موت (احتضار)
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 20 سورهی محمد میفرماید: «ای پیامبر! وقتی درباره جنگ آیهای نازل میشود آنانی که دلهایشان مریض است را میبینی مانند کسی که به حال بیهوشی مرگ افتاده به تو مینگرند.»
حدیث:
امام علی علیه السّلام فرمود: «(ملائکه یا ائمه) بندگانیاند آفریدهشده از روی قدرت و تربیتشده از روی قهر و گرفتهشده از برای حاضر شدن (احتضار، موت، یا جان کندن.)»(غررالحکم 4/354)
توضیح مختصر:
شخصی را که در حال موت و جان دادن است محتضر گویند. در آن حال احتضار، شخص به معاینه، جایگاه خود را و نوع عذاب و یا سرور را میبیند. آرزوی کافران در این وقت آن است که کاش برگردند به دنیا و کارهای خوب انجام دهند اما چه فایده که دیگر جای برگشت نیست. این نزع و سکرات موت برای او بسیار وحشتناک است اما برای مؤمن، اشتیاق آور بوده و دوست دارد هر چه زودتر احتضار، تمام شود و به حقایق و جایگاه بهشتی و نعمتهای بیپایان الهی برسد.
محتضر را حالی دست میدهد که پردهها و حجابها کنار میرود و نور حق و حقایق یا باطل و آتش بر او آشکار میگردد. اولین نشانه و تحفه برای مؤمن این است که خداوند، او را آمرزیده است اما برای کافر، نمایش حقایقی از انواع عذابها و شدائد است که حالت دیوانهواری به او دست میدهد و هیچ چارهای برای رهایی نیست. نوشتهاند: خلیفهای در حال احتضار به کسی گفت بنویس که خلیفه بعد از من کیست؛ اما زبانش بند آمد و بیهوش شد. چون به هوش آمد کاتب اسم کسی را نوشته بود. خلیفه گفت بخوان و او هم آن را خواند و قبول کرد (اطیب البیان 6/257) و اصلاً ملتفت نشد. خوش به حال کسی که در وقت جان دادن، وجود مقدس امیرالمؤمنین علیه السّلام را به سرور و فرحناکی ببیند.
1- تردید در قبض روح مؤمن
از امام سجاد علیه السّلام نقل شده که خداوند فرمود: من هر کاری را که میخواهم بکنم در آن تردید نمینمایم مگر اینکه در قبض روح بندهی مؤمنم تردید میکنم که او از مرگ نفرت داشته باشد و من هم نمیخواهم به او بدی برسد. پس وقتی اجل حتمی او میرسد من دو گل از بهشت بهسوی او میفرستم نام یکی از آنها «مسخیّه» است که مؤمن با بوییدن آن نسبت به مالش بیعلاقه شود و دیگر گل «مُنسیّه» است که با بوییدن آن دنیا را از یاد میبرد، بعد من روح او را قبض میکنم. (کلیات حدیث قدسی ص 265)
2- حجاب عزت
علی بن سهل اصفهانی از زُهّاد قرن سوم و از اقران جنید بود و در گورستان طوقچی اصفهان مدفون است. او گفت: «شما پندارید که مرگ من چون مرگ شما خواهد بود که بیمار شوید و مردمان به عیادت آیند؟ مرا بخوانند و اجابت کنم.» روزی گفت: لبیک و سر بنهاد و به لقاء الهی پیوست.
ابوالحسن مزین بغدادی از یاران علی بن سهل و جنید (م 328) گفت: حال مرگ، او را گفتم بگو: «لاالهالاالله» تبسّمی کرد و گفت: مرا میگویی که کلمه بگو؟ به عزت او که میان من و او (خدا) نیست الا حجاب عزّت. پس جان بداد.
آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد **** کاش میآمد و از دور تماشا میکرد
ابوالحسن بعدازآن، محاسن خود را گرفت و گفت: چون من حجامی (حجامت گر) اولیای خدای را شهادت تلقین کنم؟ واخجلتاه؛ و بگریستی. (تذکره الاولیاء، ص 544)
3- سرفرازی
چون مغولان به شهر نیشابور آمدند و مردم را کشتند، شمشیر بر گردن شیخ عارف عطار زدند که بر اثر آن به شهادت رسید. (متوفی 627، زمان اوکتای پسر چنگیز خان مغول).
