سلیمان علیه السّلام قبول کرد و منصب نشان دادن آب را به عهده‌ی او واگذارد. کلاغ وقتی باخبر شد به سلیمان علیه السّلام گفت: «او دروغ می‌گوید، زیرا اگر راست می‌گوید که آب را در زیرزمین مشاهده می‌کند، پس چرا زیر مشتی خاک دام را نمی‌بیند و در قفس می‌افتد؟!»
هدهد در جواب گفت: «ای سلیمان سخن دشمن را در موردم نپذیر! اگر من دروغ می‌گویم سرم را از بدن جدا کن. من در همان اوج پرواز دام را می‌نگرم. چون قضاء و قدر می‌آید، پرده بر چشم هوشم می‌افتد.»
چون قضاء آید شود دانش به خواب **** مه سیه گردد بگیرد آفتاب (داستان‌های مثنوی 1/41)

5- فغفور پادشاه چین

چون اسکندر ذوالقرنین لشکر کشی کرد و خیلی از کشورها را تحت تصرّف خود درآورد، به چین روی آورد و آن را محاصره کرد. پادشاه چین روزی به‌عنوان دربان به خدمت اسکندر آمد.
گفت: «فغفور پادشاه پیامی داده تا در خلوت به عرض شما برسانم.» به امر او مجلس را خلوت کردند. او گفت: «فغفور پادشاه چین من هستم.» اسکندر متعجب شد و گفت: «به چه اعتمادی این جرئت را کردی؟!»
گفت: «من تو را سلطانی عاقل و فاضل می‌دانم و هیچ عداوتی بین من و تو نبوده و درباره‌ات قصد بدی نیندیشیده‌ام. اگر تو مرا بکشی از سپاهم یک نفر کم نشود. خود آمدم تا هر چه از من بخواهی در خدمتت عرضه کنم.»
اسکندر گفت: «سه سال مالیات چین را از تو می‌خواهم.» فغفور قبول کرد. چون زود قبول کرد، اسکندر گفت: «بعد از دادن خراج و مالیات حالت چگونه شود؟» فغفور گفت: «چنانکه هر دشمنی بر من حمله کند مغلوب شوم.»
اسکندر فرمود: «اگر به خراج دوساله قناعت کنم چطور شود؟» گفت: «اندکی بهتر از حال اول شود.» فرمود: «اگر خراج یک‌ساله قناعت کنم چطور شود؟» گفت: «خللی در سلطنت من نشود و به‌کلی پریشان نشوم.»
اسکندر فرمود: «به خراج شش ماه از تو راضی شدم!» فغفور فردا او را به مهمانی دعوت کرد تا خراج شش‌ماهه را بدهد. فردا اسکندر وقتی وارد چین شد لشکر بسیار، با ادوات جنگی آماده دید که او را به تعجب واداشت. لشکر اسکندر در وسط لشکر چین قرار گرفتند.
اسکندر کمی خائف شد که چرا با ادوات جنگی نیامد. اسکندر فرمود: «مگر فکر مکر داشتی که این‌همه لشکر آماده کردی؟»
فغفور گفت: «به قضاء الهی، می‌دانستم که تو را پادشاهی بزرگی عطاء فرموده و مؤید به تأیید آفریدگاری و هر که با دولتمندان مجادله کند، شکست یابد، فقط جهت اطاعت و احترام بوده است.» اسکندر فرمود: «آنچه از خراج شش‌ماهه می‌خواستیم همه را به خاطر این فهم و احترام، به تو بخشیدیم و از آن درگذشتیم.» (خزینه الجواهر ص 676 – زینه المجالس)