محبت خدا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 31 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «بگو ای پیامبر اگر شما خدا را دوست دارید پس خدا را پیروی کنید».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «دو برادر دینی همدیگر را ملاقات نمی‌کنند مگر، آن‌که برادرش را بیشتر دوست داشته باشد برتر است.»(جامع السعادات 3/184)

توضیح مختصر:

تشویق به محبت خدا برای بندگان، آرامش‌بخش، نویددهنده و کارساز است، اما موضوعاتی را باید متذکر شد: یکی اسبابِ خدادوستی است که در اخلاق خوب، دوستی برادران دینی، بغض در راه خدا، زهد در دنیا، فروبردن خشم، ذکر، سخاوت، آسان‌گیری، اعتدال در نفقه، کم گفتن و کم خوابیدن، کم خوری، صدقه دادن، عفو، نفع رساندن به خلق و … را می‌توان نام برد.
نشانه کسانی که خدا را دوست دارند این‌که: نیکان را دوست دارند، به اهل‌بیت پیامبر عشق می‌ورزند، یار او را دوست می‌دارند، آخرت را بر دنیا برتری می‌دهند اگر عبادتی می‌کند از روی محبت است، طاعت را بزرگ نمی‌شمارند، بلای او را خریدارند، دوری از تعلقات دنیا می‌نمایند، دین‌داری را خوب پیاده می‌کنند و … چون خدا آنان را دوست می‌دارد، با حیاء و پرهیزگار بوده و شکرگزاری را روا می‌دارند، شب‌زنده‌دار هستند، راضی به قضا و قدرند، کارهای پنهانی خوب انجام می‌دهند و توفیق همراهشان می‌شود.

1- محبت خدا به بندگان
روزی شخصی از بیابان به‌سوی مدینه می‌آمد، در راه دید پرنده‌ای به سراغ بچه‌های خود در لانه رفت، آن شخص کنار لانه پرنده رفت و جوجه‌ها را گرفت و به‌عنوان هدیه نزد پیامبر آورد.
چون به حضور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم رسید، جوجه‌ها را نزد پیامبر گذاشت، در این هنگام جمعی از اصحاب حاضر بودند، ناگاه دیدند مادر جوجه‌ها بی‌آنکه از مردم وحشت کند آمد و خود را روی جوجه‌های خود انداخت.
معلوم شد مادر جوجه‌ها، به دنبال آن شخص به هوای جوجه‌هایش بوده، محبت و علاقه به فرزندانش به‌قدری بود که بدون ترس خود را روی جوجه‌هایش انداخت.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به حاضران فرمود: «این محبت مادر را نسبت به جوجه‌هایش درک کردید، ولی بدانید خداوند هزار برابر این محبت، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد.» (داستان‌ها و پندها 5/112 لئالی الاخبار)

2- محبت به چوب

ابوحنیفه به خدمت امام صادق علیه‌السلام برای استفاده از علم و شنیدن حدیث رفت و امام علیه‌السلام از خانه بیرون آمد درحالی‌که به عصا تکیه کرده بود.
عرض کرد: «یا بن رسول‌الله عمر شما به‌اندازه‌ای نرسیده که محتاج به عصا باشید!» فرمود: «چنین است که می‌گویی، لکن چون این عصای پیامبر صلی‌الله علیه و آله است خواستم به او تبرک بجویم.»
ابوحنیفه به‌سرعت خواست عصا را ببوسد که حضرت دست خود را گشود (آستین خود را بالا زد) و فرمود: «والله تو می‌دانی که پوست (دست) من از پیامبر است او را نمی‌بوسی و عصای پیامبر را که جز چوبی نیست می بوسی!!»

