هدایت
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 76 سورهی مریم میفرماید: «خدا هدایت یافتگان را بر هدایتشان میافزاید».
حدیث:
پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «ای علی اگر خدا بهوسیلهی تو مردی را هدایت کند برای تو بهاندازهی آنچه آفتاب بر آن میتابد، خیر قرار داده است.» (سفینه البحار 2/700)
توضیح مختصر:
هدایت به معنای دلالت است بهسوی چیزی و در قرآن اشاره شده است به صراط مستقیم؛ یعنی ما از خدا بخواهیم ما را به مطلوب خودش برساند که آن، راه روشن راست است. البته حقتعالی اسباب و نشانههای هدایت را برای همگان به نوعی بازکرده است تا کسی انکار مادی نداشته باشد خواه آن نشانه، خلیفه باشد یا کتاب آسمانی یا براهین و دلایل در مصنوعات و مظاهر خلقت و…؛ تا بنده گمراه نشود و به خواست و هدف الهی برسد. همهی آیات و آثار به نوعی دالّ بر رفتن بهسوی یکی که صانع و خالق است میباشد و لکن در راه رسیدن به مقصود، سبیل و طُرق، گوناگون است. ازیکطرف هادیان صادق و از طرفی شیطانصفتان و افراد قطاع طریق عباد هستند تا شخص، جذب کدامیک شود و در تار صواب بیفتد یا به دام ضلال؛ چون سبیلها بسیار و هرکدام دارای مراتبی است. بندهی خدا در نماز (سوره حمد) از خداوند صراط مستقیم را میخواهد که آن راه امیرالمؤمنین علیهالسلام است. شیعه در پنج نماز واجب از خداوند میخواهد در این هدایت، آن به آن و لحظهبهلحظه، درجات و مراتب به صراط را بر او بیفزاید که این نعمت کامل را خدا به هرکسی بدهد، نجات یابد.
1- دروغگو هدایت یافت
روزی خَوّات بن جُبیر در راه مکه با عدهای از زنهای طایفه بنوکعب نشسته بود (و با آنها گفتوشنود داشت) اتفاقاً حضرت رسول صلیالله علیه و آله ازآنجا عبور میکرد به او فرمود: «چرا با زنها نشستهای؟»
گفت: «شتری دارم که سرکش است و مرتب فرار میکند، اینجا آمدهام تا این زنها طنابی برایم ببافند تا شتر را با آن ببندم.»
پیامبر صلیالله علیه و آله چیزی نفرمودند و رفتند؛ و بعد از انجام دادن کارشان بازگشتند و به او که هنوز آنجا بود فرمودند: «دیگر آن شتر چموش فرار نکرد؟»
خوّات میگوید: من خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. بعدازآن واقعه پیوسته از پیامبر فرار میکردم و سعی مینمودم رو در روی پیامبر قرار نگیرم؛ زیرا از برخورد با او (که فهمیده بود آنچه گفتم بهانهای بیش نبوده است) حیا داشتم تا اینکه به مدینه آمدم.
روزی در مسجد نماز میخواندم، دیدم رسول خدا آمدند در کنار من نشستند. من نماز را طولانی کردم، پیامبر فرمودند: «نمازت را طولانی مکن که من در انتظارت هستم.»
چون از نماز فارغ شدم به من فرمودند: «آیا آن شتر چموش بعدازآن روز دیگر فرار نکرد؟» من خجالت کشیده و برخاستم و از نزدش رفتم.
روز دیگر پیامبر را دیدم درحالیکه روی الاغی نشسته و هر دو پایش به یک طرف انداخته بود و از کوچهای عبور میکرد به من که رسید فرمود: «آیا دیگر آن شتر فرار نکرد؟»
گفتم: به خدا قسم از روزی که مسلمان شدم هرگز آن شتر فرار نکرده است (و من خلاف به عرض شما رساندم).
پیامبر فرمود: اللهاکبر اللهاکبر خدایا خوّات را هدایت فرما (سه مرتبه فرمود: خدا ترا رحمت کند)؛ پس از آن روز او از مسلمانان واقعی شد و مورد هدایت قرار گرفت. (شنیدنیهای تاریخ ص 188- محجه البیضاء 5/235)
2- از بین بردن گمراهکننده
مردی برای امام حسن علیهالسلام هدیهای آورده بود، امام به او فرمودند: «در مقابل هدایت، کدامیک از این دو را میخواهی: بیست برابر هدیهات (بیست هزار درهم) بدهم یا بابی از علم را برایت بگشایم که بهوسیله آن بر فلان مرد که ناصبی و دشمن خاندان ما است غلبه پیدا کنی و شیعیان ضعیف الاعتقاد قریهی خود را از گفتار او نجات دهی؟ اگر آنچه بهتر است انتخاب کنی من هم بین دو جایزه را جمع میکنم.» (بیست هزار درهم و باب علم).