گفتهاند از زخم او خون جاری شد و چون مرگ به وی نزدیک شد، انگشت به خون خویش تر کرد و این ابیات را نوشت:
در کوی تو رسم سرفرازی این است **** مستـان تـرا کمینه بازی این است
با اینهمه رتبه، هیچ نـتوانم گـفت **** شـاید که ترا بندهنوازی این است (کشکول شیخ بهایی، ص 531)
4- سفر به بزم حبیب
مولانا صاحب کتاب مثنوی در سن 68 سالگی وفات یافت. در روزهای آخر عمرش که مریض بود، همسرش گفت: ایکاش چهارصد سال عمر کردی تا عالم را از حقایق و معارف پُر ساختی. مولانا فرمود: «مگر ما فرعونیم؟! مگر ما نمرودیم؟! ما به عالم خاک، پی اقامت نیامدیم؛ ما در دنیا محبوسیم. امید که عنقریب به بزم حبیب رسیم. اگر برای مصلحت و ارشاد بیچارگان نبودی، یکدم در نشیمن خاک اقامت نگزیدی.» (شرح زمانی 1/34- زندگانی مولانا جلالالدین، ص 110)
5- شب آخر
شب آخر عمر مولانا صاحب مثنوی (5 جمادی الاخر 672) خویشان، کنار بسترش سخت مضطرب بودند، فرزندش سلطان ولد با بیتابی بر بالین پدر بود و نمیتوانست پدر را به این حال مرض ببیند. مولانا آخرین غزل خود را گفت به این صورت:
رو سـر بـنه به بـالین، تـنها مـرا رها کـن **** تـرک مــن خــراب شـبگرد مـبتـلا کن
مایـیـم و موج دریا شب تا بهروز تـنهـا **** خـواهی بیا ببخشا خـواهـی برو جـفا کن
دردی اسـت غـیر مردن کان را دوا نباشـد **** پس من چگونه گویم کائن درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم **** با دسـت اشـارتم کرد که عزم سوی ما کن.
(کلیات شمس 4/250 – مقدمهای بر مبانی عرفان، ص 146)
6- کلمات فرج
«لا اِلهَ اِلَّا الله الحَلیمُ الکَریمُ، لا اِلهَ اِلَّا الله العَلِیُّ العَظیم، سُبحانَ اللهِ رَبِّ السَّموات السَّبع وَ رَبَّ الاَرَضینَ السَّبعَ وَ ما فیهنَّ وَ ما بَینَهُنَّ وَ رَبُّ العَرشِ العَظیم وَالحَمدُللهِ رَبِّ العالَمینَ»
1. امام باقر علیه السّلام فرمود: هرگاه کسی را در وقت جان کندن بیابید این کلمات فرج را تلقین کنید که او بگوید. (وسائل الشیعه، ج 2، ص 459)
2. هرگاه کسی از اهل خانهی حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام محتضر میشد، حضرت کلمات فرج را تلقین ایشان میفرمود که بخوانند؛ چون ایشان میخواندند، میفرمود: «برو که دیگر بر تو باکی نیست.» (التهذیب، ج 1، ص 288)
3. پیامبر صلیالله علیه و آله در حال جان کندن یکی از بنیهاشم حاضر شدند و فرمودند: کلمات فرج را بخوان، چون خواند، فرمودند: «الحمدلله که خدا او را از آتش جهنّم نجات داد.» (کافی، ج 3، ص 124)
4. امام صادق علیه السّلام فرمود: هیچکس نیست مگر آنکه جمعی از شیاطین را موکل میگرداند بر آنکس وقت مُردن که او را در دین به شک انداز تا جانش مفارقت کند. اگر کسی مؤمن کامل باشد، نمیتواند او را به شک اندازد، پس در آن حال تلقین کلمات فرج و شهادتین و اقرار به ائمه علیه السّلام یکیک کنید تا از سخن گفتن بازماند. (حلیه المتقین، ص 340) از آسانترین ذکر برای محتضر ذکر «لا اله الا الله» است که اخبار بسیاری دراینباره وارد شده است. (بحارالانوار، ج 78، ص 239)
7- لحظه مرگ و دیدن امیرالمؤمنین علیه السّلام
امیرالمؤمنین علیه السّلام به عیادت حارث همدانی که از پیروان مخلص امام بود، رفتند و پس از احوالپرسی فرمودند: «ای حارث! به تو مژده میدهم که لحظه مرگ مرا میبینی و میشناسی و همچنین هنگام عبور از پل صراط و در کنار حوض کوثر و هنگام مُقاسمه.» حارث عرض کرد: «مُقاسمه چیست؟»
فرمود: آن است که من دوزخیان را بهسوی دوزخ میبرم و میگویم: ای آتش! این دوست مرا رها کن و این دشمن من است او را بگیر. سپس امام دست حارث را گرفت و فرمود: ای حارث همینگونه که دستت را گرفتم پیامبر دستم را گرفت درحالیکه از حسادت قریش و منافقین به پیامبر شکایت نمودم و او فرمود: وقتیکه قیامت برپا شود من ریسمان و دامن خدا را بگیرم و تو ای علی! دامن مرا بگیری و شیعیانت دامن تو را بگیرند…
سپس امام سه بار فرمود: ای حارث! تو با آنکسی که دوستش داری هستی و همراه اعمالت میباشی. حارث از جا برخاست و از شدّت خوشحالی نمیتوانست لباس خود را جمع کند و روپوش خود را میکشانید و میگفت: «پسازاین سخن، هیچ باکی از مرگ ندارم که من بر مرگ وارد گردم، یا او بر من وارد شود. (قبض روح، ص 104)»