نفْس

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 15 سوره‌ی طه می‌فرماید: «هر نفْسی به آنچه سعی کرده پاداش را در قیامت می‌دهیم.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «خوشا به حال بنده‌ای که با نفس و هوای آن مجاهدت کند.» (سفینه البحار، ج 2، ص 603)

توضیح مختصر:

آنچه عنوان نفس می‌گیرد در مقابل عقل است که جنبه‌ی شیطنت و امّارگی دارد. لذا جنود جهل، همان قوای نفس شیطانی است که امر به بدی می‌کند. او همان است که اگر مانع، مفقود باشد و مقتضی موجود، کارِ فرعونی و نمرودی می‌کند، عالَم را به آتش می‌کشاند و هزاران نفر را از بین می‌برد. اگر نفس، تهذیب شود و اصلاح گردد، مرتبه‌اش از ملائک بالاتر رود، از مقرّبان گردد، صدها کرامت از او صادر شود و …
مشکلِ کار عمومِ مردم، اسیرِ هوای نفس بودن است که هرروز و ساعت، در کار خدعه و فریب صاحبش است. بیچاره این‌چنین آدمی با غلبه‌ی هوای نفس و ملکه شدن رذایل، دیگر وقتِ خودسازی ندارد و با این وضعیت وارد قبر و برزخ و قیامت می‌شود.
اقتضای نفس امّاره، مخالفت با اوامر الهی است، چون ترکِ اوامر، باعث سختی شده و انجام محرّمات سبب آمدن لذّات می‌گردد، طبیعتاً از بند حدود و حقوق خارج می‌شود. البته حق‌تعالی اعمال طاقت‌فرسا را حکم نکرده بلکه به‌اندازه‌ی وُسع و قدرت، بیان داشته؛ اگر شخص از زیرِ بار آن در می‌رود، سستی و ضعف است که گریبان گیرش شده و الّا حکمت در اوامر و نواهی، به نفع انسان است نه به ضرر او. این رازی است واقعی که اولیای الهی به آن رسیده‌اند.

1- اژدهای نفس

در تاریخ آمده: یک نفر مارگیر بود و معرکه‌گیری می‌کرد. او به کوهستان رفت تا ماری بگیرد و به بغداد بیاورد و به مردم نشان بدهد تا پولی دربیاورد.
فصل زمستان بود و پس از تحمل رنج‌ها، اژدهای بسیار بزرگی در کوهی پیدا کرد، چون هوا سرد بود اژدها افسرده و بی‌حرکت بود و او با زحمت آن را به‌طرف شهر بغداد می‌برد و داد می‌زد مردم بیایید ببینید چه اژدهایی را شکار کرده‌ام!
مردم کنار شهر دجله جمع شدند و صدها نفر اجتماع کردند و منتظر بودند تا این اژدها را ببینند.
هوا گرم شده بود و جمعیت زیاد شده بودند. اژدها بر اثر آفتاب قدرت گرفت، وقتی مارگیر از کیسه آن را بیرون آورد، ناگهان دیدند اژدها جنبید و به‌طرف مارگیر جهید و او را هلاک کرد و از بین برد؛ و مردم هم از ترس فرار کردند.
ای برادر غافل مباش که نفس تو همان اژدهاست (نفست اژدرهاست او کِی مرده است؟ از غم بی آلتی افسرده است) که اگر قدرت یابد، تاروپود زندگی تو را درهم می‌نوردد. تو مپندار که بدون سرکوبی و مقاومت در برابر خواسته‌های نفس، او را با تمام احترام زیر سلطه‌ی خود نگهداری، مگر هر آدم زبونی می‌تواند به تسلّط بر نفس حیوانی خود دست یابد؟! (داستان‌های مثنوی 2/73)

2- آب‌لیموی شیراز

مرحوم شیخ عبدالحسین خوانساری گفت: در کربلا عطاری بود مشهور و معروف، مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث منزل خود را به جهت معالجه فروخت امّا اثر نکرد؛ و جمیع اطباء اظهار ناامیدی از او کردند.
گفت: یک روز به عیادتش رفتم و بسیار بدحال بوده و به پسرش می‌گفت: «اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کنید تا به خوب شدن یا مُردن راحت شوم!»
گفتم: این چه حرفی است می‌زنی؟! دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه زیادی داشتم و جهت پول‌دار شدن من این بود که یک سالی مرضی در کربلا شایع شد که علاج آن را دکترها منحصر به آب‌لیموی شیراز دانستند، آب‌لیمو گران و کمیاب شد.
نفسم به من گفت: قدری آب‌لیمو داری چیز دیگر ممزوج به او کن و بوی آب‌لیمو از آن فهمیده می‌شد او را به قیمت آب‌لیمو خالص بفروش تا پول‌دار شوی.
همین کار را کردم و آب‌لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه زیادی از این مال مغشوش به دست آوردم تا جایی که در صنف خودم مشهور شدم به «پدر پول‌های هزار هزاری».
مدتی نگذشت که به این مرض مبتلا شدم، هر چه داشتم فروختم برای معالجه فایده‌ای نکرده است، فقط همین آخرین متاع بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می‌شوم یا می‌میرم و از این مرض خلاص می‌شوم. (منتخب التواریخ، ص 813-دارالسلام عراقی)