درصورتیکه در انتخاب، اشتباه کنی به تو اجازه میدهم که یکی را برای خود بگیری! عرض کرد: «ثواب من در اینکه ناصبی را مغلوب کنم و شیعیان ضعیف را هدایت و از حرفهای او نجات بدهم آیا مساوی است با همان بیست هزار درهم؟»
فرمود: «آن ثواب، بیست هزار برابر بهتر از تمام دنیاست.» عرض کرد: «در این صورت چرا انتخاب کنم آن قسمتی که ارزشش کمتر است! همان باب علم را اختیار مینمایم.»
امام فرمود: نیکو انتخاب کردی؛ باب علمی که وعده داده بود تعلیمش نمود و بیست هزار درهم را نیز اضافه به او پرداخت و او از خدمت امام مرخص شد.
در قریه با آن مرد ناصبی بحث کرد و او را مجاب و مغلوب نمود. این خبر به امام رسید و روزی اتفاقاً شرفیاب خدمت امام شد، امام به او فرمود: «هیچکس مانند تو سود نبرد، هیچکس از دوستان سرمایهای مثل تو به دست نیاورد، زیرا در درجهی اول دوستی خدا، دوّم دوستی پیامبر و علی علیهالسلام، سوّم دوستی عترت و ائمه، چهارم دوستی ملائکه، پنجم دوستی برادران مؤمنت را به دست آوردی و به عدد هر مؤمن و کافر، پاداشی هزار برابر بهتر از دنیا نصیب شد، بر تو گوارا باشد.» (داستانها و پندها 4/91- احتجاج طبرسی ص 6)
3- سید حِمیَری
سیّد (سیّد نامی بود که مادرش برایش نهاد نه آنکه از شجره سیادت پیامبر باشد.) اسماعیل حمیری (حِمیر نام قبیلهای در یمن یا یکی از قصبات شام است.) مکنّی به ابوهاشم، در عمان متولد و در بصره نشو و نما نمود و در بغداد (179 یا 173 هـ ق) وفات یافت.
پدر و مادر اسماعیل از خوارج و نواصب بودند و در شهر بصره هر روز بعد از نماز صبح، علی علیهالسلام را دشنام میدادند. اسماعیل بااینکه کودک بود ازاینجهت ناراحت بود لذا با گرسنگی شبها را در مساجد میخوابید تا حرفهای پدر و مادر را درباره علی علیهالسلام نشنود و اگر گرسنه میشد به خانه میرفت و غذا میخورد و از خانه بیرون میآمد.
وقتی در جوانی اشعاری در هدایت پدر و مادر فرستاد، آنها تصمیم گرفتند او را بکشند. شخصی بنام امیر عقبه بن مسلم به او خانه و زندگی میبخشد.
سید اسماعیل در مسیر مذهب روی به کیسانیه آورد که قائل به امامت محمد بن حنفیه پسر امیرالمؤمنین علیهالسلام بودند. آنها قائل بودند او در کوه رضوی است و شیر و پلنگ از او حفاظت میکنند و از دو چشمهای از آب و عسل ارتزاق میکند تا روزی قیام نماید و دنیا را پر از عدل و داد کند.
ابو بجیر عبدالله بن نجاشی با سید حمیری بحث میکند و نمیتواند او را هدایت نماید. تا اینکه روزی سید خدمت امام صادق علیهالسلام میرسد و میگوید: «من به خاطر شما خاندان پیامبر، از دنیا دست کشیدهام و از دشمنان بیزاری میجویم ولی شنیدهام که شما فرمودید من منحرف هستم و راه صحیح در دست ندارم.»
امام فرمود: «پیامبر صلیالله علیه و آله و علی علیهالسلام و حسن علیهالسلام و حسین علیهالسلام که بهتر از محمد حنفیه بودند مُردند، چگونه محمد نمرده است؟» میگوید: «شما دلیلی بر مرگش دارید؟» آنگاه امام دست سید را میگیرد و میآورد بقیع، دست روی قبر او گذاشت و دعایی خواند و یکمرتبه چشم برزخی سید باز شد و دید مردی با سر و روی سفید از قبر برزخی بیرون آمد و گفت: «مرا میشناسی؟ من محمد بن حنیفهام، بدان که امام بعد امام حسین علیهالسلام فرزندش علی بن الحسین علیهالسلام بعد محمدباقر علیهالسلام بعد از او این آقا امام است.»
