معرفت و شناخت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 93 سوره‌ی نمل می‌فرماید: «بگو ستایش از آنِ خداست به‌زودی آیاتش را به شما نشان خواهد داد».

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «هیچ‌کس را بزرگ مشمار تا شناخت او برایت کشف شود.»

توضیح مختصر:

مشخص کردن هر چیز، به‌وسیله‌ی حدود و اندازه‌گیری و اوصاف معلوم می‌شود. کسی که چیزی را تعریف می‌کند، یا جاهل است و تعریفش فایده‌ای ندارد، یا عالم است به‌ظاهر آن چیز، که به‌اندازه‌ی خودش تعریفش صحیح است. امّا آنچه مربوط به اعتقاد درونی، یقین، مکاشفات و معاد است، شناختی بالا لازم دارد تا در تبیین و تعریف، کسر نیاوَرَد و نزد اهلش، دروغ‌گو شمرده نشود. شناخت، ابزار می‌خواهد. چطور خداشناسی را با آیات و افعال و صفات می‌توان یافت و درک کرد، همین‌طور در هر موضوعی ابزار خاصِ همان موضوع را لازم دارد. مکانیک تا لوازم‌یدکی را نشناسد، کاربرد آن‌ها را بلد نباشد و خودش عملاً تعمیر موتور ماشین نکرده باشد، چطور می‌تواند تعریف از موتور ماشین کند؟ برادران یوسف، یوسف را نشناختند امّا یوسف چون پیامبر بود و علم باطنی داشت، برادرانش را شناخت. پس نمی‌شود بدون ابزار، شناخت را بالا برد. آنچه اهل ایمان، معرفت به خداوند و معاد و پیامبر دارند، مقداری فطری و به وراثت است امّا بقیه‌ی آن، حصولی و اکتسابی است یعنی با نیروی فکر و استدلال و تحصیل معارف، به دست می‌آید. ولیکن معرفت شهودی، برای کسانی است که سال‌ها تهذیب نفس کرده و سیر و سلوک نمودند تا به این مقام رسیدند.

1- خان الصعالیک

صالح بن سعید گوید: «هنگامی‌که امام عسگری علیه‌السلام را در محل بد آب و هوایی به نام «خان الصعالیک» وارد کردند، به خدمتش مشرّف شدم و عرض کردم: فدایتان گردم! همیشه به شما ظلم کردند و خواستند نور شما را خاموش کنند. الآن هم که شما را به‌جای نامناسب، در اینجا آورده‌اند. امام فرمود: «ای پسر سعید!» تو اینجا هستی نه ما. سپس فرمود: ببین! چون نظر کردم باغ‌های بسیار زیبا و باشکوه و نهرهای روان و حوریانی خوش‌بو و معطّر و کودکانی همچون دانه‌های مروارید در آنجا دیدم. از دیدن این مناظر بسیار حیران و متعجّب گشتم. امام فرمود: اینجا مال ماست نه خان الصعالیک.»(بحار، ج 50، ص 200- وسیله النجاه، ص 278)

2- شکایت از خدا

ذوالنّون مصری گفت: بر ساحل نیل راه می‌رفتم، دخترکی را دیدم که بر لب رود نیل آمده و نگاه می‌کرد. امواج آب به شدّت حرکت داشت و دخترک می‌گفت: «خدایا! می‌دانی که با من چه می‌کنی؟» گفتم: «دخترک! آیا از خدا شکایت می‌کنی؟ و حال‌آنکه او صاحب هر نیکی و احسان است.» گفت: «ای ذوالنون! تویی که به وقت شکایت، از او شکایت داشته‌ای و به هنگام خشم، بر او خشم می‌گیری.» سپس این شعر را سرود: ای پشتیبان من! هر که به دوستی تو رسید از تو شکایت نکند. تویی مراد من و غیر تو محال است که مراد من باشد. گفتم: «از کجا شناختی من ذوالنونم و حال‌آنکه مرا ندیده بودی؟» گفت: «با نور معرفت خدای جبّار، تو را شناختم.» گفتم: «آیا در اینجا از تنهایی وحشت نداری؟» گفت: «سوگند به آن‌کسی که دلم را به نور معرفت خود روشن ساخت، هرگز دلم به غیر او آرامش نیافته که او مونس من در تنهایی و همدم غریبان در بیابان‌هاست.»