3- بهترین و بدترین

حضرت لقمان که معاصر حضرت داوود بود، در ابتدای کارش بنده‌ی یکی از ممالک بنی‌اسرائیل بود. روزی مالکش آن جناب را به ذبح گوسفندی امر کرد و گفت: بهترین اعضایش را برایم بیاور.
لقمان گوسفندی کشت و دل و زبانش را به نزد خواجه و مالک خود آورد. پس از چند روز دیگر خواجه‌اش گفت: گوسفندی ذبح کن و بدترین اجزایش را بیاور.
لقمان گوسفندی کشت و باز زبان و دل آن را برای خواجه آورد. خواجه گفت: «به‌حسب ظاهر این دو، نقیض یکدیگرند!» لقمان فرمود: «اگر دل و زبان با یکدیگر موافقت کنند بهترین اعضا هستند، اگر مخالفت کنند بدترین اجزاست.» خواجه را این سخن، پسندیده افتاد و او را از بندگی آزاد کرد. (طرائق الحقایق 1/336)

4- ابوخیثمه

مالک بن قیس مشهور به ابوخیثمه از یاران رسول خدا صلی‌الله علیه و آله بود و در بسیاری از جنگ‌ها شرکت داشت. او و چند نفر دیگر، از رفتن به جنگ تبوک خودداری کردند. بعد از ده روز از حرکت رسول خدا صلی‌الله علیه و آله به‌سوی تبوک، در ظهر گرمای شدید تابستان، از بیرون به خانه آمد و در میان باغی که داشت برای دو همسر خود سایبانی ساخته بود. آنان کوزه آب خنک آماده و غذا مطبوعی تهیه و دیوارهای سایبان را آب پاشیده تا هوای داخل آن خنک باشد و منتظر همسرشان بودند. وقتی ابوخیثمه نظری به زنان و آب سرد و غذا و همسران زیبا در آسایش انداخت به یاد رسول خدا صلی‌الله علیه و آله افتاد و نفسش به او گفت: رسول خدا صلی‌الله علیه و آله در گرما و سختی، من در راحتی و آسایش روا نبود، بعد گفت: منافق در دین شک می‌کند ولی نفسم به همان جهتی که دین توجه می‌کند روی می‌آورد.
وسایل سفر را برایش آماده و با شتری به‌سوی جنگ تبوک رهسپار شد در راه با عمیربن وهب رفیق شد، وقتی نزدیک اردو و خیمه‌ی پیامبر رسید به عمیر گفت: «من تخلف از همراهی پیامبر کرده‌ام بگذار تنها برای عذرخواهی بروم.»
شخصی به پیامبر عرض کرد: «کسی از راه می‌رسد!» پیامبر فرمود: «خدا کند ابوخیثمه باشد.» چون نزدیک شد و شتر را خوابانید شرفیاب حضور پیامبر شد و فرمود: از تو همین انتظار را داشتم؛ و او داستان حرکت و حدیث نفس خود به عرض پیامبر رسانید؛ و پیامبر درباره‌اش دعا فرمود. (پیغمبر و یاران 5/210- سیره ابن هشام 4/163)

5- نفس مستعد

هرکسی استعداد و قابلیت ندارد تا به ترقیات عالیه برسد و توفیقات ربّانی شامل حال او شود.
ابوحمزه ثمالی از کسانی بود که این آمادگی در او بود و موردتوجه چهار امام معصوم قرار گرفت تا جایی که امام صادق علیه‌السلام او را دید، (رجال کشی، ص 32) فرمود: «هر وقت تو را می‌بینم در خود احساس آرامش و راحتی می‌کنم.»
از بس نفس او پاک بود بیشتر اوقات خود را در مسجد کوفه می‌گذرانید و به عبادت مشغول بود.
ابوحمزه گوید: روزی جلوی ستون هفتم مسجد کوفه نشسته بودم که از درب «کِنده» مردی وارد شد که زیباتر و خوشبوتر و خوش‌لباس‌تر از او ندیده بودم، عمامه‌ای بر سر و پیراهنی با نیم‌تنه بر تن داشت لیکن عبا نداشت، کفش‌های عربی را از پای درآورد، در کنار ستون هفتم به نماز ایستاد.
چنان تکبیره‌الاحرام گفت که موی بر بدنم سیخ شد و شیفته لهجه‌ی پاک و دلربای او گردیدم. نزدیک رفتم تا سخنانش را بشنوم. دعایی خواند و چهار رکعت نماز به‌جای آورد، پس از اتمام نماز برخاست و از مسجد خارج شد.
من به دنبال او حرکت نمودم تا به کنار کوفه رسید، دیدم غلامی شتری را آماده دارد. از او پرسیدم این آقا کیست؟ گفت: از سیمای او نشناختی؟ او علی بن الحسین زین‌العابدین است. چون امام را شناخت خود را به پای امام انداخت و شروع به بوسیدن پای مبارک امام نمود.
امام با دست مبارک او را بلند کرد و فرمود: «چنین مکن که سجده غیر خدا را نشاید.»
بعد ابوحمزه از اصحاب خاص امام سجاد علیه‌السلام شد و امام باقر و امام صادق و امام کاظم علیهم السّلام را درک و از فیوضات آن‌ها استفاده کرد تا جایی که امام رضا علیه‌السلام فرمود: «ابوحمزه، لقمان زمان خود بود، زیرا که چهار نفر از ما را خدمت کرده (و استفاده برده) بود.» (شاگردان مکتب ائمه،1/100)