نفوس رنگارنگ
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 32 سورهی فاطر میفرماید: «برخی از بندگان بر نفس خود ستم کنند و برخی میانهرو و برخی از آنان در کارهای نیک پیشگاماند».
حدیث:
امام علی علیهالسلام فرمود: «در شگفتم از کسی که متصدی اصلاح مردم میگردد درصورتیکه فساد نفس خود او از هر چیز بیشتر است». (غررالحکم،2/492)
توضیح مختصر:
ازآنجاییکه کارِ نفس، حدّ و حصر ندارد و جمیع اعمال و حرکات از او صادر میشود جلوههایی رنگارنگ دارد. نفس امّاره، آشیانهی زشتیهاست. مادرِ بتها، بت نفس است. لذا دشمنترین دشمنان، همین نفس است که درون انسان است و هزاران مکر و نقشه میریزد. درواقع، لباسهای رنگارنگ، هرکدام اشارهای است، گاهی فرعون میشود، گاهی خسته و زمانی گرگ درنده و وقتی مرغ پَر و بال شکسته، چون غالب میگردد ظالم میشود. چون مغلوب میشود مظلوم میگردد. ساعتی و روزی بعد، چون مدد میگیرد و به اسباب متوسّل میشود از مظلومیت برمیگردد و ستم را پیشه میکند. به قول مولانا: «درون تو ساعتی موسی است. چون موسی رَوَد فرعون آید. چون فرعونیّت برود موسی صفتی غالب گردد.» احوال متغیّر نفس، سبب میشود که صاحبش را در کارهایش توجیه کند و وعدههای دروغین بدهد. بهعبارتدیگر، قدرت نفس پنهان است همینکه توانِ ظهور پیدا کند قوای خود را به کار اندازد. امّا جنگیدن با جنود جهل دشوارترین پیکارهاست. مولانا نفس امّاره را به دزد، جادوگر، زاغ، سوسمار، سگ، اژدها، بت، موسم خزان و دوزخ تشبیه کرده است.
1- بت نفس
گویند: روزی ابوسعید ابوالخیر و خواجه ابوالقاسم قُشیری در بازار نیشابور میرفتند، شلغم پخته دیدند و هر دو بدان رغبتی پیدا کردند. ابوسعید پولی داد و شلغم خرید و خورد. قشیری در خاطرش میگفت: «من امام نیشابورم، در میان بازار شلغم چگونه بخورم؟» هر دو به مجلسی آمدند به ابوسعید حالی دست داد که قُشیری در خاطرش میگفت: «چندین تحصیل کردم و در راه طریقت رنجها بردم ولی چنین حالی به من دست نمیدهد!» ابوسعید سر برآورد و گفت: «آن ساعت که من در بازار شلغم میخوردم، تو بُت نفس میپرستیدی و میگفتی: من امام نیشابورم، در بازار چگونه شلغم بخورم؟! ندانی که هیچ بتپرست را از این خاطر، حالی ندهند؟» (حالات ابوسعید تألیف لطفالله ص 98)
2- بها ندان به نفس
نقل است که مالک دینار سالها هیچ شیرینی و ترشی نخوردی. هر شب به دکان خبّاز (نانوایی) شدی و نان خریدی و روزه گشادی و نان گرم خورش کردی. وقتی بیمار شد، آرزوی گوشت در دل او افتاد. صبر کرد چون کار از حد بگذشت به دکان رواسی (کلهپاچه فروشی) رفت و سه پاچه خرید و در آستین نهاد و رفت. فروشنده شاگرد خود بر عقب او فرستاد تا چه میکند. گفت: چون به موضع خالی رسید، پاچه از آستین بیرون آورد و سه بار بویید و گفت: ای نفس! بیش از این به تو نرسد. آن نان و پاچه به فقیر داد و گفت: «ای تن ضعیف من! اینهمه رنج که بر تو مینهم نه از دشمنی است؛ لکن روزی چند صبر کن، باشد که این محنت به سر آید و در نعمتی افتی که هرگز آن را زوال نباشد.» (تذکره الاولیاء، ص 52)
3- جدایی از ذوق نفس
ترک اولی و گناهی که از حضرت آدم سر زد و به درخت ممنوعهی گندم نزدیک شد، اگرچه ناچیز و به قدر یک مو بود، ولی برای او که انسان کامل بود، بسیار بزرگ و موجب لکهدار شدن مقام او شد.
یکقدم زد آدم اندر ذوق نفس **** شد فراق صدر جنّت، طوق نفس
فراق از بهشت همانند طوقی به گردن او افتاد. آدم که انسان کامل بود، مانند مردمک چشم خدای بزرگ بود و این کار او مانند مویی کوچک که در چشمی بیاید بهاندازهی کوهی بزرگ که مانع بینایی چشم میشود، جلوه کرد.
بود آدم دیدهی نور قدیم **** موی، در دیده بوَد کوه عظیم
اگر آدم باعقل یا فرشتهای مشورت میکرد، دچار پشیمانی نمیشد، چون دو عقل جمع گردند، مانع کردار بد شوند؛ اما دو نفس امّاره با یکدیگر مشورت کنند، از انجام کردار خوب محروم میشوند.