سید به مکاشفه برزخی، هدایت شد و به تشیّع گروید و اشعاری گفت که مفهومش این است که: متدین به دینی غیر ازآنچه معتقد بودم شدم که جعفر بن محمد سرور مردمان مرا با آن هدایت کرد. (شاگردان مکتب ائمه 1/182 -اعیان الشیعه 3/409)
4- یاقوت
شیخ علی رشتی عالم منطقهی لارستان که از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری بود، گوید: وقتی از زیارت امام حسین علیهالسلام مراجعت کرده بودم، از راه فرات به سمت نجف با کشتی کوچکی بین کربلا و طویرج میرفتم. اهل کشتی از مردم حلّه و اکثراً مشغول لهو و لعب و مزاح بودند غیر یک نفر که آثار وقار از او ظاهر و آنان بر مذهب این جوان زخمزبان میزدند.
کشتی بهجایی رسید که آب کم بود، پیاده کنار رودخانه راه میرفتیم، از احوالش پرسیدم، گفت: پدرم از اهل سنت و مادرم از اهل ایمان، اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در حلّه است.
وقتی با جماعتی از اهل حلّه نزد عشایر دوردست رفتیم و روغنی خریدیم، در برگشت، خوابیدم. آنها رفتند، من باقی ماندم. ترس مرا گرفت و آنجا جای آبادی هم نبود. متوسل به خلفاء و مشایخ اهل سنت شدم فرجی برایم نشد. به یاد حرف مادرم افتادم که فرمود: «هرگاه درمانده شدی امام زنده ما را بنام ابو صالح المهدی صدا بزن به فریادت میرسد.»
وقتی متوسل به حضرت شدم، دیدم آقایی که بر سرش عمامهی سبز دارد ظاهر شد و راه را به من نشان داد و مرا هدایت کرد که به دین مادرم درآیم بعد فرمود: الآن به قریهای میرسی که همه شیعهاند.
عرض کردم: همراهم نمیآیی؟ فرمود: الآن هزاران نفر در اطراف دنیا به من استغاثه مینمایند باید به داد ایشان برسم.
یاقوت گوید: اندکی نرفتم که به آن قریه رسیدم همراهان من روز بعد به آنجا رسیدند. به امر امام به دین شیعه آمدم؛ اینان که درون کشتی هستند اقوام مناند که با من هممذهب نیستند. (منتهی الامال 2/437)
5- عمیربن وهب
عمیر بن وهب جمحی از رجال قریش و شجاعان و از کسانی بود که آتش جنگ بدر را برافروخت. خودش در این جنگ نجات پیدا کرد اما پسرش وهب به دست مسلمانان اسیر شد.
روزی عمیر با پسرعمویش صفوان بن امیّه در کنار کعبه با همدیگر صحبت میکردند تا حرفشان به اینجا رسید که اگر مقروض نبودم و فقر خانوادهام نبود به مدینه میرفتم و با شمشیر محمد صلیالله علیه و آله را میکشتم زیرا شنیدم نگهبانی ندارد.
صفوان قبول کرد قرضهای او را بدهد و خانوادهاش را نگهداری کند او با شمشیر و شتر ظاهراً به قصد گرفتن فرزند اسیرش به مدینه برود و در باطن پیامبر را به قتل برساند.
وقتی وارد مدینه شد جلوی مسجد پیامبر پیاده شده و به دنبال هدف راه میرفت. عمر او را دید و فریاد زد: «این سگ را بگیرید.» جمعیت آمدند او را دستگیر کردند و عمر شمشیرش را گرفت و او را داخل مسجد پیامبر کرد. پیامبر تا او را دید فرمود: عمر دست از او بردار.
پیامبر با او صحبت کردند، علت آمدن به مدینه را پرسیدند، گفت: «برای آزادی فرزندم وهب آمدم!»
پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «تو در کنار کعبه با صفوان عهد بستی که بیایی با شمشیر در مدینه مرا به قتل برسانی و او قرضهای تو را بدهد و خانوادهات را نگهداری کند ولی خدا مرا حفظ میکند و تو نمیتوانی مرا بکشی!»
چون پیامبر از این راز پنهان، خبر داد، شهادتین گفت و مسلمان شد و گفت: تاکنون باور نمیکردم که وحی بر شما نازل شود و با عالم غیب ارتباط داشته باشید، ولی اکنونکه این سرّ را کشف فرمودید، به خدا و رسولش ایماندارم و خدا را سپاسگزارم که به این وسیله مرا هدایت فرمود! (پیغمبر و یاران 5/73 -اسدالغابه 4/149)