3- روغن‌فروش

امام صادق علیه‌السلام فرمود: مردی بود که روغن‌زیتون می‌فروخت، ولی مهر بسیار به پیامبر داشت، به‌طوری‌که هرگاه می‌خواست در پی کاری برود، اول می‌آمد به چهره‌ی پیامبر نگاه می‌کرد بعد به دنبال کارش می‌رفت.
هرگاه خدمت پیامبر می‌آمد آن‌قدر نگاه را ادامه می‌داد تا پیامبر به او نگاه کند روزی آمد و ایستاد تا به چهره پیامبر نظر افکند، بعد پی کار خود رفت، ولی لحظه‌ای بعد برگشت و چون پیامبر را دید با دست به وی اشاره کرد بنشیند، پیامبر فرمود: «چه بود که امروز کاری کردی که پیش‌ازاین نکرده بودی؟»
عرض کرد: «به خدایی که ترا به پیامبری برانگیخت چنان دلم را دوستی و یاد تو پر کرده که نتوانستم پی کارم بروم لذا به‌سوی شما برگشتم.»
پیامبر او را دعا کرد و فرمود: «خوب است.» پس از چند روز پیامبر او را ندید و جویای او شدند! عرض کردند: او را چند روز ندیدیم، پس پیامبر و اصحابش کفش به پا نمودند و به بازار آمدند.
ناگهان دیدند که در دکانش کسی نیست، از همسایگانش پرسیدند، گفتند: «یا رسول‌الله آن مرد وفات یافت، او نزد ما امین و راست‌گو بود جز آنکه در او خویی ناپسند بود.»
فرمود: چه بود؟ عرض کردند از نامحرم‌ها پرهیز نداشت و گاهی پی زن‌ها می‌رفت. پیامبر فرمود: «خداوند او را بیامرزد، زیرا آن‌چنان مرا دوست می‌داشت که اگر نخّاس (کسی که افراد آزاد را به‌جای عبد می‌فروشد) می‌بود خداوند او را می‌آمرزید.» (نمونه معارف 4/135- روضه کافی ص 77)

4- جوان یهودی

روزی سلمان فارسی از امیرالمؤمنین علیه‌السلام کشف یکی از اسرار نهان را درخواست کرد، امیرالمؤمنین علیه‌السلام او را به قبر یک یهودی راهنمایی فرمود.
سلمان به امر امام به قبرستان رفت و برزخ آن یهودی را که محب امیرالمؤمنین بود با چشم بصیرت دید و مشاهده کرد که: درجایی بسیار دلگشا و خوب، بر قصری عالی نشسته است.
سلمان از او سؤال نمود که: «تو را کدام طاعت بدین مقام و منزلت رسانیده است بااینکه بر دین یهودی بوده‌ای؟»
گفت: «مرا از شرف اسلام بهره‌ای نبود، ولی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام را دوست می‌داشتم و همان محبت خالصانه، در برزخ موجب این مقامات شده است.» (ریاض المحبین ص 133)

5- دوست واقعی

مسلم مجاشعی جوانی بود از اهل مدائن که در زمان فرمانداری حذیفه بن یمان در مدینه به حذیفه گرایید.
به‌وسیله حذیفه از دوستان فدایی امیر مؤمنان گردید. در جنگ جمل امیر مؤمنان برای اتمام‌حجت با مردم بصره و لشکر عایشه قرآنی به دست گرفت و فرمود: «کیست که این قرآن را ببرد و بر این مردم عرضه کند و ایشان را به‌حکم آن بخواند!»
مسلم جوان، قرآن را از امام گرفت و به میدان رفت. امام در این هنگام فرمود: «همانا این جوان از کسانی است که خداوند دل او را از هدایت و ایمان پر کرده، اما او کشته می‌شود و من به خاطر ایمانش به او علاقه‌ی فراوان دارم و این لشکر هم پس از کشتن او رستگار نمی‌شوند.»
مسلم سپاه عایشه و مردم را به‌حکم قرآن دعوت کرد، ولی آن‌ها دست راستش را قطع کردند، او قرآن به دست چپ گرفت، دست چپ او را قطع کردند، قرآن را به دست‌های بریده بر سینه چسبانید و خون بر آن جاری بود که سپاه دشمن یک‌باره بر او حمله کردند و او را قطعه‌قطعه نمودند و شکمش را دریدند. (شاگردان مکتب ائمه 3/361- تحفه الاحباب ص 360)