زآنکه باعقلی چون عقلی جُفت شد **** مـانع بـد فـعلی و بد گفت شد
نـفس با نـفس دگر چـون یـار شـد **** عقل جزوی عاطل و بیکار شد (مثنوی 2/21-15)
4- حالات نفس
عارف عابد «ابن فهد حلی» میفرماید:
نفس:
1. در حالت شهوت، حیوانی بیش نیست.
2. در حالت غضب، درندهای است.
3. در حالت مصیبت، بچه میباشد.
4. در حال نعمت، فرعون میشود.
5. در حال سیری، او را مستکبر مییابی.
6. در حال گرسنگی، مجنونش میبینی.
اگر او را سیر کنی طغیان میکند، اگر گرسنهاش بداری صیحه میزند و جزع میکند. نفس بسان الاغی میباشد، اگر علفش دهی در میرود، اگر گرسنهاش نگه داری عرعر میزند. (عده الداعی، ص 271(مترجم))
5- خدای زیر پای!
چون ابومسلم خراسانی به مرو رسید، مرویان را گفت: در شهر شما حکیمی هست؟ گفتند: آری! حکیمی زرتشتی. گفت: او را نزد من آورید. چون بیامد ابومسلم او را گفت: چرا خویش را حکیم خوانی؟ گفت: زیرا مرا خدایی است که هر صبح او را زیر پای خویش نهم. ابومسلم گفت: شمشیر بیاورید! حکیم گفت: ای امیر! مگر شما در کتاب خویش نخواندهاید «ءَاَرایت من اتخذ الهه هَویه: دیدی حال آنکس که هوای نفس خود را خدای خویش ساخت؟(سوره ی فرقان آیه ی43)» گفت: بلی. زرتشتی گفت: «من هوای نفس زیر پا نهادهام که مبادا بر من پیروز گردد!» ابومسلم گفت: «آنچه گفتی حق است.» (کشکول شیخ بهایی، ص 483)
6- در تنبیه نفس
روزی عارفی در بغداد بر دکان قصابی عبورش افتاد و نگاه به گوشت فربه کرد. قصاب گفت: بیا از این گوشت ببر. فرمود: پول ندارم. گفت: مهلت میدهم. تأمّل کرد و گریان شد و گفت: «ای نفس! مردم بیگانه مرا مهلت میدهد و تو مهلت نمیدهی. اگر تو به من مهلت دهی اولی تری.» (تذکره السالکین، ص 115)
7- وجوب جهاد با نفس
پیامبر عدّهای را به جنگ فرستاد، چون بازگشتند فرمود: «آفرین بر عدّهای که به جهاد اصغر رفتند و جهاد اکبر بر آنان باقی است.» کسی پرسید: «یا رسولالله! جهاد اکبر چیست؟» فرمود: «پیکار با نفس» (کافی، ج 5، ص 12)
امام صادق علیهالسلام فرمود: «نفست را به خاطر خودت به سختی (و مجاهده) بینداز. اگر چنین نکنی، کس دیگری خودش را به رنج نمیاندازد.» (کافی، ج 2، ص 454)
امام صادق علیهالسلام به شخصی فرمود: «خودت طبیب نَفست باش که مریضی برایت آشکار است و نشانهی تندرستی را میدانی و به داروی بیماریت رهنمود شدهای پس بنگر که چگونه دربارهی نفست رفتار مینمایی» (کافی، ج 2، ص 454) و نیز درجایی دیگر فرمود: «نفست را همانند دشمنی که با از در جنگ وارد شدهای، قرار بده.» (همان)
پیامبر صلیالله علیه و آله هم دو قول دیگر دارد که میفرماید: «شدید (توانمند) کسی است که بر نفس خویش غالب باشد» و نیز «برترین جهاد آن است که شخص با نفس درون خود پیکار کند.» (وسائل الشیعه،6/122)
8- صاحب سگ
مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی (متوفی 1385 هـ ق) تلمیذ عارف بالله میرزا جواد ملکی تبریزی گفت: ما جوان بودیم و در افراطوتفریط به ریاضت شخصی مشغول و رنگ و رویم عوض شده بود. رفتم به منزل استاد، دیدم روی سکوی منزل نشسته است. چون نظرش به من افتاد، فرمود: «این کارها چیست که تو مینمایی؟ اینها خلاف شرع است.» گفتم: «آخر نفس امّاره چنین و چنان میکند!» فرمود: «نفس امّاره فقط با این کارها درست نمیشود. من و پسرم رفتیم توی این باغ. سگی به ما حمله کرد؛ هر کاری کردم، دیدم نمیشود. چه آنکه سگ، درندهخوی است و نمیشود از دست او خلاص شد. صدا زدم ای صاحب باغ! بیا جلوی سگت را بگیر. صاحب سگ آمد و اشارهای کرد و سگ رفت. خدا صاحبنفس است. به او التماس کن تا تو را از شرّ نفس آزاد کند.» (دو عارف سالک، ص 140)