3- علائم شناخت خداوند

مردی بلند شد و از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد: «یا امیرالمؤمنین! به چه چیزی خدا را شناختی؟» فرمود: «به آنچه قصد کردم، او فسخ کرد و به آنچه همّت گماشته بودم، شکست و حائلی بین من و مقصود واقع کرد. عزم کاری را کردم، قضا برخلاف آن بود. پس دانستم که او مدبر من است.» (بحرالمعارف، ج 2، ص 366)

4- از خودشناسی به خداشناسی

حدیث معروفی از پیامبر صلی‌الله علیه و آله است که فرمود:
«مَن عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه: هر کس خود را شناخت، خدای خود را می‌شناسد.»
درباره‌ی این حدیث متواتر و مشهور از شیعه و سنّی، مطالب فراوانی گفته‌اند از جمله:
1. هر کس نفس را به فنا بشناسد هرآینه خدای را به بقاء می‌شناسد.
2. هر کس نفس خود را به عبودیّت بشناسد، هرآینه خدای را به ربوبیّت می‌شناسد، چون شناخت خداوند واجب است و شناخت (به نقل از کشف الحجوب هجویری) او موقوف بر شناخت نفس است. پس شناخت نفس واجب است و شناخت نفس حاصل نمی‌گردد، مگر با:
1. علم به نفس. سنایی غزنوی می‌گوید:

ای شده از شناخت خود عاجز **** کی شناسی خدای را؟ هرگز
چون تو در علم خود زبون باشی **** عارف کردگار، چون باشی؟

2. جهاد و ریاضت نفس: پیامبر صلی‌الله علیه و آله وقتی از جنگی برگشت به یاران فرمود: «از جهاد اصغر (کوچک) برگشتید، حال به جهاد اکبر مشغول شوید و آن (مجهاده العبد هواه) جهاد با هوای نفس است.» مولانا این حدیث را شرح داده و ازجمله فرمود:
ای شهان! کشتیم ما خصم برون **** ماند خصمی زو بَتَر در اندرون
کشتنِ این، کار عقل و هوش نیست **** شیر باطن، سُخره‌ی خرگوش نیست (مقدمه‌ای بر مبانی عرفان، ص 12)

5- ابزار برای رسیدن به معروف

بهرام گور پانزدهمین پادشاه ساسانی (متوفی 438 میلادی) را پسری بود. او را ولیعهد خویش می‌پنداشت ولکن از ادب و دانش بی‌نصیب بود.
او را به معلّمی سپرد ولکن پسر به لهو و لعب همّت می‌گماشت. روزی معلّم با بهرام گور گفت: از او نومید بودم امروز شنیدم عاشق دختر مرزبان شده و دیگر نومید شدم.
بهرام گفت: امروز امیدوار شدم. پس پدر دختر را بخواند و به او گفت: سرّی به تو می‌گویم، بدان که پسرم عاشق دخترت شد و تو باید دختر را امر کنی که پسرم را در عشق خودش طمع افکند و خود را تسلیم وی نکند. چون شوق و طمع قوی گردد به او بگوید: «من به خاطر نداشتن علم و اخلاق فاضله که پسران پادشاهان باید داشته باشند حاضر به ازدواج با تو نیستم.»
از آن‌طرف بهرام به معلّم گفت: «او را از من بترسان و بر مراسلت دختر، دلیر گردان.» پس دختر مرزبان و معلّم چنان کردند و پسر بهرام برای رسیدن به معشوق، به تحصیل و ادب پرداخت تا به کمالاتی رسید. سپس به معلّم گفت: او را نوعی بیاموز تا حالت عشق خود را به من بگوید؛ و او قصه‌ی خود بازگفت و بهرام دختر را برای پسر خواستگاری نموده و در خاتمه، محاسن دختر بازگفت که مبادا در نظر تو خوار آید که مرزبان زاده است. (نوادر، ص 195)